
ممکنه این و قبلی با هم منتشر بشن یا این زود تر از اون
۲۰ سال بعد.....(از زبان چانیانگ)هممون از خوانندگی بازنشست شدیم و ازدواج کردیم و پسرا الان هرکدوم توی حرفه خودشون کار میکنن(همون رشته هاشون)من و نامجون با هم ازدواج کردیم/اون هو با کوک/جوکیونگ با یونگی/جین با یونگ سو *دختره هم مثل جین بازیگره و سر یه فیلم باهم آشنا شدن*/هوپی با سانگ اوک *عشقشون در یک نگاه بود😂*/جیمین با هائه وون *هائه وون یه میکاپره و قبل از اینکه جیمین بازنشست بشه باهاش آشنا شد*/تهیونگ با کیونگ می *کیونگ می یکی از فن های بی تی اسه که تهیونگ توی فن ساین دیدش❤یه جورایی عشق در یک نگاه بود*/هممون الان بچه دار شدیم|من و نامجون ۲تاپسر و ۳تادختر:۱-نامجین(دختر ۱۸ ساله)۲-مین کی(پسر ۱۵ ساله)۳-چینگ چان(دختر ۱۱ ساله)۴-سونگ(پسر ۷ ساله)۵-یون(دختر ۱ ساله)|اون هو و کوک ۳تادختر:نام کیو(۱۶ ساله)اوهایو(۱۱ساله)جونگیوک(۷ساله)*یکی هم بارداره*|جوکیونگ و یونگی دوقلو پسر و دوقلو دختر:جانگ هی و جانگ هوآ(پسر۱۹ساله)یونگ و یورا(دختر۱۶ساله)|جین و یونگ سو ۲پسر:هیون شیک(۱۶ساله)هیون سو(۱۳ساله)|هوسوک و سانگ اوک ۲دختر و یک پسر:هیی یونگ(دختر۱۴ساله)ایسول(دختر۱۲ساله)این جی(پسر۸ساله)|جیمین و هائه وون ۱دختر و ۱پسر:جونگ(پسر۱۱ساله)هیون جائه(دختر۹ساله)*پسره خیلی روی خواهرش غیرتیه و هواشو داره❤😍یعنی اگه یکی بهش نگاه چپ بندازه🔪🤐*|تهیونگ با کیونگ می ۲تادختر و ۲تاپسر و یه پسر هم بارداره:کیوبوگ(پسر۹ساله)گی(دختر۶ساله)تائه یونگ(دختر۴ساله)یونگ جو(پسر۲ساله)*چهارماهه که یه پسر بارداره*|||خلاصه هممون زندگی های خوبی داریم و در کنار هم شادیم.همه ما توی یه جا زندگی میکنیم که محافظت شدس و خونه هامون به هم چسبیدس و بچه هامون هرروز عصر میرن بیرون و بازی میکنن(~منظورم یه جاییه که توش خونه های شیک هست و یه پارک کوچیک برای بازی بچه ها داره و زمین فوتبال و از اینجور چیزا.یه چیزی مثل مهمانسرا که یه محوطس و چندتا خونه توشه.نمیدونم دیدید یا نه ولی امیدوارم منظورم رو فهمیده باشید😅)
(از زبان نامجون)(نامجون+ چانیانگ- €نامجین ¥سونگ ₩مین کی) امروز قراره ههمون بریم خونه یونگی چون سالگرد ازدواجشونه.سالگرد ما تقریبا یه هفته دیگس.چانیانگ که حاضر شده و الان هم داره یون(دختر۱ساله)رو خوشگل میکنه😍منم بعد از اینکه کرواتمو بستم باید برم سراغ سونگ(پسر۷ساله)داشتم توی طبقه دوم میرفتم سمت اتاق سونگ(~اتاق ها همه کنار هم و توی طبقه دومه)که نامجین(دختر۱۸ساله)در اتاقشو باز کزد(اتاقش قبل اتاق سونگه)و اومد سمتم و گفت:بابا منم میام +چی؟تو مگه درس نداری؟ €بابا خسته شدم از بس که خوندم.درسته که کنکور دارم ولی دوماهه که اصلا از خونه بیرون نرفتم و همش درس خوندم خب مخم پوکید.میشه منم بیام؟لطفا لطفا لطفاااااا(~گایز من نمیدونم توی کره کنکور میدن یا نه یا اگر میدن توی چندسالگی میدن پس شما همون ایرانیشو حساب کنین😂😅)+من که خوشحالمیشم اگه بعد از دوماه بیای بیرون ولی یکم برام عجیب بود که یهویی چی شد که خواستی بیای بیرون😅 €ممنوووننننن❤. بعد پرید بقلمو و بعد از اون رفت توی اتاقش تا حاضر بشه.