
عشق خوناشام یه رمان در ژانر فانتزی،درام، عاشقانه هست که روایت دختری تنها که در جنگل توی کلبه ای چوبی زندگی میکنه رو نشون میده که فردی زندگیش رو تغییر میده و............تعداد پارت ها: ده پارت
-برای دوستت چه اتفاقی افتاد؟ همون سوالی که همیشه از جواب دادن بهش میترسیدم.رازی که توی قلبم دفن کرده بودم و هروز مثل خوره به جونم می افتاد. سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم. دست جیمین روی دستم نشست. اروم لب زد: -اگه نمیخوای راجبش حر... بین جملش وقفه انداختم و گفتم: -کشتمش...! جیمین شوکه بهم نگاه کرد...منتظر موند تا چیز بیشتری ازم بشنوه: -اره من کشتمش.من یه قاتلم...! من دوست خودمو با دستای خودم کشتم قطره ی اشکی بی اختیار روی گونم چکیده شد.
-مطمئنم که براش دلیل داشتی!! با چشمای بارونیم بهش خیره شدمو گفتم: -هیچوقت نتونستم خودمو ازین عذاب وجدان لنتی نجات بدم. من نمیخواستم اون کارو بکنم...! منو هانا عاشق هیجان بودیم.همیشه نزدیک غروب از صخره ها بالا میرفتیم و هرشب اونجا اتیش روشن میکردیم و از اون ارتفاع جنگل رو تماشا میکردیم. اخرین شبی که کنارهم بودیم...باهم درگیر شدیم.سر یه چیز خیلی مسخره شاید قصدمون فقط و فقط یه شوخی بود.نمیدونم چی شد که به لبه ی پرتگاه نزدیک شدیم. نمیدونم چرا اینکارو کردم.هلش دادم که از لبه ی پرتگاه پرت شد پایین....دستشو گرفتم هرکاری کردم نتونستم بکشمش بالا.نتونستم نجاتش بدم! لحظه ی اخر فقط یه کلمه بهم گفت: *ولم نکن (گریه هام کم کم به هق هق تبدیل شدن) اما من ولش کردم.نتونستم نگهش دارم...من باعث شدم اون بمیره!!
جیمین منو تو اغوشش کشیدو اروم روی موهای مواجم رو نوازش کرد. -هیشش اروم باش عزیزم.اون فقط یه اتفاق بود..تو مقصر نیستی تو نمیخواستی اونکارو بکنی هق هقم رو توی سینش خفه کردم.منو از خودش جدا کردو دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و گفت: -هی هی به من نگاه کن.تو نباید خودتو مقصر بدونی باشه؟؟اون فقط یه حادثه بود.سعی کن به گذشته ها فک نکنی هوم؟؟؟ -سعی کردم اما نمیشه...عذاب وجدان هانا دست از سرم برنمیداره -سعی نکردی چون هنوز فک میکنی مرگ هانا تقصیر تو بوده.اگه بتونی خودتو متقاعد کنی که اینطوری که فک میکنی نیست مطمئن باش اروم میشی سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم.با انگشت شصتش اشکامو کنار زد و بوسه ای رو پیشونیم نشوند. سعی کرد بحثو عوض کنه و منو ازون حالو هوا بیرون بیاره. گفت: -خب مثل اینکه قرار نیست یکی ازین ماهیا بهمون پا بده
خندیدمو بینیمو بالا کشیدم.دستمو گرفت و از روی تخته سنگ بلندم کرد. -بیا یکم خوشبگذرونیم منو تا انتهای پل چوبی که تا کمی جلو تر از دریاچه قرار داشت کشوند.تیشرتش رو از تنش درورد. نگاهم روی سینه ها و پک های عضلانیش ثابت موند! اب دهنمو به سختی پایین فرستادمو گفتم: -جیمین..! خندیدو بعداز دروردن کفشاش همونطور که کمربندشو باز میکرد گفت: -نظرت چیه یکم باهم شنا کنیم؟؟ ابروهام پرید بالا...گفتم:
-ا...اما بعداز دروردن شلوارش گفت: -اما و اگر شاید نداریم.من میرم تو اب...تا تو راحت لباساتو دربیاری سرمو پایین انداختم و سعی کردم تا جایی که امکان داره نگاش نکنم. لبه ی پل ایستادو عین دلفین شیرجه زد تو اب ارومو زلال دریاچه.سرشو از زیر اب بیرون اوردو بهم نگاه کرد: -اگه راحت نیستی میتونی تیشرت منو تنت کنی برای اینکه بهم بفهمونه نگام نمیکنه خودشو مشغول شنا کردن نشون داد.

پوستر رمانم 🥀🩸👆🏻نظراتتون رو برام بنویسین و لایک و فالو یادتون نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای عالیه