
سلامم اینو برای این گذاشتم جون وقتی منتشر بشه تولد منه 🙂 یعنی چهارشنبه تولدمه 🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂
پ ۴ ق ۱ : از جینهو جدا شدم و رفتم سوار شدم تو چشمای هم نگاه میکردیم - خوشگل شدی اومد جلو فهمیدم میخواد چیکار کنه رومو اون طرف کردم و کمربند و گرفتم بستم سر جاش خشکش زده بود نیشخندی زد و درست نشست منم نشستم و بعد راه افتاد - تو اون روز اونجا چیکار میکردی؟ + فرار کرده بودم - چرا!؟ + خوب من .......اجازه ندارم از خونه برم بیرون خسته شده بودم زدم بیرون و فرار کردم دستمو گرفت - کنار من دیگه چیزیت نمیشه لبخندی زد رفتیم ت یه فروشگاه راستش هیچکدوم رو نمیخواستم نمیگم قشنگ نبودن ولی خوب خیلی یه جورایی جلوی جونگ کوک پوشیدن اون لباسا دیگه......... - هیچکدوم رو نمیخوای؟ + اممم....نه - باشه دستمو گرفت کشید برد تو یه فروشگاه - اینو بدید فروشنده : چشم فروشنده لباسو داد به جوگ کوک اون داد به من - برو بپوش از طرف من چشمک انداخت و لبخندی زد + باشه لباسو گرفت و رفتم تو اتاق پروف پوشیدم
پ ۴ ق ۲: اومدم بیرون داشتم جلو آینه نگاه میکردم + خیلی قشنگه لبخندی زدم ک از پشت بهم چسبید و دم گوشم زمزمه کرد - خیلی قشنگ شدی با یه دستش از کنار گردنم نوازش کنان برد پایین و دستمو گرفت آورد بالا گذاشت رو صورتش آروم گف - چطور به نظر میرسیم؟ یه بوس کوچیک گذاشت کنار گوشم + میشه خواهش کنم اینجا دیگه این کارا رو نکنی ( مجبور بودی این حرفو بزنی آخه 😐💔) - خوب.....باشه ازم فاصله گرفت منم یه نگاه طرفش کردم بعد رفتم لباس و عوض کنم تو اتاق پروف پشتمو به در زدم ا/ت فکرای بیخود نکن ولی اون چی اگه بفهمه جونگ کوک بهم دست زده.........اوه خدا نه نه در زد + بله؟ - میشه خواهش کنم سریعتر لباستو بپوشی بیای بیرون داره دیر میشه + باشه - منتظرم لباسامو پوشیم و رفتم بیرون
پ ۴ ق ۳: ...........چند ساعت بعد.........تو ماشین بودم خیلی دیر شده بود حتما بابابزرگ باید خفم میکنه ساعت ۱۲ نصفه شبه و من تو ماشینم هنوز باید بر گردم جونگ کوک اومد سوار شد بلافاصله گفتم + من باید برگردم - نمیشه + جی چرا؟!؟ - من خیلی خستم عزیزم بعدم تا خونه ی شما خیلی دوره برای سلامتیمون بریم خونه ی من ۱۰ دقیقه بیشتر راه نیس + اما نزاشت حرف بزنم - بابابزرگت کاری نداره نگران اون نباش + آخه دوباره خرفمو قط کرد - ت که نمیخوای تصادف کنیم من چشام سیاهی میره بریم خونه ی من نمیشد تو چشمای هم نگاه میکردیم نمیتونستم راضیش کنم منو ببره خونه ی خودمون وایستارن جلو حرفاش مث وایستادن رو به رویه یه کوه بود که نمیتونستم ازش فراتر برم سخنمو قط کردم با تکون دادن سرم تایید کردم و راه افتاد رفتیم ت خونه ی اون از در وورودی که گذشتیم پیاده شدیم سویچ و داد به خدمتکار اومد دستمو گرفت و برد دنبال خودش قدم های استوار و محکم برمیداشت دنبالش راه افتادم چه خونه ای انگار قصر بود
