داستان بلک پینک جادویی 💖🖤

پارت ۱ داستان ) صبح بود که لیسا از خواب بیدار شد اون یه دروازه دیدی که می‌درخشید لیسا تعجب کرد بقیه رو بیدار کرد و اون دروازه رو بهشون نشون داد بقیه هم مثل لیسا تعجب کرده بودن

لیسا میخواست بره ولی بقیه ی اعضا می‌ترسیدند که شاید اتفاق بدی بیفته ولی از سر کنجکاوی وارد اون دروازه شدن بعد دیدن که یه جای عجیب هستن بعد جلوشون یک مدرسه بود که چیزای نورانی از اون میزد بیرون بعد هم یه دفعه دروازه بسته شد لیسا و رزی و جنی جیسو ترسیدن ولی جنی گفت ما باهم هستی چیزی نمیشه و گفت که اول بریم یه نفر رو پیدا کنیم که بهمون کمک کنه برای همین رفتن داخل اون مدرسه

بعد یه دفعه یه خانم وارد شد و اونا رو دید و گفت شما دانش آموز های جدید هستی رزی با لحن ترس گفت بله خانم و لیسا لبخند زد و بعد جیسو گفت اینجا دانشگاه هست اون خانم گفت بله اینجا آکادمی جادویی وسن هست و گفت من مدیر این آکادمی هستم لیسا گفت باید بریم که حداقل از گرسنگی نمیریم چون من خیلی گرسنه بقیه با حرف لیسا موافقط کردن و بعد وارد آکادمی شدن

خب بقیه رو داخل پارت بعد میگم

خب امیدوارم خوشتون اومده باشه تا پارت بعد و بعد و بعد تر و....

بای 💝💖🖤🖤