دختر جنگجو ۴

ببخشید دیر شد . ۵ هفته بعد از زبون میا /

توی ۵ هفته ی اخیر تمرینات خسته کننده کای رو تحمل کردم . اما دیگه نمی تونم . لیا رو برداشتم . به سمت آخر معبد حرکت کردم . توی راه چشمم به کای افتاد . یه شئی براقی توی جیبش توجهش رو بهم جمع کرد . به صورتش نگاه کردم . حالت مرموزانه ای گرفتم . چشماش قرمز بود ? !!!!!! اما .... اما چشای کای که این رنگی نبود . چشای همه قرمز بود و توی جیباشون هم شئی براق بود .‌اونا تحت کنترل بودن !! کار تیم و تام و جکه !! تستم بهشون برسه تیکه پارشوت میکنم جوری که هیچی ازشون نمونهههه . آخیش خودم رو خالی کردم . قیافه من : ????? قطعا قیافه ی جک و تام و تیم اون موقع : ??? یعنی دوست داشتم زودتر از این جهنم خلاص شم .

خیلی عجیب بود ?چطور ممکنه ؟ اونا چطوری ... بوممممممم . هاه صدای چی بود‌؟ وای نه ! معبد خراب شده و آتیش گرفته .

از اونجا رفتم بیرون . یهو یه پورتال باز شد . یکی با لباس آستین کوتاه سفید ، یه لباس قهوه ای روش ، پاپیون آبی ، چشم و مو های قهوه ای ، دامن طوسی اومد بیرون . یک کتاب هم دستش بود . دست منو گرفت و من هم برد توی پورتال .

توی یه جنگل بودیم . گفت : * سلام من امیلی هستم این کتاب رو بگیر و بخون * من هم بدون هیچ حرفی کتاب رو‌گرفتم . بعد از ۶ ساعت خوندن تموم شد . ساعت ۷و نیم بود . یعنی من از ساعت ۱ و نیم داشتم میخوندم ؟ من :* چقدر طولانی بود * امیلی :* درسته من باید بهت بگم که من هم تو نجات معبد بهت کمک میکنم . * ادامه داد :* فامیلی من هم ایساکی هست . راستی میدونستی کای برادرت نیست ؟ * من :* نیست ؟ * امیلی :* نه اون کایولی شیوکاری هست * من :* گفتی فامیلین چیه ؟ * امیلی :* ایساکی * با تعجب به امیلی نگاه کردم . امیلی :* چیزی شده ؟ * من :* فامیلی من هم ...

... ایساکی هست * اونم با تعجب به من نگاه کرد . من کی هستم ؟

با هم کلی تمرینات سخت انجام. دادیم . من به ازساکی شمشیر زنی یاد دادم و ایساکی به من جنگل رو نشون داد .

با هم کلی میوه خ وردیم و حیوانات رو آموزش دادیم تا اونها ارتش جنگی ما بشن .

تمام شد

نظر فراموش نشه . حالا که داستانم طرفدار پیدا کرده با ۵ نظر مثبت بعدی رو میزارم .

بای بای