ساری ساری ساری ساری این یه ماه بابام لبتابمو ازم گرفته بود به دلیل امتحانات ترم ولی خب برید ادامه
خب بچه ها میخوام یه تغییر کلی تو داستان ایجاد کنم با اینکه به نظرم این سن ها برای داستان زیاد تخیلی نیستن ولی خب این یکم از عقل دوره که با 13 سال سن همچین اتفاق هایی بیافته پس فقط تو سنشون تغییر ایجاد میکنیم روال داستان همونه و یه چیز دیگه آدرینا دوقلوی آدرین نیست مرینت 18 ماگنولیا 18 آدرینا 18 آدرین 22 مارک 22 جیک 20 و خب با این سن کسی دبیرستان نمیره دبیرستان به دانشگاه تغییر میکنه وقتی مرینت
داستان از زبان مرینت
تغییر حالت دادم و رفتم به سمت خونه استاد فو با عجله وارد شدم استاد فو گفت چیشده مرینت که گفتم استاد من و کت به تنهایی موفق نمیشیم این ارتش شوخی بردار نیست استاد فو کمی فکر کرد بعدش یه جعبه بیرون آورد و گفت مرینت دوپن چنگ تو باید یه معجزه گر انتخاب کنی اونو به کسی بدی که لایق هست و بعد از تموم شدن ماموریت از اون پس بگیری چند دقیقه فکر کردم معجزه گر های لاکپشت زنبور و روباه برادشتم تغییر حالت دادم داشتم میرفتم که یهو یه چیز عجیب دیدم کاگامی و لوکا آکوما تایمز نشده بودن کاگامی آسیب دیده بود و لوکا بقلش کرده بود یه لبخند رو لبم اومد اما سریع به خودم اومدم رفتم سراغ آلیا و نینو معجزه گر ها رو بهشون دادم اولش گیج بودن ولی وقتی فهمیدن باید چیکار کنن هیجان زده شدم حالا باید میرفتم سراغ کلویی رسیدم روی سقف هتل اما هیچ جا نبود که یهو یه صدایی اومد صدا : لیدی باگ کمک من اینجام برگشتم دیدم کلویی توی استخر توپ قایم شده رفتم و آوردمش بیرون اما تا خواست حرفی بزنه گفتم کلویی بورژوا این معجزه گر زنبوره ( همون مراسم تقدیم معجزه گر ) با کویین بی رفتیم پیش بچه ها همشون داشتن مبارزه میکردن کویین بی یکیشون فلج کرد و ریناروژ هم چند تاشون و با توهم فراری داد من و کت تقریبا همشون و آزاد کرده بودیم که یهو دیدم حاکماث داره در میره یواشکی رفتم دنبالش توی یه کوچه کنار ماشین برگشت به حالت طبیعی اوه نه اوو او اون عمو گابریل بود حالا میفهمیدم چرا وقتی تو بیمارستان بودم اتفاقی نیافتاده بود اما من نمیتونم اونو لو بدم حتما یه دلیلی برای اینکار داره باید ازش بپرسم برگشتم پیش گروه حالم اصلا خوب نبود ریناروژ : لیدی باگ حالت خوبه آ آ آره خوب بچه بهتره دیگه بریم معجزه گر هاشونو برداشتم و رفتم به حالت عادی برگشتم تیکی : مرینت مطمئنی که نمیخوای به کسی چیزی بگی آره تیکی فعلا هیچکس نباید خبر دار بشه بعدش هم معجزه گر ها رو به استاد فو دادم و رفتم خونه یهو یادم اومد فردا صبح کلاس نداریم و قراره کلاس ما فردا بعد از ظهر تشکیل بشه این عالی بود اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
مرینت مرینت بیدار شو اه تیکی ولم کن تییکی : مگه تو نمیخواستی امروز با آقای آگراست صحبت کنی سریع از جام پریدم اوه خدای من ساعت 9 بود زود لباسام و عوض کردم برنامه آدرین و نگاه کردم خوبه امروز عکاسی داشت و احتمالا آدرینا هم پیشش بود سریع از مغازه خارج شدم و به طرف عمارت آگراست دویدم زنگ که زدم یه دوربین اومد جلو _ امم سلام خانوم من مرینتم سلام خانوم دوپن چنگ آدرین و آدرینا نیستن _اوه بله میدونم ولی من با آقای آگراست کار دارم کمی مکث کرد و بعد گفت بیا تو _ ممنون رفتم تو به