10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 1,095 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم از قسمت آخر
سرم رو گذاشتم روی شونه کای و چشمامو بستم گفتم عجیبه! کای گفت چی؟ گفتم اصلا احساس خستگی نمیکنم گفت اینا طبیعیه بهش عادت میکنی? گفتم باشه ? حدود یک ساعت نشد که چشمام بسته شد و خوابم برد با صدای کای یهو از جام پریدم? کای خندید و گفت تو اولین خوناشامی هستی که در اولین روز تغییر شکلش گرفته خوابیده? گفتم ما اینیم دیگه? کای رو محکم بغلش کردم با خودم گفتم من دیگه غیر از این چیز دیگه ای میخوام؟? یهو بلند گفتم نهه? کای گفت چی نه؟? گفتم بلند گفتم؟? هیچی? کای گفت بگووو? گفتم غیر از تو چیز دیگه ای میخوام و گفتم نه? کای گفت منم همینطور فقط الان باید یه کاری بکنیم گفتم چی؟ کای گفت بریم که بتونیم قدرتت رو کنترول کنیم گفتم باشه بلند شدیم و مثل جت رفتم به جایی که کای داست میرفت که دیگه رسیدیم به یه قلعه متروکه گفتم اینجاست؟ کای گفت اره میدونم جای جالبی نیست ولی داخلش خیلی باهاله زمین تا آسمون فرق داره خلاصه رفتیم توش روی زمین قطرات خون ریخته بود گفتم کای؟ گفت نگران نباش اینا فقط برای ترسوندن انسان هاست اصلا نترس? گفتم اگه تو میگی باشه ولی بازم از ترس محکم به کای چسبیدم که یهو به یه صندلی رسیدیم یه سندلی خیلی بزرگ و بلند یکی روش نشسته بود یهو
یهو با صندلی برگشت همونطور که پشت سر کای ایستاده بودم با دیدن چهره یارو دیگه از ترس بیهوش شدم و افتادم روی زمین آخه انگاری کردم صورتش کلا ازبین رفته بود گوشت و اسکلتاش معلوم بود ? وقتی بهوش اومدم روی زمین درازکش بودم و یارو دقیقا زل زده بود توی صورتم جیغ کشیدم و خودمو با سرعت به طرف عقب پرت کردم ? که کای اومد کنارم و گفت کلارا کلارا اصلا نترس اون همونی هستش که قراره کمکمون کنه? زبونم از ترس بند اومده بود کای دستش رو به طرفم اورد دستام همینطوری میلرزیدن دست کای رو گرفتم کای گفت اصلا نترس که مرده گفت به حرف کای گوش کن اصلا از من نترس میدونم ترسناکم ولی این مشکلی که تو داری رو هم من داشتم و همین باعث شده این اتفاق برای من بیوفته گفتم یعنی توهم برق داری؟ گفت داشتم بعد از اون اتفاق از دستش دادم فقط اونو نه همه چی رو از دست دادم دوستام خانوادم و عشقم فکر میکنی دلیل بوجود اومدن این جنگل کیه! گفتم یعنی تو جنگل رو ساختی ؟ گفت هم آره و هم نه ! ادامه داد قبل از بوجود اومدن جنگل اینجا فقط یه صحره بود من و خانوادم هم توی همینجا زندگی میکردیم که قدرت من همینطوری افزایش یافت انقدر از کنترولم خارج شد و من تمام این دشت رو سوزوندم الان چیزی که در اینجا میبینی باقی مانده خونه ماست?
