7 اسلاید صحیح/غلط توسط: :))Lady انتشار: 3 سال پیش 511 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام🌿لطفا این رو بخونید اگه خوشتون اومد لطفا تو نظرات حتما بگید که ادامش بدم یا نه
اول بالا رو بخونید🌿
_آجوماااا...آجوماا!
+چیشده دختر چرا داد میزنی ارومتر!نمیبینی بچه خوابیده؟!
_(تعظیم نود درجه ای میکنه) اوه ببخشید ولی یه بچه پشت دره...ی..یه نوزاد!
+چی؟!
راوی :نوزادی بیگناه که معلوم نبود از کدوم خانواده ای رها شده درحال گریه بود آجوما در رو باز کرد و متوجه نوزاد شد ،نشست و نوزاد رو لای یک پارچه ی سفیدی که قنداق شده بود و توی سبد حصیری قرار داشت رو بغل کرد...لبخند غم انگیزی زد...ناگهان صدای رعدو برق امدو بارون شروع به باریدن کردو شدت گرفت....آجوما نگاهی کوتاه به اسمون کرد و بعدش وارد خونه شد...
(1سال بعد)
مدیر یتیم خونه=از امروز مراسم نام گذاری برای بچه های تازه وارد برگزار میشه...ما این جشن رو برگزار میکنیم به دو جهت که هم برای خوشحالی بچه هاست و هم انتخاب نام برای اونهاست...اونها نیاز به کسایی دارن که حمایت بشن پس!..تمام تلاشتون رو بکنید
کارکنان =چشم (و تعظیم نود درجه ای کردند و شروع به کار کردند)
اجوما=بچه هااا بچه هااا
بچه هایی که توی حیاط درحال بازی کردن بودند دور اجوما جمع میشند
اجوما=امروز جشن داریم پس باید خیلی مرتب و اروم باشید حالا هم برید پیش خاله هیونا که براتون لباس خریده🥰
راوی=بچه ها باشنیدن این حرف خیلی خوشحال شدن اما برعکس حرف اجوما همه به سمت اتاق هیونا هجوم بردن
اجوما=اروم تر!میخورید زمین!(خنده اش گرفت)
(چند دقیقه بعد)
راوی=همه ی بچه ها بادیدن لباس ها دهانشون باز مونده بود ...لباس های اکلیلی و پولکی ی بنفش و ابی با دامن توری برای دختر ها و کت و شلوار های سیاه با پاپیون قرمز و سرمه ای برای پسرها
هیونا که داشت تعداد بچه ها رو میشمرد گفت
هیونا=خب فکر میکنم همتون هستید
یکی ازبچه ها به اطراف نگاه کرد ولی متوجه حضور خالی دوستش شد
€خاله هیونااا بانی نیست!
هیونا یکی از ابروهاش رو بالا داد=مگه ۳۱ نفر کامل نبودین!
€خاله فکر کنم بانی تا قبل از اینکه داشتین میشمردین بود ولی الان کنارم نیست!
هیونا محکم به پیشونیش زد و گفت=بچه ها همینجا منتظرم بمونید و جایی نرید تا من برگردم...
هیونا از اتاق خارج شد و توی راهرو بود و از اشپز خونه ی یتیم خونه رد شد اما ناگهان ایستاد و دوقدم به عقب رفت و توی اشپز خونه رو دید درحالی که سعی داشت خنده اش رو کنترل کنه با خودش گفت=دوباره بهش بوی کیک خورد😂)و با قدم هایی دزدکی و اهسته به سمت اشپزخونه رفت...
_این برای هانی ...اینم برای خودم...اینم برای خرگوشک
هیونا درحال تماشای صحنه بود که دخترک متوجه حضور هیونا شد کیک هایی که در دست داشت از دستش ریخت و ترسیده و متعجب گفت = _س...س....سلام خاله
هیونا سعی داشت جدی باشه ولی چهره ی مظلومانه و خرگوشیه دخترک این رو خراب میکرد
هیونا درحال تماشای صحنه بود که دخترک متوجه حضور هیونا شد کیک هایی که در دست داشت از دستش ریخت و ترسیده و متعجب گفت = _س...س....سلام خاله
هیونا سعی داشت جدی باشه ولی چهره ی مظلومانه و خرگوشیه دخترک این رو خراب میکرد
هیونا چند قدم به جلو اومد و گفت=خوشمزه بود؟
دخترک تعجب کرده بود و با ترس گفت=خاله من...من کیک نخوردم!