پ ۴ ق ۴ : اونقدری بزرگ بود که فک نکنم از این طرف میشد اون طرف و دید وارد خونه شدیم دوار ها با کاغذ دیواری های قهوه ای سوخته پوشیده شده بود ترکیب رنگ های تیره قهوه ای مشکی و خیلی کم کرمی اصلن نرفتیم تو حال و پذیرایی فقط از راه رو بردم بالا تو راه رو عکس های بزرگی از آدمای مختلف بود انگار پدران قبل از جونگ کوک بوده هر کدوم کت شلوار های مشکی و سیگار تو دهنش تو عکسم همه چی رنگ های تیره بود کلا نمیدونم چطور با این رنگای تیره زندگی میکنه رفتیم تو اتاقش و در و بست کل اتاقشو نگاه کردم تخت قرمز بزرگی وسطش بود اتاق هم رنگای تیره پوفی کشیدم و به جونگ کوک نگاه کردم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم کتشو در آورد عرق کرده بود و پیرهنش به بدنش چسبیده بود .....یه لحظه مخم به جاهای باریک کشید چه بدنی داشت بد جور خودنمایی میکرد بهم نگاه کرد بعد به خودش - چیزی رو لباسمه؟ + نه به من نگاه کرد - خوب تو چرا منو زیر نظر گرفتی؟ + هیچی به کلی سختی چشممو از روی بدنش برداشتم ( منحرف 😐🗡)
پ ۴ ق ۵ : اومد کنارم وایستاد و از زیر چونم گرفت آورد بالا و تو چشمام زل زد منم نگاش کردم تو اون چشمای مشکیش - من کار دارم خوب تو بخواب فردا به یکی میگم برسونتت + خوب.....باش لپمو یه بوس کرد و رفت کتشو برداشت و از اتاق خارج شد ( عزیزان 😐 چه انتظاری دارین از این بیچاره 😐 این خودش عاشق یکی دیگس ) به دور و بر نگاهی انداختم کمدهای جالبی بودن مث اونایی که تو فیلم ترسناک هاست خوب من یه چند تا سوال داشتم که جونگ کوک چیکارست و اینا شروع کردم به گشتن نمیدونم دنبال چی بودم فقط یه چیزی که بیانگر این باشه که نشون بده جونگ کوک چیکارست چند تا کشو رو گشتم چیزی توشون نبود که به درد بخوره رو تخت نشستم اوفی کشیدم و چشمم به کمد کوچیکی که کنار تخت بود خورد
پ ۴ ق ۶ : یه حسی بهم گفت یه چیزی توشه بی اختیار بلند شدم جلوش نشستم و خواستم درشو باز کنم که یکی اومد تو از ترس سریع وایستادم و نگاه کردم - سلام......خانم مین درسته؟ + سلام بله کاری دارین؟ - رییس گفتن اگه چیزی لازم داشتین به من بگید من جلو در هستم + باشه خواست بره گفتم + یه لحظه وایستا برگشت - چیزی شده؟ + من یه چند تا سوال دارم میتونی بهم جواب بدی؟ مثلا جونگ کوک چیکارست یا باباش کیه یا..... نزاشت حرف بزنم و گفت - ببخشید خانم به من گفتن که فقط اگه چیزی لازم داشتید بهتون بدم من نمیتونم حرفی بزنم + اما ..... - متاسفم اگه حرفی بزنم میمیرم داشت میرفت + نه وایستا نرو به حرفام توجهی نکرد و از اتاق خارج شد خوب مگه چیکارست که حق ندارم بدونم؟ من مثلا دارم میشم زنش اون وقت ندونم چیکارست؟ رییس؟ رییس؟ گیج شدم نشستم رو تخت کلی سوال ذهنمو در گیر کرد دارم با کسی که نمیشناسم ازدواج میکنم اگه واقعا اون جونگ کوکی که بابابزرگ باهاش کار میکنه همین باشه یعنی اینم مواد فروشه؟ چرا گفت اگه حرفی بزنم میمیرم؟ آیی خدا کمکم کن با پشت خودمو پرت کردم رو تخت و سعی کردم بخوابم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی عالی بود😍
منم دارم یه داستان از بی تی اس مینویسم،خوشحال میشم بهش سر بزنی🙏