دیگه داشتم شاخ در میوردم که گفت خوب حالا بهتره این مشکل رو هرچه زود تر حل کنیم ! خوب با من بیا باید اول منبع نیروت رو پیدا کنیم! گفتم چی؟ گفت جایی که قدرتت لز اون سرچشمه میگیره ! کای هم پشت سرم اومد گفت مثلا همین کای اون منبع قدرتش از مغذشه پس میتونه با کنترول افتاراتش قدرتش رو هم کنترول کنه رسیدیم به یه اتاق که حدود چنتا صندلی داشت گفت برید کنار میز بشینید رفتیم نشستیم مرده گفت حالا دستاتو بده به من دستامو گذاشتم توی دستاش گفت خوب انگاری منبع تو قلبته !! گفتم ولی تو از کجا اینو متوجه شدی گفت قدرتم رو هنوز کاملا از دست ندادم تا یه حدیش رو از دست دادم! ? گفتم اوه و حالا چجوری باید کنترولش کنم؟ گفت باید احساساتت رو خنثی کنیم !!!? گفتی خنثی!? ولی اینجوری که کلا دیگه نمیتونم نسبت به چیزی عکسو العملی نشون بدم? یا حتی تا اومدم ادامه بدم گفت ممکنه کلا دیگه چیزی رو احساس نکنی کای گفت روش دیگه ای نیست مرده گفت فکر نکنم? صبر کن خوب چه وقتایی قدرتت فعال میشه؟ یکم فکر کردم و گفت بیشتر وقتایی که ترسیدم ! گفت خوب اینجوری هم میشه که تورو با ترسات رو به رو کنیم تا بتوتی قدرتت رو نکترول کنی ! کای گفت باز این بهتر از قبلیه تایید کردم گفت خوب کلارا این دستگاه رو بزار روی چشمات ( بیشتر شبیه عینک بود) ولی قبلش برو به اتاقی که بالاش نوشته ۱۱۰ خوب! گفتم باشه کای میخواست همراهم بیاد که گفت بهتره داخلش نری کای ما باید به اتاق ۱۰۹ بریم تا همهچیز رو تحت کنترول داشته باشیم من رفتم به همون اتاق و دستگاه رو گڋاشتم دروی چشمام که یه حس عجیبی بهم دست داد از اونر یه صدا اومد که گفت حالا دستگاه رو بردار برشداشتم شکل اتاق عوض شده بود انگادی توی اتاق نبودم توی جنگل بودم?
چرخیدم و دورو و برم رو همینطودی نگاه کردم همینطوری که به طرف عقب میرفتم خوردم به یه چیزی برگشتم اون یه شیشه بود و روبه رو یکم دود تر حدود چند متر اونور تر یکی رو داشتن سعی میکردن بکشن با دقت نگاه کردم نهههه? کای بود!!!!!!!!!? همینطوری به شیشه میکوبم میخواستم برم اونر همینطوری میکوبیدم به شیشه ? بقیه یه از چشم کای ? من و جکسون ( همون یارو?) از پشت یع شیشه دیگع داشتیم کلارا رو که خیلی نگران بود و هی داشت به یکی از دیوار های اتاق میکوبید میدیدیم نمیدونستم داره چی میبینه خیلی نگران شدم گفتم اون داره چی میبینه جکسون گفت فکر کنم بشه دید یه چنتا دکمه روی میز رو زد و یه مانیتر جلمون باز شد توی کلارا توی جنگل بود با خودم گفتم خوب اگه توی جنگله از چیش ناراحته؟ که تصویر رفت به طرف خود من که پدر مادرم داشتن میکشتنم به جکسون گفت نه نه نهه تمومش کن نههه اینو قطعش کن دیدم جکسون هر کاری کرد نتونست دستگاه رو خاموش کنه پس سریع از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقی که کلارا توش بود رفتم کلارا رو محکم گرفتم اون خودشو هی میکشید عقب موهاش هی داشت کم کم به رنگ طوسی در میومد که عینک رو سریع از جلوی چشماش برداشتم و محکم بغلش کردم? بازم سعی کرد از بغلم بیاد بیرون که همونطور که توی بغلم نگهش داشته بودم نشستم روی زمین که تازه کلارا آروم شد و صدای حق حق گریه کردناش اومد گفتم من همینجام همینجام دیگه تموم شد کلارا منو محکم بغلم کرده بود انگاری داشت گدیش رو جمع میکرد چون صدای حق حقش داشت کم میشد موهاش دوباره قهوه ای شد?
