اکواستریا گرلز(پارت ۱)

داستان از یک روز خوب شروع میشه که:از زبان توایلایت:من و پرنسس راریتی و پرنسس سانست داشتیم پرواز میکردیم و پرنسس سلستیا و پرنسس لونا و پرنسس کیدنس رفته بودن یه جای دیگه که یه دفعه...

من حالم بد شد و راریتی مجبور شد تا جادوی بال و شاخش رو به من بده(اگه اون اینکار رو میکرد تا ابد بیهوش میشد)اون اینکار رو کرد.

از زبان سانست:اما توایلایت بیهوش شد.چند ثانیه بعد نایتمرمون اومد اون گفت:کارت رو خوب انجام دادی سانست شیمر من:خوب؟اما من میخواستم عالی این کار رو کنم نایتمرمون:حالا این دوتارو بردار و باخودت بیار من توایلایت و راریتی رو باخودم به قصر نایتمرمون بردم.

نایتمرمون:کارت رو خوب انجام ندادی من:اما شما گفتین که...نایتمرمون:نه من چیزی نگفتم پس توایلایت کجاست؟بگیر،هاهاهاهاهاهاهاها.

از زبان توایلایت:من چند دقیقه بعد بهوش اومدم اما وقتی چشمم رو باز کردم سانست و راریتی نبودن اوه اونا کجان چیکار باید بکنم؟یادم افتاد که نایتمرمون گفته بود:من بالاخره یه روز انتقام میگیرم و دوستات رو به قصرم میبرم.اوه نه حالا چیکار کنم؟من تنهام اما بعد از چند ثانیه به خودم اومدم به قصرش رفتم اوه بالاخره سانست و راریتی رو پیدا کردم اما نایتمرمون نبود.

اونا رو به قصر خودم بردم اما اونا بهوش نیومدن باید این خبر رو به شارنینگ آرمر میدادم پس رفتم به امپراتوری درخشان کلی راه بود چاره ای نداشتم خیلی سرد بود اما بالاخره رسیدم حالم بد بود به شارنینگ آرمر همه چیز رو گفتم اما...از زبان شارنینگ آرمر:توایلایت بیهوش شد حالا چیکار کنم تصمیم گرفتم به کیدنس همه چیز رو بگم پس بهش نامه نوشتم:کیدنس عزیزم سعی کن سریعتر با لونا به اینجا بیای خبرای بدی برات دارم.که خیلی زود جوابم رو داد:چه خبر بدی؟من تو نامه نوشتم:نایتمرمون برگشته.

از زبان سانست:آی من بالاخره بهوش اومدم...راریتی؟خواهش میکنم بیدار شو...راریتی:اوه چیشده؟من:چیزی نیست باید پیش توایلایت تو امپراتوری درخشان بریم راریتی:صبر کن من تنهایی میرم.

از زبان راریتی:وقتی رسیدم کیدنس و لونا اومده بودن از شارنینگ آرمر پرسیدم توایلایت کجاست؟گفت:تو اون اتاقه من رفتم پیشش و جادوم رو دادم تا بهوشش بیارم

دوستان ببخشید بزودی پارت ۲ رو هم مینویسم

لطفا تو نظرات بگین چطور بود