ناتالی سلام ادم و من و برد پیش آقای آگراست سلام مرینت _ سلام آقای آگراست داشت با مانیتورش ور میرفت و گفت خب با من چیکار داری گفتم من اومدم اینجا تا ازتون یه سوال بپرسم خب بگو دلیل شرور کردن مردم چیه آقای آگراست یا بهتر بگم حاک ماث به وضوح دیدم هر دو خشکشون زد اما سریع برگشتن به موضع خودشون عمو گفت منظورت چیه نفسمو بیرون دادم عمو لطفا انکار نکنید من همه چیز و میدونم و فقط میخوام بهتون کمک کنم توی این کار دخالت نکن مرینت _ مجبورم عمو خواهش میکنم دلیلش رو به من بگین هیچ کاری از دست تو بر نمی آد اصلا من چطور به تو اعتماد کنم _ اگه بحث اعتماد من کاری میکنم بهم اعتماد کنید چیزی رو که میخواید بهتون میدم سریع برگشت طرفم گفت چه چیزی _ هویت لیدی باگ تو تو میدونی اون کیه _بله خب بگو اون کیه _ اون منم دوباره با تعجب نگاه کردم دره کیفم و باز کردم و گفتم بیا بیرون تیکی تیکی : اما مرینت _ لطفا تیکی اومد بیرون روبه بهشون گفتم _ من هویتتونو فهمیدم اما به کسی نگفتم و تنها و با حالت عادی اومدم پیشتون هویتم فاش کردم جایی که شما میتونید به راحتی ازم بگیرید اینا برای اعتماد به من کافی نیست ناتالی خواست بیاد طرفم که عمو جلوشو گرفت برگشت طرف تابلوی خاله امیلی و چند تا دکمه فشار داد بعدش به یه زیر زمین رسیدیم _ واو فکر نمیکردم این خونه همچین سر تکون داد و رفت سمت یه طابوت شیشه ای وقتی که روشو زد از تعجب خشکم زد خالی امیلی بود اما چطور انگار که ذهنمو خوند برای همین گفت : وقتی من و امیلی معجزه گر هارو پیدا کردیم هنوز چیز زیادی ازشون نمیدونستیم امیلی برای کمک به دوستش از این معجزه گر خیلی زیاد استفاده کرد که باعث شد معجزه گر بشکنه و کوامی از روح اون تقضیه کنه و امیلی رو به حالت اغماء (کما ) ببره و میدونی که با ترکیب معجزه گر ها میشه یه آرزو کرد یکم فکر کردم هیچ راهی به ذهنم نرسید اما یهو یه چیزی تو ذهنم جرقه زد
سریع گفتم عمو اگر شما یک آکوما تایمز رو به حالت عادی برگردونید خساراتی که اون وارد کرده از بین میره نه به هیچ وجه تنها چیزی که میتونه اونا رو درست کنه گردونه توعه اما اگر مدتی بگذره دیگه اثری نداره با این حساب نقشه من جواب میده اما چرا عمو گابریل تا الان به این نتیجه نرسیده زمزمه وار گفتم مشخص شد هوش آدرین از کی به ارث رسیده چیزی گفتی _ بله من یه راه حل دارم اما بعد از اینکه خاله امیلی برگش باید معجزه گر هارو برگردونید هردوشون با تعجب به هم نگاه کردن بعدش روبه من گفتن ما چندین ساله داریم تلاش میکنیم تا امیلی رو برگردونیم تو چطور تو این مدت کم راه حل پیدا کردی خندیدم و گفتم مثل اینکه یادتون رفته من کیم یه لبخند خیلی خیلی نادر زد و گفت نه تو دختر دیوید و میراندا یی بعدش گفت نقشت چیه _ اول شما میتونید اومدن خاله امیلی رو برای همه توجیح کنید آره از قبل برنامشو داشتم _ باشه ولی آدرین باید همه چی رو بدونه اما اگر بدونه _ اما و اگر نداره من مطمئنم آدرین درک میکنه باشه حالا بگو باید چیکار کنی _ منو آکوماتایمز کن چییییی _ بگید در ازای معجزه گر خودتون من امیلی روح امیلی رو بهش برگردونم عمو گابریل نورو خوش و بش کردن تموم کن وقتی تبدیل بعدش تبدیل شد یه آکوما آماده کرد و فرستاد تو دستبندی که آدرین به من داده بود الهه زندگی من به تو قدرتی میدم تا بتونی معجزه