سلام خوشگلام اومدم با پارت چهار ببخشید ند ماه نبودم عذر میخوام ولی از این به بعد هر روز یک پارت هشت قسمتی میزارم خب بریم برای شروع 😉⭐
صبح ساعت ۸ از زبون شارلوت: تو دفتر بیدار شدم و صبحونه م رو خوردم رو لباس کارمو پوشیدم رفتم پیش رئیس، بهش سلام کردم و جوابمو داد، گفت بشین شارلوت، منم روی صندلی نشستم، از زبون کارلوس: برات یه ماموریت دارم شارلوت، شارلوت: چه ماموریتی؟ کارلوس: باید از خونه کای کافن رو بپایی، یه خونه برات میگیریم اونجا با دوربین اونارو بپا، شارلوت: چشم رئیس.
برمیگردیم به دو ساعت قبل ساعت ۶ از زبون کاراگاه پلیس: خب سرهنگ راجر ما الان مخفی گاه کارلوس رو پیدا کردیم سعی میکنیم تمامشونو شناسایی کنیم راجر: دریافت شد. بچه ها خونه از سقف محاصره کنیدشون، اعضای اعزامی: بله قربان
میریم به ساعت ۱ ظهر از زبون مرینت: به ماریانا، مارتین، متیو، و بابا کای گفتم میرم با دوستم بیرون پاساژ گردی، همشون: باشه مرینت مواظب خودت باش مرینت: چشم 😅(چه عجب بالاخره از استیکر استفاده کردم 😂مرینت: میشه نپری وسط داستان اقای راوی 😐من: قبوله ولی هر قسمت میام تو خوابت میترسونمت 😐مرینت: غلط کردم 😐من: افرین دختر خوب 😐)
خب برگشتم کجا بودیم، اها: وقتی از فک زدنام با راوی تموم شد با ماری رفتیم بیرون (به ابلفضل اسمه دیگه ای بلد نبودم 😂😐) داشتیم میچرخیدیم که چشممون به مغازه لباس فروشی خورد، نگاهی بهم کردیم و پریدیم تو 😐. من یه لباس مشکی صورتی با گل های رز روش (به حضرت عباس عکس لباسشو ندارم وگرنه میزاشتم) خریدم و ماری لباس قرمز زرد با گل سفید و ناز روش خریدیم
جلو ترا من مغازه لباس پسرونه دیدم گفتم برای مارتین و متیو و بابا هم بخرم و رفتیم تو ، یه لباس که شبیه هم جنگیا بود برای مارتین خریدم،یه لباس جنگی از نوع اسکلت برای متیو خریدم، برای بابا هم از اون لباسایی که لب دریا میپوشن خریدم اومدیم بیرون و حدودا سه ساعت بود اومدیم خرید، ازهم خداحافظیکردیم و رفتیم خونه هامون
از زبون متیو: زنگ خونه رو زدن، مری که گفت یه ساعت دیگه میاد، درو باز کردم،، کسی نبود، یهو دیدم یکی پرید جلوم و گفت سلام داداشی، گفتم سلام ابجی خوبی؟ مری: مرسی گلم متیو: چیشده امروز انقد مری خانوم مهربون شدن؟ 😉⭐😂 مری: کوفت، من کی بی ادب بودم که بار دومم باشه؟ 😠😐 متیو: همین الان 😐 مری: 😐 متیو: 😂😐
رفتیم داخل: ساعت ۸ بود و واقعا جای مامان خالی بود، شام رٰلت مرغ با سیب زمینی سرخ کرده و مرغ سوخاری و پیتزا پپرونی بود، شروع کردیم به خوردن وقتی تموم شد من از خستگی بزور تا تختم رفتم و خوابیدم از زبون متیو: رفتم بالا دیدم مری خوابه، اروم رفتم رو تخت و تو بغلش خوابیدم انگار فهمیده بود و خودشم بغلم کرد و خوابیدیم. پایان قسمت ۴.
عزیزام لایک فراموش نشه بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود
ممنون