بریم سراغ پارت ۳. لایک یادتون نره ❤❤
• ●همین موقع پام لیز خورد و داشتم از پنجره به سمت بیرون پرت می شدم که اون پسر دوید و دستمو گرفت و کشید داخل و با هم خوردیم زمین و روی زمین پخش شدیم (خلاصه بگم ولو شدیم😂) ●اون پسر در حالی که مثل ا.ت داشت نفس نفس میزد گفت :《 چرا میخوای خودتو بندازی پایین یا فرار کنی؟ 》ا.ت :《 چرا میخواین منو اینجا نگه دارین ؟ به همون دلیل》 همین لحظه یک خانم و آقا که به نظر میومد زن و شوهر بودند توی اتاق اومدن. اون خانوم با جیغ خفه ای گفت:《 چه اتفاقی افتاده ؟چیکار کردی Elpidio؟( اِلپیدیُو به معنای امید به زبان ایتالیایی و اسم همون پسره هست ) 》 این خانوم سریع به سمت من اومد و اون آقا به سمت پسر که بهمون کمک کنند بلند بشیم. اون پسر بعد از بلند شدن لباس و شلوارش را تکوند با نیشخندی😏 گفت :《 اینجور معلومه خیلی کار دارین باهاش بابا. اون حتی من رو هم نمیشناسه》 اون خانم رو کرد به پسره و گفت :《 معلومه که نمیشناسه میدونی چند سال گذشته؟ نزدیک ۱۶ سال》
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
44 لایک
عاالیی داستات خیلی عالی هست
ممنونم🙏🏻🙏🏻❤❤
عالی 🥰 لطفاً یه سری به داستان منم بزنید 🥺🥺🥺 از تهیونگه 🥺🥺🥺🥺🥺
مرسی نفسم حتما سر میزنم💜