یکم داستان رو میدیم عقب ! از چشم کلارا ? داشتن کای رو میکشتن من همش داشتم سعی میکردم شیشه رو بشکونم ولی نمیتونستم که کای رو کشتن و یکی دستامو از پشت گرفتت من مقاومت میکردم وقتی بهش نگاه کردم اون همون پسری بود که منو از خونه کای دزدیده بود و میخواست... اون دستش رو اورد سمت صورتم و بعد منو محکم توی بغلش گرفته بود خودمو خواستم از بغلش بیارم بیرون ولی اون نشست روی زمین و گفت من همینجام ... همینجا دیگه تموم شد .این صدای کای بود چشمام رو یکم باز کردم آره خود کای بود چشماش رو بستم و همینطوری سعی کردم گریم رو جمع کنم ولی صدای حق حقم میومد? دیگه گدیم قطع شد کای منو محکم ار گرفت و گفت حالت خوبه؟ گفتم فک..ر ... کن..نم ولی بازم کای رو محکم تر بغل کردم گفتم کا..ی او...نا داش..تن... داشتن کای گفت میدونم میدونم? آروم باش آروم? گفت من تا وقتی زنده ام که تو عاشقم باشی یه خنده ریزی کردم و گفتم هزار سال? بیشتر از هزار سال? گفت وای خدا? آروم بلندم کرد و بعد از حرف زدن با جکسون گفتم کای دلت برای خانوادت تتگ نشده؟ گفت میخوای بریم اونجا؟ گفتم آره? گفت خوب پس بزن بریم? و ادامه داد خوب میخوام خانوادم رو متعجب کنم میای مثل اولین روزی که بردمت خونمون ببرمت؟ گفتم حالا چرا ؟ گفت میخوام یکم خودمو راحت کنم ? گفتم اگه تو میخوای باشه فقط تا قبل از دسیدن نگهبانا پیاده بدیم خوب گفت باشه? تا اونجا خودمون پیاده رفتیدم که کای گفت دو قدم دیگه جلو بری دیده میشی گفتم اوه? و بعد کای یهو بلندم کرد و گفت مرده بازی? گفتم باشه? بازم مرده بازی??
دیگه هم بارم نبود نفس بکشم پس مثل جنازه توی بغل کای خودمو نگه داشتم کای گفت آماده ای؟ گفتم بزن بریم که گردنم دیگه گرفت انقدر سرم رو پایین نگه داشتم ? گفت باشه ? آروم آروم قدم برمیداشت که یکی داد زد آهای تو کی هستی! که بعد گفت ارباب کای! شما زنده اید؟ منو ببخشید و بعد کای به مسیرش ادامه داد رفتیم داخل خونه گفت مرده خانم? گفتم بله? خندید و بعد یهو انجل گفت کای!! تو انجا چیکار میکنی اونم اینجوری ? کای گفت هیسسسس? انجل گفا ببخشید گفت حالا شما دوتا فازتون چیه میدونی که مامان و بابا کلارا رو میکشن کای گفت انجل چشماتو باز کن? انجل گفت اووووو تازه فهمیدم تبدیلش کردی ? ایول من میرم که لو نری? و بعد رفت دیگه داشت صدای اومدن چنتا نگهبان میومد که من سدیع دوباره خودمو مثل مرده ها کردم و تونستیم از اونجا رد بشیم رسیدیم دم در اتاق کای قبل از اتکا بریم توش گفتم کای? راستشو بخوای فکر کنم انتظار دیدن چیزی که اونتو هستش رو نداشته باشی کای گفت مگه چی اونجاست کای در اتاق رو باز کرد و یهو حالش گرفته شد ? گفتم منظوم همین بود? کای کاملا معلوم بود حالش گرفته ولی داشت جلوی خودشو میگرفت و میگفت اونقدرا هم بد نیست اولین بارمه که دارم اتاقم رو خالی میبینم ?
گفت حالا شاید بخش های خوبش مونده باشه ( جنگل مخفی) سریع رفت به طرف در جنگل تا دستش رو گذاشت روی سنگ گفتم کای! جنگل از بین رفته? گفت چی؟ گفتم جنگل از بین رفته گفت نه و بعد دوید به طرف جنگل که با دیدن جنگل کای سر جاش خشکش زد آروم رفتم کنارش و دستش رو که خیلی بی حس انداخته بود پایین گرفتم و گفتم من متاسفم ? کای گفت سر در نمیارم عمرـاین جنگل همیشگی بود نباید اینجوری میشد? نمیدونستم چی بگم? کای رفت به طرف جنگل و همینطور دست راستش رو روی دهنش گذشته رفت پشت درخت رو نگاه کرد گفت هی پس کتابم کو؟ گفتم دست منه? گفت میدونی خواندن دفتر خاطرات مردم کار خوبی نیست? گفتم خوب راستش نمیدوستم دفار خاطراتته ولی خودت قبلنا گفته بودی اگه مشکلی پیش اومد برش دارم و در نبودت ? باید بگم خیلی نقاشیتم خوبه??? گفت پس انگاری همش رو خوندی گفتم فقط آخراشو?? گفت حالا میدوتی کتاب کجاست گفتم خونه مامان بزرگمه??کای گفت خوبه جاش فعلا امنه? ولی اول باید حال چند نفر رو بگیرم? ( خانوادش ) گفت پس بیا بریم? گفت خوب خانم خانوما? انگادی که قراره دوباره گردنت بگیره? گفتم انگاری دوباره رفتم توی بغل کای و مثل جنازه ها افتادم توی بغلش? کلی بدو بدو رفت به طرف اتاق نهار خودی که همه داخلش بودن کای با قدرتش همه آتیش هارو که باهلشون اتاق رو روشن نگه میداشت رو انگاری خاموش کرده بود
کای رفت داخل اتاق همه تعجب کردن میتونستم اینو با قدرتم احساس کنم که یهو پدر کلی گفت کاییییی!!! تو هنوز زنده ای یهو صدای پدر و مادرم رو که گفتند کیتی? چه اتفافی براش افتاده کای؟ کای سکوت کرد و گفت پدر دوست نداری خودت بگی؟? صدای همه دیگه رفته بود بالا که از توی بغل کای خودم اومدم بیرون و گفتم بسه دیگه! یهو همه گفتن تو زنده بودی؟? گفتم آره من زنده بودم ولی اگه یک نفر نبود من الان مرده بودم ? یا بهتره بگم سوزوندع شده بود? پدر و مادرم گفتن که حقیقت رو بگم گفتم من زنده بودم و پدر کای میخواست منو چون یه نیمه بودم بکشه ولی اون تنها نبود همتونو رو به غیر از انجل و کیم یادمه که اونجا بودید حالا برام مهم نیست چیزی که الان برام مهم هستش اینه که چرا یک نفریا حتی چند نفر باید انقدر خود خواه باشه که بخاطر ترسش از یک تفر که میتونه همهچیز رو نابود که بخواد اونو بکشه یا لینکه پسرشون رو آزار بده زندانیش کنه کارایی کنن که پسرشون هر لحظه آرزوی مرگ کنه ! چرا؟؟ کسی جواب نداد کای گفت فکر کنم این آخرین باری باشه که منو کلارا پامونی اینجا بزاریم دستش رو گذاشت روی شونم و بعد کشیدتم از اتاق بیرون و باهم رفتیم بیرون من سریع دویدم به طرف اتاق کای گفتم بزار ببینم میتونیم کاری کنیم کای گفت مثلا چی ؟ گفتم آینه رو یه تکونی بدیم? کای گفت باشه و بعد تا رفتیم جلوی در اتاق من به پشت سرم که کای داشت میومد نگاه داشتم میکردم که کای منو کشید به طرف عقب تا رو به روم رو نگاه کردم یکی از نگهبانا نیزه جلوی گلوم گرفته بود به کای چپ چپ نگاه کردم کای شونه هاشو داد بالا و گفت هرجور که خودت دوست داری? گفتم باشه و یکم از انرژی نگهبانه رو گرفتم فقط یکم گفتم من احل کشتن افراد نیستم و بعد رفتیم توی اتاق کای آیینه رو برداشتم و بردم توی جنگل شروع کردم به اینور و اونور کردن آینه کای گفت باهوش خانم به طرف درخت بگیرش گفتم چرا زود تر نگفتی? آینه رو گذاشتم روی زمین و رفتم به طرف درخت کلی گفت دقیقا چی دیدی که رفتی به طرف درخت؟ گفتم نمیدونم توی درخت یه چیزیه? کای گفت باشه بابا
