
من اینو روز شنبه گذاشتم ولی دیدم تایید نمیسه برای همین دوباره نوشتم امیدوارم دوست داشته باشید
پنجره باز شد تا اومدم از جام پاشم اومد دستشو گذاشت روی دهنم خیلی ترسیدم مخصوصا وقتی دیدم که چشم هاش قرمز هست(شبیه همین که گذاشتم پروفایل) وقتی به خودم اومدم دیدم کای هست گقتم کای چشم هات تو ? دستشو از دهنم برداشت و هردو دستشو برد پشت سرش? گفت تا سلامتی من خون اشام رنگ واقعی چشم های من قرمز هست گفتم خوب اینجا چیکار میکنی چرا اینجوری اوندی ترسیدیم
گفت ببخشید اره میدونم خیلی ترسیدی اخ نمیخواستم بدون سر صدا بیام و اومدم که بهت بگن که چیزه ? گفتم خب بگو دیگه گقت میشه امشب اینجا بمونم ? گفتم چیشده نگه گفت گلدان مدرعلاقه مادرم اشتباهی شکوندم ? پیدام کنن بدبختم گفتم خب چند شب میمونی گقت همین امشب ? اگه اجازه بدی منم نشستم روی تختم با خجالت گفتم باه حتما فقط اینکه صبر کن برم به پدر مادرم بگم ? گفت اجازه میدن؟ گفتم اره البته بهتر بری مد در یه دری بزنی شک نکنن ? گقت اره درست میگی بعدش از پنجره رفت پایین منم یک دفعه ولو شدم روی تخت گفتم وای داشتم میمردم از خجالت ? بعدش صدای زنگ شنیدم رفتم پایین مادرم گفت کاترین نمیتونستی زود تر میگفتی که اتاق براش اماده کنم کای هم با خجالت گفت من روی صندلی هم راحت هستم ? مامانم گفت توی خونه من کسی حق نداره توی تختش نخوابه که بابام گفت من بدبخت بعضی مقات که از اتاق میکنی بیرون ? مامانم با اشاره میگفت هیچی نگو ????
منم دیگه به کای گفتم بیا اتاقتو نشونت بدم مامانم گفت نه نه بزار اول اونجارو درست کنم خیلی وقته تمیزش نکردم ? گفتم باشه کای هم نشست روی صندلی با. پدرم شروع کرد به حرف زدن منم به مامانم داشتم کمک میکردم که اتاق درست کنه که یک دفعه مامانم زد به شونم گقت به با اینگار دخترم عاشق شده ? گفتم من نه بابا گفت اره کای دیدی دیدم چقدر سرخ شدی ? گفتم واقعا گفت بله عزیزم ? منم همش میگفتم نه بابا و داشتن اتاق تمیز میکردم منو مامان رفتیم پایین منم اتاق کای بهش نشون دادم کای هم تشکر کرد رفت توی اتاق منم رفتم توی اتاقم و داشتم به حرف های مامانم فکر میکروم که یادم رفت کی صبح شده که یکی گقت کاترین کاترین پاشو وقتی بیدار شدم کای بود گقت ساعت ۶ شده پاشو دیگه منم از خجالت اب شدم واقعا پاشدم گفتم کی بیدار شدی گفت ۵ چطور! گفتم ۵ تو چقدر خوابیدی ? گفت من عادت دارم حالا ترو نمیدونم منم گفتم اب من برم لباسم عوض کنم کای هم گفت اخ ببخشید رفت از اتاقم فکرکنم اون روز از اون بیشتر سرخ نمیشدم که اون موقعه شدم ?