گر منو دریافت کنی در عوض روح همسرم رو بهش برگردون _ چشم حاک ماث و بعد از زبان گابریل : مرینت تبدیل شد به الهه زندگی روی هوا معلق شد بعد به سمت امیلی شناور شد دست هاش رو روی شکم اون گذاشت و بعد نور عظیمی از اون ساطح شد بعد چند دقیقه امیلی چشماش رو باز کرد باورم نمیشد مرینت روی زمین فرود اومد به من لبخند زد آکوما رو ازش گرفتم مرینت به حالت عادی برگشت امیلی با کمک ناتالی روی پاهاش ایستاده بود سریع گفتم نورو بال ها خاموش دوییدم سمت امیلی و اونو ب * غ *ل
کردم از زبان مرینت دیدم خاله امیلی و عمو گابریل همو بغل کردن آخی چه صحنه احساسی یهو تیکی اومد گفت مرینت تو بهترین لیدی باگی هستی که دیدم لبخندی زدم و گفتم ممنون راستی چه شکلی شده بودم خندید و گفت قشنگ ترین ابر شرور که دیده بودم ( عکس اسلاید ) بعد باهم خندیدیم از صدا ما بقیه هم برگشتن عمو گابریل منو ب*غ*ل کرد و گفت : من امیلی رو از تو دارم مرینت تشکر کردم خاله امیلی هم منو ب *غ*ل کرد که ناتالی گفت قربان آدرین و آدرینا اومدن عمو گفت امیلی مرینت شما همین جا بمونید من باید براشون توضیح بدم بعد از چند دقیقه عمو گابریل گفت بریم بالا آدرین و آدرینا بعد از بغل کردن خاله امیلی کلی آبغوره گرفتن گفتن تو لیدی باگی منم براشون سر تکون دادم آدرین گفت منم باید براتون یه رازی رو بگم همه با تعجب نگاش کردیم انگشترشو نشون داد و گفت من کت نوارم پلگ اومد بیرون اولش یکم تعجب کردم ولی برای اینکه جو تغییر بدم گفتم حالا میفهمم چرا همش بوی کممبر میدی همه زدن زیر خنده معجزه گر هارو گرفتم برای استاد فو بردمش وقتی برگشتم خونه مامان گفت مرینت خبر و شنیدی گفتم چه خبری گفت اینکه امیلی آگراست ناپدید شده بود و حالا برگشته تعجب کردم فکر نمیکردم اینقدر زود پخش بشه
بعد از ناهار و یکم استراحت بلند شدم تا برم به دانشگاه بعد از ظهر بود و تنها کلاسی که قرار بود امروز تو این ساعت باشه ما بودیم پله ها رو طی کردم و در و باز کردم اما با کسایی که دیدم خون توی رگ هام متوقف شد ( نویسنده :😐😐 ) لایلا به همراه فیلیکس کسی که منتظر بودم برگرده تا مدارک و تکمیلی برای دستگیریشو آماده کنم همه دورشون جمع شده بودن طبق معمول به اراجیف لایلا گوش میدادن رفتم پیش آدرین نشستم آ : سلام _ سلام ببینم اینا از کجا پیداشون شد آ:نمیدونم راستی چرا فیلیکس همش پیش لایلائه _ مگه تو اونو میشناسی آ : معلومه اون پسر خالمه _ چیییییییی چنان دادی زدم که همه برگشتن سمت ما بهشون نگاه کردم و یه لبخند مسخره زدم گفتم اوه لایلا خوش اومدی اونم یه جواب مسخره بهم داد و دوباره به سخنرانیش ادامه داد آ : چه خبرته چرا داد میزنی _ آدرین تو میدونی فیلیکس کیه آ : خب آره پسر خالمه _ نه اون همکار لایلا آدرین میخواست داد بزنه که جلوی دهنشو گرفتم گفتم هییش ما باید که یدفعه فیلیکس لایلا گفتن تا خانوم بوستیه بیاد میرن قدم بزنن گفتم من باید از اینا مدرک جمع کنم به بهانه دستشویی رفتم بیرون دیدمشون که دارن در مورد یه ماموریت یعنی گرفتن افراد حساس این دانشگاه حرف میزنن با دوربینم صدا هاشونو ضبط میکردمو ازشون عکس میگرفتم که صدای فرمانده توی گوشم پیچید که میگفت مامورا ها تو راهن همینه تا خواستم برگردم صدای لایلا متوقفم کرد : کی اونجاس اومدم در برم که فیلیکس راهم رو سد کرد دیگه چیزی