منم رفتم پشت در اتاق سونگ و تا درشو باز کردم با بمب وسایل بازیش مواجح شدم.پوفی کشیدم و وارد اتاقش شدم.+آهای سونگ بیا لباساتو بپوش. ¥نمیخوامممم میخام بازی کنمممم. +هی زود باش از اون جا بیا پایین.نگاکنا اتاقشو شبیه پارک کرده.زود باش ببینم. بالاخره هرجوری بود لباساشو پوشوندم و فرستادمش توی اتاق نشیمن.بعد از اون در اتاقشو بستم و رفتم سمت اتاق مین کی(پسر۱۵ساله)طبق معمول صدای پیانو و آهنگ خوندنش میومد.اون عاشق خوانندگیه و وکالیسته و صدای فوق العاده دلنشینی هم داره.تصمیم داره حدود دوسال دیگه همراه با گروهش که به جز خودش ۵ تا پسر دیگه هم توی گروه هستن دبیو کنه.چندلحظه پشت در اتاق وایسادم و به آهنگش گوش دادم بعد در اتاق رو زدم و واردش شدم.+مین کی پاشو حاضر شو میخوایم بریم. ₩باشه الان آماده میشم. بعد از پشت پیانوش بلند شد و درشو بست و میکروفنشو درست کرد و گیتارشو برداشت و گذاشت سرجاش و رفت سمت کمدش.منم در اتاقو بستم و خواستم برم پیش چانیانگ که چینگ چان(دختر۱۱ساله)جست و خیز کنان از اتاقش اومد بیرون و روبه روی من وایساد و گفت:بابایی یکم خم شو. منم خم شدم و اون لپمو بوسید.کلا همیشه همینطوریه.مطمئنم قبلش توی اتاقش با لپ تاپش فیلم مسابقات والیبال رو میدیده چون دیوونشه و کاملا توش حرفه ایه.در اتاق یون(دختر۱ساله)رو باز کردم و چانیانگ رو دیدم که داشت روی سر یون یه تل خیلی خوشگل میذاشت. -چیه چرا اینطوری زل زدی به من؟ +چون خوشگلی😍 -❤ +خب بریم؟ -بریممم😄. بعد یون رو بقل کرد و از اتاق اومد بیرون.منم در اتاق رو بستم و باهم رفتیم سمت اتاق نشیمن....
(همچنان از زبان جانگ هی)(جانگ هی● نامجین€ جانگ هوآ◇)بردمش توی اتاقم.ولی خدایی خیلی خوشگله😍و این لباسی که پوشیده هم زیباییش رو دو چندان کرده❤موهاش نصبت به دو ماه پیش بلندتر شده بود.یادم میاد تا گودی کمرش بود ولی الان تا زیر گودی کمرشه. €مدل موهاتو عوض کردی؟●چی؟آره.خب دوماه گذشته €هوم●درسات چطور پیش میره؟ €عالییی😄 ●رمان جدید چی خوندی؟ €یه رمان انگلیسی که خیلیییی غمگین بود.اشکم در اومد😢. رفتم سمت کتابخونم و یه کتاب که جدید خوندم رو در آوردم و دادم به نامجین.●این جدید ترین کتابیه که خوندم و خیلی قشنگه.بخونش €ممنون😁.....تق تق تق.... ◇منم ●بیا تو ◇مامان میگه پاشین بیاین پایین ●€باشه. رفتیم پایین.توی این یه ربعی که ما بالا بودیم همه اومده بودن و هوا گرگ و میش شده بود.رفتیم توی حیاط که از صبح تا قبل از اینکه مهمونا بیان در حال تزئین و چیدنش بودن.من و نامجین دور یه میز دایره ایه کوچیک وایسادیم و جانگ هوآ هم رفت اونطرف پیش تائه یونگ(دختر۴ساله تهیونگ)و بقلش کرد.کلا بچه هارو خیلی دوست داره.