لباسم عوض کردم یه ابی زدم به صورتم رفتم پایین مامانم بابام بودن داشتند صبحانه میخوردن کای هم نشسته بود روی مبل اروم رفتم پیش مامان بابام اروم گفتم مامان بابا چرا به کای تارف نکردید ? مامانم گفت کردیم ولی کای گفت صبحانه نمیخوره منم اروم گفتم اها که کای بلند گقت کاترین من کلا صبحانه نمیخورم وگرنه پدر مادرت تاروف کردن ? بابام خندید گقت اینگار خوب گوش هات تیز هست ? کای گقت ببخشید یواشکی گوش دادم ? منم گفتم خب بیخیالش صبحانه نخوردیم و لباس فرم پوشیدم کای هم پوشید و رفتیم به سمت دانشگاه توی راه داشتم با کای حرف میزدم که کای گقت دختر از چی خجالت میکشی؟ گفتم چی؟ گفت خیلی سرخ شدی گرمت هست یا خجالت میکشی منم سریع گفتم اره گرمه تو احساس نمیکنی گفت نه اخ بنظر من سرد هست ? دست پاچه شدم که یک دفعه یکی با موتور جلو ما سبز شد و با حسودی گفت اینگار دوتا کبوتر عاشق داریم متسفانع کلا داشت ندیدم کی هست ? گفتم نه ما فقط دوست هستیم گفت اره فقط دوست ? یک دوست رفته خونه دوستش مونده ? و خوابیده کای هم گفت اصلا به تو چه تونم با یه پروی گفت برای کسی که عاشق یه دختر مهم دختر چیکار میکنه تا اومدم بگم کی هستی سریع با موتور رفت ? اومدم سریع بدوم مثل خون اشام که کای دستم گرفت گفت اروم باش الانم خورشید میاد بالا بهتر سریع به مدرسه بریم گفتم باشه و رفتیم
توی راه توی فکرش بودم ولی اینگار کای زیاد براش مهم نبود ? رفتیم توی مدرسه و از هم جدا شدیم یک دفعه یکی به شونم گفت بلاخره بعد ۱۰۰ سال سلام ? (ملیکا بود) گفتم سلام ? گفت چند روز هست که نیستی گفتم کار داشتم ولی الان وقتم ازاده ? گفت خیلی هم عالی راستی خبر شندی گفتم خبر؟ گفت اره جنگلی که ما میرفتیم اونجا ممنوع شده گفتند اینگار اونجا گرگ پیدا کردن ?گفتم حالا چرا تو خوشحالی؟ فگت گرگ پیدا کردن متوجه هستی (ملیکا همیشه میخواست گرگینه هارو ببین و همیشه به این باور داشت که گرگینه ها واقعی هستند) گفتم دختر گرگ دیدن نه گرگینه گفت دختر تو متوجه نیستی اخ الکی نمیشه که گرگ بیاد توی جنگل حتما اونها گرگینه هستند من باید برم اونجا حالا تو میای یا نه توی فکر رفتم اگه دونبالش نرم بازم میره بهتر من برم ازش پزاقب کنم چون توی اون جنگل خون اشام ها هست و امکان داره ملیکا کنن شام ? برای همین بهش گقتم اره میام ولی فقط یه ربع بریم اونجا اونم گفت باشه ?? و بعد رفتیم سر کلاس دوباره معلم های خسته کنده ? و بعد ۶ ساعت بلاخره تمام شد خب قرار بود بعد کلاس بریم توی جنگل
رفتیم توی جنگل ملیکا هم از هرچی میدید فیلم میگرفت منم عکس ۱۰ دقیقه شد ولی چیزی پیدا نکردیم که یک دفعه ?? یکی گفت هع شما اینجا چیکار میکنید یه خون اشام بود? منم گفتم خب اومدیم اینجا چند تا عکس بگیریم ? گفت اگه یک بار دیگه ببینم اینجایید زندتون نمیزارم ?? ملیکا فکر کرد منظورش اینه مارو میده دست پلیس ها و بدبختی ? ولی من متوجه شدم منظورش اینه که مارو شام میکنه ? بعدش منو ملیکا رفتیم ملیکا هم با عصبانیت گفت خوب خودش توی جنگل بود تازه من هنوز هیچی پیدا نکردم ? اخ چرااااا گفتم بهتر نیست بریم توی کتاب خونه اصلا ببینیم چطوری باید گرگینه هارو پیدا کرد ملیکا گقت فکر خوبیه منم گفتم بابا شوخی کردم گفت میخواستی شوخی نکنی ?
