𝕄𝕒𝕗𝕚𝕒 𝕒𝕟𝕕 𝕝𝕠𝕧𝕖✯ ᵖ/1✯

خب بچه ها سلاااامم میدونم یه سه ماهی میگذره و من داستانو ادامه ندادم(داستان اسمش عشق و *BTS* بود) و همه شاکییی😹💔 حقیقتش من اصلا ایده ای برا اون داستان نداشتم گفتم که یه داستان دیگه بنویسم هرچند که اینم یکی از دوستام خودش بهم یکم کمک کرد یدونه ایده داد😹 و اینکه بازم معذرت میخام که داستانو ادامه ندادم قول میدم سره این یکی داستان تلاش کنم🙂💕 فایتینگ❤💫

خب ای گل اول بالارو بخون😹🙂💕 و اینکه این پارت کمه ولی پارتای بعدددد سعی میکنم زیاد بنویسم🥲❤ حمایت یادتون نره🥲💕

شب بود و بارون میومد ا/ت از ساختمون به سرعت باد بیرون اومد. به پشتش نگاه کرد: + اه لنتی هنوز دنبالمن. سریعتر از قبل می‌دوید تا گمش کنن. ولی هنوز دنبالش بودن. وقتی دیدن که بهش نمیرسن کلت هاشونو در اوردن و شروع کردن به شلیک کردن. ا/ت دیگه نمیتونست طاقت بیاره. یکی از تیرا بهش میخوره و میوفته زمین. تا میاد بلند بشه تا در بره میبینه محاصرش کردن.

ا/ت میترسه و دستی به موهاش میکشه و میگه: +هعییییی چن نفر به چن نفر هان؟. -حرف اضافی نزن باید با ما بیای میدونی که رئیس تا تورو نگیره ولت نمیکنه. + میدونستی خیلی زر میزنی؟ به من هیچ ربطی نداره اون بدهکاریه پدرم به اون رئیسه عو*ضیته. -اول اینکه مثله ادم حرف بزن دوم اینکه بابات قبله مرگش تورو به رئیس فروخت پس باید با ما بیای. ا/ت بغض گلوشو چنگ میزد...لبشو با زبونش تر کرد و با داد گفت: + خفه*شوووو من نمیاممممم

-مگه دسته توعه دختره ****(حالا نمیشه حرف بد نوشت هرچی میخواین تصور کنین😹) همین الان یا میای یا از شدته خون ریزی میمیری☺. +****هفت جد و ابادته این یک،دو اینکه من نمیامممم ترجیح میدم بمیرم😑. بادیگارد عصبی میشه و کلتشو در میاره تا به ا/ت شلیک کنه که یهو: *اینجا چخبرههههه😐. همه از ترس خشکشون میزنه و با ترس نگاه میکنن غیره ت/ت. -رئیس! نیازی نبود زحمت بکشین. رئیس گرامی لبشو تر میکنه و دستی به موهاش میکشه و با داد میگه: *اگه من نیومده بودم که زده بودی کشته بودیش!😐 مگه نگفتم زندا میخوامش؟😐. -معذرت میخوام رئیس!😔😑

*ببند دهنه کثیفتو. نگاهی به ا/ت میندازه و نزدیکش میشه با دستش چونشو بالا میگیره و با جالتی چندشش میگه: * ببین کوچولو من تورو به جای پولی که بابات قبله مرگش بدهکار بود خریدم یا در‌حقیقت گرفتم...(با پوزخند ادامه میده) الانم بزا منی!😏. ا/ت که معلوم بود چشماش پره اشکه با دستش دسته رئیسو کنار میزنه. بخاطره گلوله ای که بهش خورده بود به زور بیدار بود و بیهوش نشده بود...چشماش سیاهی میره و دیگه چیزی نمیفهمه...

+ مامان؟ توعی؟. $دخترم...بیا بغلم. +مامانننن...هینننن(از خواب با ترس بیدار بلند شد) وقتی که ا/ت از ترس بلند شد نفس نفس میزد و نفساش نامنظم بود. بغضش گرفت و اشکاش جمع شد..ولی نزاشت اشکاش بریزن..با دستاش اشکاشو پاک کرد. وقتی به خودش اومد دید که رو تخته یه اتاقه که با ست سفید سیاه بود. رنگه سیاه بهش ارامش میداد...اونو یاده زندگی سیاهش مینداخت. یه نگاهی به زخمه جای گلوله روی پاش انداخت...با باند بسته بودنش ولی خون ازش بیرون زده بود...برای ا/ت مهم نبود و با بیخیالی نگاش میکرد. تو همین افکار بود ک یکی دره اتاق رو باز کرد و اومد داخل. ا/ت داشت انالیزش میکرد ک یهو بلند گفت: -پاشو رئیس منتظره!