تا دستم رو گذاشتم روی درخت دستم چشبید به روی هر کلدی کردم دستم جدا نمیشد اومدم با اونیکی دستم دستم رو جدا کنم هر دوتا دستام چسبید به درخت یکم حس بدی داشتم کلی سریع اومد کمکم? هر کاری کردیم جدا نشد که بالاخره جدا شد کف دستام به رنگ سفید داشت در میومد که دوباره به رنگ قبلیم برگشت برام خیلی عجب بود ? به اطرافم نگاه کردم دقیقا کل جنگل به حالت اولیش برگشته بود به کای نگاه کردم و گفت چه اتفاقی افتاد؟ کای گفت عجیبه انگاری از تو انرژی گرفته و اینجارو درست کرده! که یهو پدر کای در جنگل رو بست هر کاری کردیم باز نشد? گفتم تا عبد اینجا گیر افتادیم ? کای گفت میتونی از قدرتت استفاده کنیم و بریم از اینجا گفتم نمیدونم تاحالا ازش استفاده نکردم کلی گفت حالا امتحان کن گفتم باشه و بعد گفتم خوب حالا چجوری? کای گفت خوب من نمیدونم ولی اول تمرکز کن شاید جواب داد ? گفتم باشه هرچقدر سعی کردم نتونستم کاری کنم عصبانی شدم کلمو کوبوندم توی دیوار افتادم روی زمین? کلی گفت دیونه چیکار میکنی? در جنگل باز شد نمیدونم کی بازش کرد ولی هرکسی که بود دیگه اثری ازش نبود من آروم آروم رفتم به طرف بیرون جنگل کای هم سریع دنبالم اومد از خانه جفتمون رفتیم بیرون شب شده بود? کای کلارا اولیت روز تبدیل زیاد خوب نیست کنار بعضیا باشی پس بدو گفت باشه و به طرف خونه رفتیم و در رو من بستم و قفل کردم کای هم که داخل خونه بود گفت حالا فردا یه سدی به مامان بزرگ بابا بزرگت بزنیم بهشوت بگیم خبری نیست? گفت چه خبری؟ کای با خنده گفت خودت میدونی چی? گفتم آها? آره اینو خوب اومدی ? خلاصه فردا هم دانشگاه داشتیم هم باید میرفتیم خونه مامان بزرگم? خواستم پیاده برم که کای گفت خیلی وقته با ماشینم کار نکردم بیا با اون بریم? گفتم هرچی تو بگی? سوار ماشین شدم و بعد رفتیم توی دانشگاه بازم مشکل همیشگی? اون گرگا? همینطوری چپ چپ بهمون نگاه میکردن ماهم راست رلست بعشون با پوزختد نگاه میکردیم کای کمر منو محکم پسبوند به خودش آروم گفتم هی? کای گفت میخوام لجشونو در بیارم?? گفتم اونو قبوله ولی دوربینا لجشون در نمیاد لج مارو در میارن?? کای گفت آره و بعد کمرم رو ول کرد ? رفتیم توی کلاس که جنی گفت خیلی خوب با پسر جدیده جور شدیا? گفتم آره? که استاده اومد سر کلاس و گفت اول میخوام یکی از دانشجو های جدیدمون خودشو معرفی کنه اونم بلند شد و خودشو معرفی کرد من بعد از یه مدتی بالاخره فامیلی کای رو فهمیدم? تمام این مدت فامیلیش جانسون بود بگو چرا یادم نمیومد? والا? کای نشست سر جاش استاده شروع به درس دادن کرد دقیقا همونی بود که چشمای منو دیده بود ولی چیزی از اون موقع یادش نمیومد پس من خیالم راحت بود استاده گفت کلارا! گفتم بله? گفت میشه این سوال رو حل کنی؟ گفتم البته? رفتم حلش کردم موقعی که داشتم حل میکردم همه تعجب کرده بودن ( آخه چگونگی در اوردن جواب سوال رو حتی بهمون یاد نداده بود وقتی تموم شد مداد از توی دست استاد افتاد و بعد گفت برم بشینم? منم رفتم نشستم و گفت درسته!? بعد از دانشگاه با ماشین کای رفتیم خونه مامان بزرگم تا زنگ در رو زدم در خونه مثل جت باز شد?
مامان بزرگم یهو همینطودی لبختد میزد انگاری داشت جلوی خودشو میگرفت که یهو گفت سلاااامممم! بفرمایید تووو? گفتیم سلام? و رفتیم داخل روی مبل همه نشستیم ! مامان بزرگم گفت خوب چه خبر؟ گفتم هیچی سلامتی? گفت نه منظورم اون خبره ! گفتم کدوم مامان بزرگم گفت بیخیال چیزی میخوای ؟ اگه ویار کردی یا چیزی خواستی بهم بگو! گفتم ویار؟؟؟? نهههههه مامان بزرگ از لون خبرا فعلا نیست? گفت اااا ولی بهش فکر کنید و بعد رفت توی آشپز خونه کای خندش گرفته بود منم با یه دستم زدم تو سرم? من بلند شدم و رفتم کمک مامان بزرگم اون داشت سالاد درست میکرد که یهو چاقو رو لز دستش انداخت روی زمین یه بوی خیلی آشنا برام اومد مثل بوی خون بود یه حس عجیبی بهم دست داد بلند کای رو صدا کردم ( دوستان برای اینکه داستان رو هی حذف نکنم وقتی کلارا کنترولش رو از دست میده میرم سراغ کای) خوب از چشم کای: تا کلارا صدام زد تمام توجهم رو به سمتش بردم تا دست خانم نایتینگل رو دیدم از جام بلند شدم قاشق چنگال هایی که توی دست کلارا بود افتاد روی زمین با تمام وجودم سریع دویدم به طرف کلارا ، همونجا کنار کابینت محکم نگهش داشتم که یهو نفس نکشید زورش چند برابر بلند گفتم همگی از اینجا فاصله بگیرید? جفتشون همونجا خشکشون زده بود? کلارا تا خواست کاری بکنه دستاشو از پشت گرفتم که از پشت سر ، سرش رو کوبید تو در گوشش گفتم کلارا من نمیخوام این کارو بکنم دیدم کلا بهم توجه نمیکنه? چرخید و وقتی دندونای نیش کلارا دیدم گفتم نه انگاری نمیشه یه نفس عمیقی کشیدم و همونطوری گردنش رو گاز گرفتم و بعد ولش کردمو کلارا رو توی بغلم نگه داشتم ، داشت آروم میشد آروم شروع به نفس کشیدن کرد بقیه از چشم کلارا وقتی چشمام رو باز کردم توی بغل کای بودم کای گفت خوبی؟ با سرم گفتم آره کای گفت شرمنده چاره دیگه ای برام نزاشتی گفتم چی؟ گفت گردنت دیگه گفتم آها کای با ستش یکی از دستام رو گرفت و گذاشت روی بینیم و گفت یه چند دقیقه فقط با بهنت نفس بکش تا من یه کاری بکنم خوب؟ گفتم باشه? کای رفت و یک لیوان آب اورد و دوباره گردنم رو درست کرد مامان بزرگمم با اینکه توی شوک بود که الان جریان چیه دستش رو برد زیر آب همون موقع هم چاقو رو پاک کرد تازه فهمیدم جریان چیه و گفتم من...من واقعا... متاسفم مامان بزرگم گفت کلارا صبر کن گفتم من..من ممکن .. بود بهتون صدمه بزنم? و بعد رفتم توی اتاقم و در رو بستم و تکیه دادم به در اتاقم صداشونو از بیرون میشنیدم مامان بررگم گفت چه اتفاقی افتاد؟ کای در جواب گفت این تقصیر منه که هنوز بهش نگفتم چجوری خودشو در برابر خون کنترول کنه?
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
فصل ۲ داره
خیلیم بچه درکار هست ناسلامتی قراره یه پسر داشه باشن 😐
عالی بود
عالی بودی حرف نداشت🤩😍
چرا بچه نه بچه که خوبه👶🏻
البته نه پسرا ها 👦چون خیلی شیطونن اما ما دخترا 👧🏻خیلی آروم و معصومییم
البته توهین به پسرا نباشه ها چون خیلی بی ادبن خوشم نمیاد ازشون(وجی:زر نزن توهم.میزنم.اومدما😡.باشه باشه تو نیا من فکم میبندم 😱)
ببخشید این وجدان ما یکم خله نمی فهمه (چی گفتی😡؟)
یا خدا اومد😱 از پسرا متاسفم که این حرفارو زدم
الفرار 😱😨🙀😭غلط کردم😭
(پسرا:حقت بود😂)
(دخترا:حمله💪🗡🏹🛡)
پسرا:یا خدا الفرار
من:حقتون برید یه فصل سیر کتک بخورید منم بهتون میخندم 😂😂
بهار من طاقت ندارم
به زودی فصل دوم زندگیه جدید من میاد
امید دارم حواستون بیاد فکر کنم تا ۱۱ نوشتم
بهار جان داستان زندگی جدید من عالی بود ? لطفاً ادامه ش بده
منم داستان نوشتم که موضوع این ماجراجویانه و یکمی هم ترسناک است . خیلی جالبه ? ولی هنوز منتشر نشده ? لطفاً وقتی که منتشر شد از داستانم بازدید کنید ? ممنونم
بله بهار منم با ایشون موافقم بیا فصل دوم بساز زندگی همیشه ثابت نیست
بهار من یه سوال دارم خیلییی ممنون میشم جوابش رو بگی ببین منم یه داستان میخوام بسازم اما دوست دارم عکسام باحال باشه خب عکسای تو خیلی باحاله میشه بپرستم تو از کجا پیداشون میکردی باور کن منم لازم دارم وگرنه نمیرسید از کجا میتونم از اینجور عکسا پیدا کنم ممنون میسم بگی?
عالییییییییییییبی بود❤❤❤❤❤❤
دیگه داستانی نمی زاری؟?♥️