
حماااااایت کنییدددددد لایککککک کنید. این پارت خیلی طولانیه
همه خدمتکارا خیلی ناراحت بودن و بعضی هاشون گریه میکردن این باعث میشد جیمین خیلی نگران بشه. جیمین :چی.. چی شده یه چیز بهم بگین. خدمتکار : شا... هزاده مادرتون... جیمین :م.. مادرم چی؟ ها؟ چی شده خدامتکار: فوت کردن جیمین :هه تو داری با من شوخی میکنی از تو بعیده. خدمتکار :«با گریه» ما خیلی متاسفم و بهتون تسلیت میگیم. جیمین از خیر مرگ مادرش آنقدر ناراحت بود که حتی نمیتونست راه بره رنگش شبیه گچ شده بود و نمیتونست حرف بزنه. این عکس العمل خدمتکارا رو نگران میکرد. جیمین حتی گریه نمیکرد که خودشو خالی کنه. جیمین از رفت و این خبر به امپراطور چانگ رسید. اون هم ناراحت بود و نمیدونست باید چیکار کنه. خدمتکارا و خدمه های پرستار دم در قصر شاهزاده جیمین جمع شده بودن پزشک دربار داشت شاهزاده جیمین رو معاینه میکرد. پزشک : شوک خیلی بدی بهشون وارد شه براشون دارو مینویسم به زودی بهوش میان. دو سه روزی گذشته اما.. اما شاهزاده جیمین بهوش نیومده و باعث شده هم وزرا و هم مردم و امپراطور نگران بشن. همشون برای سلامتی شاهزاده دعا میکنن.
میونگ کی خونه استاد بود و ماجرای شاهزاده رو از استاد شنید. اون هم نگران ایشون بودن پس به عنوان یه پزشک وارد قصر شد. اون دختر خیلی زیبایی بود و هر مردی در قصر از دیدن اون به وجد میومد. میونگ کی وارد قصر جیمین شد. وارد اتاق که شد با دیدن وضعیت جیمین خیلی نگران شد. اون شبیه روح شده بود. میونگ کی باید چیکار میکرد اون رفت کنار تخت جیمین میونگ کی : هی جیمین چرا انقدر ضعیف شدی. میونگ کی دستش رو روی دست جیمین گذاشت و شروع به خوندن یه ورد شد. نوری از قلب جیمین بیرون اومد که باعث شد جیمین چشماش رو باز کنه. میونگ کی :هی جیمین من رو میبینی صدای من رو میشنوی جیمین :نم... نمیتونم ببینمت تو.. تو کی هستی؟ میونگ کی؟ میونگ کی :من... من رو نمیبینی چ... چرا از... کجا... فهمیدی من میونگ کیم. من.. من میرم برات دارو بیارم. میونگ کی
میخواست بلند بشه که جیمین دستش رو گرفت و به طرف خودش کشید جیمین : میشه نری میشه پیشم بمونی. هر وقت مریض بودم مادرم پیشم بود. ت.. تو بوی مادرم رو میدی. ازت خواهش میکنم. میونگ کی حتی نمیدونست چی بگه چون فاصله اش با جیمین تنها یه بند انگشت بود
میونگ کی نفس های گرم جیمین رو میتونست با تمام وجودش حسش کنه. میونگ کی :پی....پیشت میمونم. جیمین دست میونگ کی رو گرفته بود و نمیذاشت بره. میونگ کی برای اینکه جیمین ناراحت نشه پیشش موند و یکی از خدمتکارا گفت که براش غذا درست کنن. بعد از مدتی غذا رو آوردن میونگ کی کمک کرد جیمین بشینه و غذا بخوره نصف شب بود و هنوز میونگ کی نرفته بود. اون برای چند لحظه ای چشماش رو بست و رویایی دید بانو سایو «پری افسانه نارا» براش پیامی آورده بود. بانو سایو : میونگ کی تو یکی از نوازندگان من هستی و این رو میدونم که جیمین رو دوست داری و این رو میدونم که میخوای جیمین حالش خوب بشه پس میخوام برام کاری کنی. ب. و. س. ه ای روی چشم های جیمین بزار عشق تو به اون باعث میشه اون بینا بشه حرفم رو فراموش نکن
میونگ کی از رویا اومد بیرون هنوز نصف شب بود و میونگ کی مردد بود. تصمیمش رو گرفت بطرف تخت جیمین رفت و باند رو چشماش رو باز کرد و رو چشمای اون بوسه ای زد و امیدوار شد اون ببینه. از قصر رفت بیرون و بطرف دنیای خودش رفت کاملا سرخ شده بود و از طرفی خوشحال و از طرف دیگه خجالت میکشید.
صبح شد و.......
😂 😂 تموم شد
😂 😂 😂 عیب نداره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خیلی عالی بود😍
من تازه ارمی شدم ودارم از بی تی اس داستان مینویسم. خوشحال میشم بهش سر برنی🙏🙏
وات؟
تموم شد 🥺
خیلی کم بود میشه یکم بیشتر بنویسی🙏