هیونا لبخندی زد و با دستمالی که در میزکنارش قرار داشت دهان دخترک رو پاک کرد و گفت=ای بچه ی شیطون تو اشپز خونه رو از کجا پیدا کردی😄
دخترک که دیگه فهمیده بود دروغ گفتن اثری نداره سرش رو پایین انداخت و گفت=اخه هانی کیک خیلی دوست داره منم براش میخواستم کیک بیارم...خرگوشک هم کیک حوس کرده بود😕
هیونا بلند شد و دستمال رو دور انداختو نگاهی به کیکی که نصف شده بود کرد و از خنده غش کرد و گفت=پس معلومه هانی و خرگوشکت خیلی شیکموان😁😂
دخترک که هیونا رو دید با رفتارش گیج شده بود ولی بعدش خندید که دندون های خرگوشیش نمایان شد🐰
(چند دقیقه بعد)
+بانی تو کجا بودی خیلی ترسیدم🥺
_مخواستم برات کیک بیارم که خاله هیونا اومد ...تازه به من نگو بانی من بانی نیستم😕
+چرا تو یه بانی هستی...ولی نباید بدون اجازه ی خاله جایی بری!
_میشه به من نگی بانی؟دوسش ندارم!😕
+پس چی بگم 😐
_......😐ولش کن همون بانی خوبه🤝🏻😂
+.....😂😂
.
.
.
.
اما ناگهان......
[سوم شخص]_(۱۲سال بعد)
توانش کم شده بود میخواست استراحت کنه ولی اونا دنبالش بودن ...باید فرار میکرد چاره ای نداشت...ضربان قلبش شدید شده بود و همین باعث نفس تنگیش شده بود و همش از اون اتیش سوزی شروع شده بود و اون علاوه بر جسمش روحشم سوخته بود ولی باور هاش هنوز نسوخته بودن و همین باعث شده بود که بتونه زنده بمونه اون باور داشت که یه روزی سختی ها به پایان میرسن و میتونه دست از د-ز-د-ی برداره اون باور داشت که یه روزی میرسه که همه با احترام باهاش رفتار میکنن و لقب های ناسزا بهش نمیدن... درونش جنگ بود جنگی که معلوم نبود پایانش کی میبره ....روح درمونده اش یا باورهاش!
درحال فرار بود هر لحظه اگه می ایستاد باید میرفت تو زندان و اب خونک میخورد به یه کوچه ای رسید که انتهاش به بن بست ختم میشد...به پشت سرش نگاهی انداخت ...صدای کفش هایی که درحال دویدن بیشتر و بیشتر میشد و ضربان قلبش
هم بیشتر و بیشتر ...
چشمانش رو بست....
_این اخر خطه؟!
اما ناگهان با صدای قدم هاشون چشمانش رو باز کرد و شروع به عرق کردن کرد...
اون افراد پیداش کردن و پزخند رضایت رو لباشون اومده بودو به سمت اون میومدن و صدای قُلنج شکوندشون با گردن و انگشت هاشون شنیده میشد...
+دیگه گیر افتادی پسر کوچولو😏راهی نداری که فرار کنی ...ز-ن-د-ا-ن و اب خونکش منتظرته😏!
یکی از مردا با پزخند پیروز مندانه ای که به لب داشت گفت
آیا این اخر خط بود؟.......
توی نظرات بگید ادامش بدم یا نه.....
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
55 لایک
عالی و همچنین جالب بید برم پارت بعد رح بخونم💜
♡
ادامه بده خیلی جالب بود
ممنونم💖🎻
بگید که ادامش بدم یا نه😐❤ممنان