ملیکا ۵۰ تا کتاب از گرگینه ها پیدا کرد حتی کتاب قصه ها ? گفتم دختز میخواهی همرو بخونی گفت اونها که به درو میخوره برمیدار توی خونه میخونم ? منم گفتم باشه ولی من توی این کار کمکت نمیکنم گقت عیبی نداره و بعد شروع کرد به خوندن منم نشستم یک دفعه چشم به یه کناب افتاد که نوشته بود گرگینه ها و خون اشام چطوری به وجود اومدن کتاب برداشتم به گرگینه ها که کاری نداشتم رفتم صفحه های بفد که درمرود خون اشام نوشته بود
(داستان خون اشام ) روی دختری به نام اوید ? به جنگل میرود تا بازی کند کنار رود خانه بازی میکرد? که یک دفعه یه شیطان میاد و میگه با من بازی میکنی اوید گفت باشه بیا بازی گفت خوب من بازی بلد نیستم تو چی گفت بیا قایم موشک ? همش شیطان برنده میشد اوید لج کرده بود که اون توی بازی شکست بده ولی نتونست ۴ هفته اوید میرفت اونجا و بازی میکرد ولی بازم شیطان میبرد (اسم شیطان اریس بود ) اریس گفت هیچ وقت نمیتونی منو شکست بدی چون من یه شیطانم و ما قابلیت های داریم که این اجازه میده بتونم ترو پیدا کنم ? اوید گقت پس تقلب میکردی اریس گفت میشه گفت ? از اون موقعه به بعد باهم دوست شدن تا روزی که اوید ۱۷ سالش شده بود و اریس ۲۰ سال توی یه شب توی جنگل وقتی هردو روی چمن خوابید بودن اریس گفت چرا تو هیچ وقت از من نترسیدی اوید هم با خجالت گفت چون صورتت مهربون بود و اصلا نشون نمیداد که یه شیطان بدی باشی ? دقیقا دو هفته بعد اون حرف اوید از اریس خواست که
گفت میشه لطفا منو به یه شیطان تبدیل کنی گفت نمیتونم چون تو یه انسانی و برای این کار یکم سخته و خب میشه گفت اگه بکنم بیشتر یا موجود دیگه میشی اوید خواهش کرد که اون تبدیل کنه اریس هم قبول کرد (برگردیم به حقیقت) یک دفعه ملیکا گقت دختر باید بریم فردا هم یه امتحان دیگه داریم منم خیلی مشتاق بودم بقیه کتاب بخونم ولی خب ملیکا درست میگفت اول به مامانم گفتم که قبل ۳ خونه باشم و بعدش عمه هم تازه هست باید میرفتم حواسم نبود کتاب بردارم رفتم و رفتیم خونه و بعد رفتم پیش عمه عپه هم یکم رقص خانواده گی رو یادم داد ودرمورد درس های قبل خون اشام ? وساعن ۹ شده بود و رفتم خونه با عمه کای هم رفته بود خونش خدا به دادش برسه ? مامانش فکر کنم تا الان کشتش ? وقتی داشتیم میرفتسم یادم افتاد که کتاب تمام نکردم سریع رفتم کتاب خونه خداروشکر کتاب خونه شبانه روزی هست ? ولی هرچی دنبال کتاب گشتم پیدا نکردم ?? خیلی برام جالب بود چی میشد یعنی بعدش خون اشام شد بعدش چی چه اتفاقی افتاد اما باید سریع میرفتم خونه برای همین دوباره برگشتم و با عمه و مامانم بابام شام خوردیم عمه هم دوباره اجازه گرفت منو ببره خونه خودش ? چون اون شب باید میرفتم کلاس خون اشام ?
ببخشید این بار اشتباهی ننوشتم دختر خون اشام ۸ ?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها این داستان اصلی هست اگه کسی دیگه ای نوشت لطفا اون نخنونید و داستان منو ادامه بدید
باورم نمیشه بلاخره منتشر شد وافعا مرسی خیلی منتظر بودم?
عالی ادامه
عالی ادامه بده
ممنون چشم ?