بعد از اون خانم چوی(یکی از خدمتکاراشون)با یه ظرف که توش پنج تا لیوان نوشیدنی بود اومد و جلوی ما گرفت منم یه آب پرتقال و آب آلبالو برداشتم و آب آلبالو رو دادم نامجین و اون یکی رو هم خودم خوردم.به هرحال ما هنوز ۲۰ سالمون نشده(~اگه یکم کی درما دیده باشین میفهمین منظورم از ۲۰ ساله چیه اگرم نفهمیدین توی نظرا بپرسین.کلا هرچیزی رو که نفهمیدین توی نظرا بپرسین❤)بعد از اینکه یکم با هم حرف زدیم ازش پرسیدم:تو کی میخوای ازدواج کنی؟ €چی؟آمممم خب تا کنکورم که هیچی.تقریبا بعد از اینکه رفتم دانشگاه.ولی حتی بعد از اینکه ازدواج کردم هم ادامه تحصیل میدمااا. ●هوم فکر خوبیه.منم میخوام همینکارو کنم. €دنبالم بیا. بعد منو برد اونطرف حیاط که یه تاب سفید بود.نشست روش و گفت:خب حالا هولم بده. ●خیلی پررویی😂 €میدونم😂. منم رفتم پشت تاب و شروع کردم به هول دادنش.زندگی چیز عجیبیه نه؟به دنیا میای و بچگی میکنی.درس میخونی و راه تحصیلیتو انتخاب میکنی.عاشق میشی و ازدواج میکنی.بچه دار میشی و خانوادت بزرگ تر میشه.بعد پیر میشی و بچه هات ازدواج میکنن.اونوقته که نوه دار میشی.و در آخر برمیگردی همونجایی که ازش اومدی.اگر قراره آخرش همه بمیرن پس چرا متولد میشن؟اصلا چرا این دنیا شکل گرفته؟چرا؟این ها سوال هایین که همه بهش فکر میکنن......
(از زبان چانیانگ)(چانیانگ- نامجون+ جانگ هوآ◇ سونگ¥ نامجین€ جانگ هی●)وای خدایا این سونگ(پسر۷ساله)دوباره کجا غیبش زد؟ -نامجونا +جانم؟ -یون رو بغل کن تا من برم دنبال سونگ بگردم.میترسم دوباره یه آتیشی به پا کنه. +باشه😂. یون رو دادم بغل باباش و رفتم دنبال سونگ.دور میزا که نبود برای همین رفتم توی خونه.ولی خب اونجا هم نبود.حیاط رو دور زدم و رفت پشتش.اونجا نامجین و جانگ هی رو دیدم.نامجین نشسته بود روی تاب و جانگ هی هولش میداد.توی چشم های هردوتاشون برق خاصی بود.خب اصلا چیز تعجب آوری نیست.به هر حال منم یه بار تجربش کردم نه؟
هِی بیست سال پیش بود.یادش بخیر.رفتم اونطرف تر و آخر حیاط سونگ و جانگ هوآ و جونگیوک(دختر۷ساله کوک)و این جی(پسر۸ساله هوسوک)داشتن باهم بازی میکردن.رفتم طرفشون و رو به جانگ هوآ گفتم:بااینکه ۱۹ سالته ولی هنوز هم کودک درونت فعاله نه؟ سرشو آورد بالا و تا من رو دید یه تعظیم کوتاه کرد و گفت:بله!خب راستش من بچه هارو خیلی دوست دارم و نمیتونم باهاشون بازی نکنم😅 -😂😂اشکالی نداره فقط مراقبشون باش که آتیش به پا نکنن ◇چشم😂 -سونگ ¥بله مامان؟ -اذیت نکنیااا ¥باشه مامان اینو صد بار گفتی -اِی پسر شیطون.خیلی خب فعلا👋. داشتم برمیگشتم که دوباره نامجین و جانگ هی رو دیدم که دست همو گرفته بودن و راه میرفتن و حرف میزدن.از دست این دوتا.منم برای اینکه یکم اذیتشون کنم رفتم پشت سرشون و گفتم:شما دوتا دارین چیکار میکنین. بعد مثل فشنگ از هم فاصله گرفتن.€مامان...تو اینجا...چیکار..میکنی؟ -داشتم رد میشدم که شما رو دیدم.خب من دیگه میرم و مزاحمتون نمیشم. ●خاله.اونطور که شما فکر... برگشتم و پریدم وسط حرفش و گفتم:مگه من حرفی زدم؟