
سلام دوستان من پریسا هستم و این چهارمین داستانم هست درباره یک دختره که توی سرزمین رشنایی زندگی می کنه امید وارم خوشتون بیاد
سلام دوستان من پریسا هستم و اینم داستان اولم هست اومید وارم خوشتون بیاد با نیکُلاس مشغول کار بودیم که خبر رسید قرار ماه بعد ملکه روشنایی جدید انتخاب بشه من که عین خیالم نبود نیکلاس گفت تو نظری نداری اوکتاویا ن_نه نیک من کلا از ملکه ها ملکه بودن بدم میاد_به نظر من تو ملکه میشی _بیخیال ایزابلا قرار ملکه بشه چون اون دختر ملکه فعلی هست نیک من دارم میرم مرز کار دارم ....
از دید من توی مرز داشتم میگشتم که دوباره دیدمش اومد سمتم و از اون ور مرز گفت :هی سلام _تو باز پیدات شد دختر _خب اره راستی برات یه خبر بد دارم _چی نگو که قرار مرز رو کوچیک کند چون همین جوری برای مردم تاریک جای کافی وجود نداره _نه ولی ماه بعد قرار ملکه جدید انتخاب کنن ارورا_خب که این طور اره راستی من یه راه پیدا کردم تا از مرز رد بشی _خب چی_من قدرتم رو با تو تقسیم میکنم_اگه این کار رو بکنی میمیری _مهم نیست باید بهت کمک کنم _خب باشه بعد دستش رو گرفتم و گفتم:
گفتم:برای من بود و حالا برای تو می خواهم که تاریکی پاک شود بعد کلی نیرو سمتش رفت و من بعد از تخلیه نیرو بیهوش شدن و... چشمام رو باز کردم توی یه قار بود ارورا اونجا نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد بعد پاشدم و رفتم پیشش وقتی من رو دید محکم بقلم کرد و گفت :فکر کردم از دستت دادم ?منم محکم بقلش کردم و بعد گفتم خب حالا که از مرز رد شدی می تونی باهام بیای خونه گفت :ام باید یکم مخفیانه عمل کنیم منم حرفش رو تایید کردم
اول خودم رفتم وقتی دیدم کسی نیست بعد اون اومد با ها رو ی تخت خوابیدیم من خیلی این دختره رو دوست دارم مثل خواهرم می مونه
فردا صبح از خواب بیدار شدم ارورا خواب بود و من رفتم سر کار مثل همیشه نیکلاس و مری داشتن غیبت می کردن که نیکول گفت :هی دختر تو که دیروز رفتی مرز یه تاریکی ندیدی که فرار کنن منم خیلی بیخیال گفتم نه چطور _هیچی اخه گفتن ارورا پرنسس تاریکی فرار کرده تا مادرش رو برگردونه از شنیدن این حرف تعجب کردم و گفتم :اخ نیک من یه چیز یادم رفت باید برم خونه بای ...سریع رفتم خونه و اون بیدار شده بود بهم سلام کرد و گفتم
گفتم:تو ملکه تاریکی ؟اون بهم خیره شد و چیزی نگفت بعد با قیافه ناراحتی گفت:اره ولی من مثل مادرم نیستم اون هیچ وقت من رو درنظر نگرفت و به انتخابم فکر نکرد اون کسی که دوسش داشتم و کشت و الان هم تبعید شده بعد کنارش نشستم و دستش رو گرفتم گفتم :خوبیش اینه که تو یه مادر داشتی من که اصلا خانواده ندارم بعد محکم بقلم کرد و گریه کردیم و هردو همون جا خوابمون برد ? خودمم خوابم گرفت ???بگزریم .....
ازدید نیکلاس .بعد از رفتن اکتاویا خیلی منتظر موندم اما بر نگشت رفتم توی اتاق کارش تا پرونده رو بردارم تموم کشو هارو گشتم و بعد اون رو باز کردم کشوی سمت چپ رو میگم توش پره وسایل سرزمین تاریکی بود ????
بعد رفتم سمت خونش اره اون دختره پرنسس اونجا بود ساعت پنج صبح بود تا برسم به قصر و با ملکه و افرادش بیایم خونه اکتاویا یه ساعت طول کشید بعد رفتن داخل و هر دوتاشون رو اوردن بیرون و ملکه روبه ارورا گفت:ارورا دختر مایا نوی ارنویس تو به اینجا تعلق نداری و تو باید بمیری و بعد سرش رو قطع کرد و بلند گفتم نه . یک دفعه نیروی عجیبی استفاده کردم و همشون رو پرت کردم دور ترین نقطه و بعد سریع فرار کردم ... و رفت قاری که با ارورا توش بودیم همین جوری نشسته بودم که ...
تموم شد به اطلاع بازدید کننده های عزیز میرسانم که :دوستان این اولین داستان من نیست من با دوست عزیزم ایلا ماموریت ما رو مینویسم حتما بخونید دوستون دارم میبینمتون تا پارت دوم هر دوتا پارت ماموریت ما برابر با یک پارت عشق اسمانی نظر فراموش نشه
نظر میدین
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت خیلی قشنگ بود ???❤❤❤
زود تر بعدی رو بذار ❤❤
پریسا عالی بود الحق که توی رمانتیک نویسی استعداد داری البته اکشنش هم کردی یکم که اینم از تاثیرات هم نشینی با منه دم خودم گرم???