باقی نمونده بود باید هویتم رو میفهمیدن جا خالی دادم که یهو اون لایلا هم بهش اضافه شد داشتم باهاشون مبارزه میکردن که صدای داد خانوم بوستیه ما رو میخکوب کرد : شما ها دارین چیکار میکنین نگاه کردم دیدن همه دارن با تعجب به من نگاه میکنن لایلا دوباره رفت تو لاک مظلوم نمایی خانوم بوستیه مرینت اون اون همه با اخم به من نگاه میکردن اما قبل از اینکه لایلا حرف هاشو کامل کنه داد زدم لایلا راسی فیلیکس گرینویچ ( یادم نمیاد فامیلیشو ) شما ها به جرم ترور آدم ربایی جاسوسی و..... غیر بازداشتین همه تعجب کرده بودن ولی مارک جیک مگی آدرین و آدرینا با ترس به من نگاه کردن لایلا گفت منظورت چیه اصلا تو کی هستی _ من مرینت دوپن نه تصحیح میکنم مرینت هاردی مامور مخفی این پرونده بعدشم حمله کردم سمت لایلا بعد از زد و خورد حسابی بیهوشش کردم دوروبر نگاه کردم ولی فیلیکس نبود که یهو صدای تیر بلند شد برگشتم پشت کلویی از ترس روی زمین بود جیک و فیلیکس هم مقابل هم هردوشون افتادن زمین به پشت فیلیکس نگاه کردم فرمانده بود اما یهو مغزم جرقه زد دادجیک تیر خوردپلیسا ریختن تو .....
داشتم تو راهرو بیمارستان قدم میزدم مامان بابا هنوز نمیدونستن که یهو یه صدای جیغ جیغو با گریه پرید بغلم به صاحب صدا نگاه کردم کلویی بود با تعجب بهش خیره شدم بقیه بچه ها هم بودن که کلویی گفت : حال جیک چطوره _ هنوز تو اتاق ولی سریع اونو از بغلم آوردم بیرون چشمامو ریز کردم _ حا جیک به تو چه ربطی داره سریع خودشو جمع و جور کرد گفت : خب خب اون منو نجات داد بعد با یه قیافه ی حق به جانبی گفت اصلا تو خودت برای چی اینجایی خندم گرفت و گفتم مثلا من خواهرشم کلویی که فهمید چه سوتی داده سریع گفت آها چیزه یادم نبود گفتم عیب نداره عادت میکنی بعد برگشتم به سمت بچه ها آلیا که رسما کمر بسته بود به قتل من داشت میومد سمتم که گفتم ببین آلیا درسته من و تو دوستای خیلی خیلی صمیمی هستیم ولی من نمیتونستم بگم حالا هم آرامشتو حفظ کن همه چی تموم شده همه خندشون گرفته بود مارک اومد سمتمو چنان من و آبلمبو کرد که داشتم خفه میشدم با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم خیلی خب فهمیدم خیلی دوستم داری ایندفعه همه با صدای بلند خندیدن که دکتر اومد همه حمله ور شدیم سمتش که گفت حال مریض کاملا خوبه چند ساعت دیگه میتونین ببینیدش هممون نفس راحت کشیدم داشتیم به سمت اتاق جیک میرفتیم وقتی وارد شدیم حالش و ازش پرسیدیم بعد از حرف زدن گفت حال کلویی چطوره کلویی از اون پشت با کلی سرخ و سفید شدن اومد جلو گفت خیلی ممنون که منو نجات دادی ابرو هام بالا پرید با صدای بلند گفتم اوه مای گاد برادرامم سرو سامون گرفتن همه با خنده به کلویی نگاه کردن که جیک گفت لایلا و فیلیکس چی شدن که مارک جواب داد بعد از اینکه دستگیر شدن و داشتن میرفتن به سمت زندان فرار کردن اما ماشینشون سقوط کرد و مردن همه ساکت شدن آدرین گفت خوب تکلیف ما چی میشه همه برگشتیم طرفش که گفت خودت گفتی داداشات سرو سامون گرفتن حالا نوبت توئه دیگه همه با صدای بلند زدن زیر که پرستار اومد تو و با داد گفت بییییییرون
ده سال بعد
