
سلام اینم از اولیش😅امیدوارم خوشتون بیاد
هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و صداشو تا ته زیاد کردم ، از روی تخت بلند شدم ، چندتا از لباس هامو که رو زمین ریخته بود با پا کنار زدم، تقریبا وسط اتاق وایساده بودم که اهنگو پلی کردم کل ریتم اهنگ تو وجودم رخنه کرد و باعث شد خون توی رگ هام جریان پیدا کنه بدنمو به ریتم سپردم و میرقصیدم کل وجودم میرقصید چون با تموم وجود رقصیدنو دوست داشتم خم شدم دستمو به زمین زدم و بلند شدم و رو به سقف اتاقم بلندش کردم.. نفس نفس میزدم ریتمش خیلی تند بود ولی باید از پسش بر میومدم الکی نمیشه به یه جایی رسید..چشمامو باز کردم بابام از دم در اتاق داشت نگام میکرد.. لبخند خسته ای زدم امیدوار بودم بتونم توجهشو به خودم جلب کنم ولی بدون اینکه حرفی بزنه اخم کرد رفت ..
آه کشیدم و رو تخت دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد با صدای داد از خواب بلند شدم و دویدم بیرون بابام بود که داشت سر مامانم داد میزد : ولی اون کل وقتشو صرف چیزای مزخرف میکنه یجوری میره تو حس انگار داره اورانیوم غنی میکنه ، هه، بجای اینکارا باید درس بخونه_ولی اون با اینکار خوشحاله..+من خوشحال نیستم مگه رقصیدن برا ادم نون و اب میشه؟! باید جلوشو بگیری بعد دستاشو به کمرش زد و گفت : روز به روز دیوونه تر میشه..مادرم چرخید و من رو که در استانه ی در وایستاده بودم و اشک توی چشمام جمع شده بود نگاه میکرد برگشتم تو اتاق و کیفم رو برداشتم گوشی و هندزفریمو و چندتا خرت و پرت داخل کیفم گذاشتم و بیرون دویدم
مادرم دست انداخت بند کیفمو بگیره ولی پدرم جلوشو گرفت و گفت یه نون خور کمتر.. بزار بره بارون گرفته بود..موهام به گردنم چسبید پیچیدم توی یه کوچه تاریک تا نفسی تازه کنم..گریه امونم نداد همونجا توی کوچه وایسادم.. سرد بود..گوشیمو از تو کیفم در اوردم و همون موقع صدای پا شنیدم.. خودمو کشیدم پشت سطل بازیافت و گوش دادم...چندتا پسر هیکلی با تیپ مشکی و زیورالات طلایی رنگ کنارهم وایساده بودن _نتونستم بگیرمش اون پسره خیلی سریعه.. +کمپانی بخاطرش خیلی پول میده باید هرطور شده بگیریمش..
هیچکدوم از حرفاشون رو نمیفهمیدم سعی کردم از پشت شون فرار کنم تو سایه ها قایم شدم و اروم اروم جلو رفتم سریع خودمو رسوندم لب کوچه و به یه نفر برخورد کردم...موهای سیخ سیخی رو به بالا و کت چرمی مشکی پوشیده بود از صدای برخوردمون همه ی اون پسرا چرخیدن و مارو دیدن پسر دستم را گرفت و گفت : بدو... از راه مستقیم نمیرفتیم مدام میپیچیدیم ، صدای فریاد پسرها از پشت میومد منو کشید تو یه کوچه ی باریک خودش جلوم وایساد فاصله مون خیلی کم بود..
پسرا رد شدن و مارو ندیدن.. پسر سرشو از کوچه بیرون برد و نگاه کرد بعد گفت : همه جا امنه... اروم بیرون رفتم.. پسر کنارم وایساده بود موهاشو داد عقب.. عجب خط فکی داشت.. متوجه نگاهم شد و دستشو اورد جلو : من جانگ هوسوکم...
پایان این پارت..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام چطوری اگر به داستان ترسناک یا جنایی علاقه داری به پروفایلم و رمان بازی گرگ و گوسفند سری بزن خوشحال میکنی منو❤️🤍
عالییییی بود فایتینگگگگگ💜💜💜💜
مرسیییی💚چشممون✊🏻
عالی بود آجی💜💜💜💜💜
مرسی آجی جونممممم💛