فعلا میرم ولی نامجین خانم با شما توی خونه من کار دارم €●🔪🤐. و همونطور که میخندیدم از اونجا دور شدم...... (داستان از زبان نامجین)(نامجین€ نامجون+ چانیانگ-)مهمونی تموم شد و همه رفتیم خونه.خب خب خب قراره بدبخت بشم.جانگ هی بیشتر از من استرس داشت.هیچ وقت فکرشو نمیکرد مامان و باباها اینطوری بفهمن و رنگش کاملا پریده بود😂قرار شد اون هم به خانوادش بگه که توی یه زمان باشه و راحت تر باشه.بعد از اینکه لباسامون رو عوض کردیم همه بچه ها خوابیدن ولی من میدونستم باید بیدار باشم.بعد رفتم توی کتابخونه و اونجا مامان و بابا رو دیدم که داشتن کتاب میخوندن.معمولا من و مامان و بابا شبا قبل از خواب توی کتابخونه کتاب میخونیم ولی چینگ چان و مین کی معمولا توی اتاقاشون کتاب میخونن.نشستم روی صندلی متحرک خودم و گلومو صاف کردم.توجه مامان و بابا بهم جلب شد و کتابشونو گذاشتن کنار.کتابی که مامان داشت میخوند رو من قبلا خونده بودم و خب کتاب قشنگیه. -خب بگو €درواقع چیز خیلی خاصی نیست فقط...فقط ما دوتا همو دوست داریم...همین +خودش بهت گفت؟ €آره دیگه.علم غیب ندارم که -👏👏خب دیگه مبارکه👏👏€چی؟همین؟بازجویی من تموم شد؟ +آره دیگه.مگه میخواستی چطوری باشه😂 -همینو بگو😂 €عه😂خب پس من دیگه میرم بخوابم که خیلیییی خستم😪😩 +-برو😘شب بخیر🌠€شب خوش❤🌌. رفتم توی اتاقم و پشت میزم نشستم.کتابی رو که جانگ هی بهم داده بود رو باز کردم و یک فصلشو خوندم.بعد بستمش و روی تختم ولو شدم و سریع خوابم برد......
(از زبان یونگی)(یونگی# جوکیونگ÷)دیشب جانگ هی همه چیزو بهمون گفت و برعکس من که تعجب کرده بودم جوکیونگ کاملا خونسرد بود.دیشب تا صبح خوابم نبرد و ذهنم درگیر بود و به نامجون کلی پیام دادم و مثل اینکه اونم بیدار مونده بود.دیگه دم صبح خوابمون گرفت و خوابیدیم.من که تا ظهر خواب بودم ولی نامجونو نمیدونم...#جوکیونگ ÷بله؟ #چرا دیشب انقدر خونسرد بودی؟ ÷چون میدونستم #چییی؟واقعا؟!؟! ÷آره خب.به هر حال من یه مادرم و این چیزا رو خوب میفهمم.رفتارای جانگ هی درست مثل رفتارای تو توی ۲۰ سال پیش بود😂 #😂یادم نیار😂ولی چه روزایی بودا ÷هوم.چه زود گذشت #من دلم میخواد دوباره برگردم به اون زمان ÷چی؟عمرا.حتی اگه بشه هم من اجازه نمیدم #وا چرا؟ ÷یه وقت تو اون زمان عاشق یکی دیگه بشی😒 #اِمممم خب شاید🙄 ÷چی گفتیییییی😤😡😠الان دمار از روزگارت در میارمممممم. بعد گذاشت دنبالم و منم فرار میکردم.درست مثل بچه ها😂ولی خب اون هیچ وقت نمیتونه من رو بگیره......آخخخخخخ.یه چیزی از پشت خورد توی سرممم😖برگشتم و دیدم بافاصله از من روی صورت جوکیونگ یه پوزخند جا خشک کرده بود و کنار پای من هم یه دمپایی افتاده بود.بله جوکیونگ با دمپایی زده توی سر من😑هرچی دویدنش بده هدف گیریش عالیه😐جاش میسوزهههههه#لعنت بهتتتتت درد دارهههه😣😢 ÷که عاشق یکی دیگه می شدی آره؟ #غلط بکنم.داشتم شوخی میکردم بابا حالا چرا جدی میگیری ÷یه بار دیگه از این شوخیا بکنی جای دمپایی چاقو میاد سمتت🔪 #چچششمم......