!آرنولد زود باش قلمومو پس بده میخوام نقاشی بکشم *نوچ نمیدم !آرررررنووووولددددد _ دوباره چی شده که خونه رو گذاشتین رو سرتون * هیچی مامان از این این دختر نق نقوت بپرس _ شارلوت دوباره چیکار کردی !تقصیر من نیست پسرت دوباره قلمومو برداشته نمیزاره نقاشی بکشم _ آرنولد قلموشو پس بده شارلوت توام اینقدر داد نزن *! چشم مامان از زبون مرینت : نفسمو بیرون دادم به دوتا دوقلو هام نگاه کردم که دیگه هفت سالشون شده هردوتاشون خیلی شیطونن شارلوت عاشق نقاشیو با این سن کم نقاشیای خیلی خوبی میکشه آرنولد هم که عشق خلبانیه فکرم به گذشته پرید که وقتی نوزده سالم شد با آدرین ازداوج کردم دو سال بعد این دوتا زلزله به دنیا اومدن آلیا و نینو یه دختر به اسم نینا دارن کلویی و جیک دوتا دختر به اسم های کارمن و کاملیا دارن مارک و آدرینا هم یه پسر و یه دختر دارن که اسمشون ساتراپ و سلناست لوکا و کاگامی هم بعد از ازدواجشون به ژاپن رفتن و از اون موقع ازشون خبر نداریم مگی هم باپسر فرمانده جان که اسمش جمیز بود ازدواج کرد الان یه پسر به اسم جونیور دارن مامان و بابا و خاله امیلی و عمو گابریل هم شرکتشونو به بچه هاشون سپردن و خودشون بازنشسته کردن و الان دارن تو استرلیا زندگی میکنن ناتالی هم با فرمانده جان که همسرشو از داست داده بود ازدواج کرد مامان سابین و بابا تام هم به چین برگشتن و یه شیرینی پزیه بزرگ راه انداختن استاد فو هم معجزه گر هارو به من سپرد با اینکه حافظشو از دست داد اما بعضی اوقات به عنوان نوه هاش بهش سر ممیزنیم به بچه ها هم هویتمونو گفتیم ( عکس اسلاید شارلوت )
با گرمی آ*غ*و*ش آدرین از فکر کردن به گذشته در اومدم آ : داشتی به چی فکر میکردی عزیزم ( نویسنده : ) لبخندی زدمو گفتم به همه چی سرشو بهم نزدیک کرد چشم هامو بستم ( 👩❤️💋👩) که یهو صدای در اومد سریع از هم جدا شدیم ! مامان بیام تو آدرین نفسشو بیرون داد و گفت همیشه باید این مواقع سر برسه آروم خندیدم و گفتم بیا عزیزم درو باز کرد و گفت ! ا بابایی کی برگشتی آدرین بغلش کرد وگفت همین الان وروجک حالا با مامان چیکار داشتی سریع از بغل آدرین بیرون اومد نقاشیشو داد دستمو گفت قشنگه مامان به نقاشیش نگاه کرد من و آدرین و تو حالت ابر قهرمانیمون جوری که با دست هامون داریم قلب درست میکنیم ( عکس پارت ) _ عالیه عزیزم خیلی قشنگ کشیدی * مامان صدای آرنولد بود _ بله اومد تو * ا همتون که اینجایی سلام بابا آدرین سرش رو (💏) سلام پسرم * مامان میشه بریم پارک ! تو عمرت یه بار حرف درست زده باشی همینه آ : ولی دفعه پیش که به مامانتون گفت لازانیا درست کنه هم همینو گفتی هممون خندیدیم _ باشه عصر میبرمتون ! آرنولد بدوم دیگه دیر شد *صبر کنید دیگه اومدم عصر شده بود داشتم بچه هارو میبردم پارک وقتی رسیدیم بهشون گفتم مواضب خودتون باشید اوناهم سر تکون دادن و رفتن نشستم روی نیمکت و مشغول طراحی شدم که یهو یه دختر بچه تقریبا پنج ساله جلوی پام افتاد رو زمین بلند شدم رفتم سمتش بلندش کردم تکونش دادم و گفتم خوبی خانوم کوچولو "آره ممنون خاله _ خواهش میکنم یهو یه صدایی پشتم گفت لونا دختر دوید طرفشو گفت مامانی بلند شدم و برگشتم با دیدن اون دونفر تقریبا تا مرز سکته رفتم اوناهم با دیدن با دیدن من شوکه شده بودن اما کم کم لبخند زدن با لکنت گفتم ل ل لا یلا رو نیمکت کنارم نشست شروع کرد به تعریف کردن : وقتی من و فیلیکس بردن زندان ما همه حقیقتو بهشون گفتیم گفتیم که چاره ای نداشتیم درسته ما زمینه های عملیات هارو انجام میدادیم ولی تا الان آدم نکشتیم اونا گفتن اگه بفهمن ما زنده ایم و بی گناهیم مارو میکشن برای همین صحنه سازی مرگ مارو کردن فرمانده جان خیلی کمکون کرد ماهم باهم ازدواج کردیم و پنج سالی هست که بچه دار شدیم _یعنی تو مادرت رو نکشتی راستش اون کار پدرم بود برای همین من مجبور شدم به اون گروه ملحق بشم فیلیکس وقتی حقیقتو فهمید سعی کرد من و بیاره بیرون اما اونم گرفتار شد با صدای لونا به بحثمون خاتمه دادیم لایلا بلند شد و گفت به هر حال خوشحال شدم که دیدمت داشت میرفت که دستشو گرفتمو یه کاغذ دادم دستشو گفتم (عکس اسلاید آرنولد )
این شماره منه شاید بعد از این همه سال بتوینیم دشمنی هارو کنار بزاریم و با هم دوست بشیم اونم لبخند زد و شماره رو گرفت و رفت ...... ای بابا آدرین ده بار تا الان ماجرا رو برات تعریف کردم آ : یعنی _ یعنی اونا زندن و خوش و خرم دارن زندگیشونو میکنن آ : واقعا _ وای دیونم کردی آره واقعا حالام بلند شو بریم شام بخوریم آ : مرینت به نظر تو همچین آدماییم میتونن نغییر کنن به یاد جمله ژان والژان تو رمان بینوایان افتادم وگفتم _ آدما میتونن تغییر کنن این در مورد همه صدق میکنه و با لبخند شاممو درکنار خانوادم خوردم پایان ( عکس این اسلاید بزرگی شارلوت )
خوب خوب داستانم تموم شد میدونم توی این سه چهار پارت آخر خیلی اذیتتون کردم ولی به بزرگی خودتون ببخشین راستی من میخوام یه داستان دیگه بدم ولی تا اونو تایپ نکنم نمیزارم چون من یه جا تایپ میکنم اینجا کپی میکنم تا مثل این داستان اذیت نشین رراستی این استیکر 🙏 رو هر جا گذاشته بودم بابت تاخیرم بود این عکس هم بزرگی آرنولد
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
لینک کوتاه
کپی شد
توجه!
محتوای ارائه شده در این سایت توسط کاربران تولید می شود و تستچی نقشی در تهیه محتوا ندارد بنابراین نمایش این محتوا به منزله تایید یا درستی آن نیست. مسئولیت محتوای درج شده بر عهده کاربر سازنده آن می باشد.
جهت اطلاع از قوانین و شرایط استفاده از سایت تستچی اینجا را ببینید.
اگر محتوای این صفحه را نامناسب یا مغایر با قوانین کشور تلقی می نمایید می توانید آن را گزارش کنید.
من خیلی این داستا ن رو دوست داشتمـ ولی زود تموم شد ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بچه ها، به دونه داستان بود، مرینت یه نینجا خیلی ماهر و قوی از معبد بود و باید یه دختر چند هزار ساله که خوار کسی بود که میراکلس ها رو ساخت بود رو شکست میداد و.... من این داستانو گم کردم اگه خوندید اسمشو بگید🙏🙏🙏
خیلی ممنون جزء بهترین رمانهای میراکلس بود که خوندم
من خیلی این داستا ن رو دوست داشتمـ ولی زود تموم شد ♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
عالی بود اجی به داستانای منم سر بزن
بچه ها، به دونه داستان بود، مرینت یه نینجا خیلی ماهر و قوی از معبد بود و باید یه دختر چند هزار ساله که خوار کسی بود که میراکلس ها رو ساخت بود رو شکست میداد و....
من این داستانو گم کردم اگه خوندید اسمشو بگید🙏🙏🙏
عالی بوووود😭😭😭😭
من راستش عین دورو خیلی احساساتی ام و آخر هر داستان یا فیلم میزنم سر گریه. سر همین قضیه هم از دیروز تا حالا ۵ بار گریه کردم😭😭😭
عاااااااااالییییییی بووووددد😍😍😍😍💖💖💖💖
حیف که تموم شد🙂
عالی بود خیلی خیلی خوب بود
عالی بود خیلی خوب