(از زبان جوکیونگ)(جوکیونگ÷ چانیانگ-)÷خیلی خب باشه.بای-تق-گوشی رو گذاشتم سرجاش. یه ربع پیش چانیانگ و نامجون با بچه هاشون اومدن خونمون تا راجب به جانگ هی و نامجین حرف بزنیم.الان هم چانیانگ زنگ زد و گفت چینگ چان(دختر۱۱سالش)یکی از وسایلشو اینجا جا گذاشته و فردا که بچه ها خواستن بیان بیرون بازی کنن میاد دنبالش. قرار شد تا وقتی که نامجین بره دانشگاه باهم نامزد باشن و بعد عروسی کنن.فردا من و چانیانگ میریم خرید.درسته که قراره چندماه دیگه عروسی کنن ولی خریدای ما خیلی طول میکشه.-فردا-÷خب اول کجا بریم؟ -به نظرم بریم چندتا مزون ببینیم ÷فکر نمیکنی لباساشونو خودشون باید انتخاب کنن؟ -چرا ولی ما هم باید ببینیم.نمیشه که همینجوری سرخود همه کاری بکنن ÷از دست تو😂خیلی خب باشه بریم😂 -بریم😂. رفتیم و یه چندتا مزون دیدیم ولی هیچ کدومشون قشنگ نبودن.هِی اگر به چانیانگ باشه که تا سال بعد هم لباس میبینه.برای عروسی خودش هم از زور نامجون زود لباس خرید وگرنه تا الان هم عروسی نکرده بود😂هیچچچ وقت اون قیافه کلافه و عصبانی نامجون رو یادم نمیره😂اون شبی که با عصبانیت اومد خوابگاه و تا فردا شبش از اتاقش نیومد بیرون.بالاخره چانیانگ با هزارتا روش از دلش درآورد😂خب حق داره بدبخت.از بس که نامجون رو اینور و اونور برد. -هی اینو نگاه کن.چه خوشگله😍÷آره خیلی لباس عروس قشنگیه -حتما به نامجین میگم بیاد ببینتش ÷امیدوارم خوشش بیاد وگرنه باید مثل عروسیه خودت یه عالمه دنبال لباس بگردیم😣 -😂😅......
(از زبان خودم😉)نامجین کنکور داد و با رتبه خیلی خوبی به راحتی توی دانشگاه سئول قبول شد.چندماه بعد جانگ هی و نامجین باهم عروسی کردن.قرار شد که وقتی دوتاشون لیسانس گرفتن برای فوق لیسانسشون برن خارج از کشور درس بخونن.وقتی که داشتن توی خارج در مقطع دکترا درس میخوندن نامجین باردار شد برای همین برگشتن کره.اونموقع جانگ هوآ(داداش جانگ هی)با یکی از هم کلاسی هاش توی دانشگاه ازدواج کرده بود و چهارسال سال بود که مین کیو(داداش نامجین)با گروهش دبیو کرده بودن و خیلی هم موفق بودن(از ازدواج نامجین و جانگ هی۶سال میگذره)بچه های بقیه پسرا هم بعضیاشون ازدواج کرده بودن و بعضیا نه.حتی بعضیا هم بچه دار شده بودن.جانگ هوآ و زنش هم یه دختر خیلی خوشگل داشتن.نامجون و چانیانگ از اینکه دارن نوه دار میشن خیلی خوشحال بودن و تمام وقت از نامجین مراقبت میکردن.۹ماه بعد بچه های نامجین و جانگ هی به دنیا اومدن.اونها سه قلو بودن.دوتا پسر و یه دختر.اسماشون رو گذاشتن:جونگ سو،هیون سو(پسرا)هانیول(دختر)سه بچه خوشگل و سفید و تپل.چشمای هانیول مثل باباش(جانگ هی)به رنگ آبی بود.چشمای جونگ سو مثل مامانش(نامجین)به رنگ قهوه ایه تیره و چشمای هیون سو قهوه ایه روشن بود.بعد از اون نامجین و جانگ هی دیگه بچه نخواستن و با همون سه تا بچشون زندگی خوب اما پر ماجرا رو گذروندن....
خب این داستان تموم شد.دارم یه داستان مینویسم به اسم پسر عضله ای که به زودی منتشرش میکنم.امیدوارم بخونیدش
لایک و کامنت یادت نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ولی آخرش اسما رو قاطی کردما
عالیییییییی بود 🦋
😄💜💜💜
عالی بود😍💚هی می خندیدم😂😂
💜😂