هلو گایز من اومدم با پارت جدید 🥳🥳🥳
مکالمه تلفنی ا/ت با سانا ا/ت: سانا میتونی کمکم کنی سانا: چی شده ...گردنبند رو گم کردم 😓سانا: وای خدای من حالا چهگلی تو سرمون کنیم 😰 ... برمی گردیم به همون خونه... دختر تو دیوونه شدی می دونی چقدر ریسکش بالاست 😟... من می دونم دارم چی کار میکنم پس بهم گوش کن ...باشه بگو ... بعد از اینکه پدر همه چی رو به اسمم زد اونا نمی تونند بدون دلیل منو بگیرند پس باید فردا این کار تموم بشه بعد اون هم فلش رو میارم پیش خودم و نابودش می کنم ... ا/ت من می دونم که تو خوب شدی و اون آدم بد نیستی اما اون هفت نفر چی ... هفت نه شش ... اون وقت چرا شش... چون یکی از اون ها از خود خانواده کیم هست ... یعنی چی ... سانا پدر داره صدام می کنه من باید برم و قط کردم تهیونگ:تو اینو می دونستی و نگفتی ها 😡😡کوک:اون کجاست جین زود باش بگو اون دختر کجاستتت جین:آروم باشید پسرا من هم دیروز دیدمش نامجون:کجا... تو سالن تیر پدرم ... الان کجا زندگی میکنه می دونی... اره جیهوب:بگو جین کجاست... تو خونه بزرگ ترین و ثروتمند ترین مرد سئول آقای لی شوگا:چی چجوری 😬... اونو به فرزندی قبول کرده و خیلی هم میگن دوسش داره یکم مکس کرد و گفت:بچه ها ا/ت دیگه اون آدم سابق نیست این درست نیست دستگیرش کنید جیمین:خیلی هم درسته کوک:راه بیوفتید داریم میریم خونه آقای لی 😡
آقای لی:ا/ت دخترم من به زودی میمیرم می خوام امروز همه دار و ندارم رو بزنم به اسمت 😔.. ولی پدر چقدر زود 😕هه...ههه[سرفه کردن]... لطفا این آخرین درخواستم از توست دخترم ... باشه اگه این طوریه ... کمکم کن پاشم ... کمکش کردم پاشد قرص هاش رو خورد و رفتیم که همه چی رو بزنه به اسم من سوار ماشین شدیم همین که می خواستم از در برم بیرون با ماشین مشکی رو به رو شدم 😨کوک:گردنبند رو تو دستم می فشردم و همش به گردنبند نگاه می کردم 😤کم مونده بود جين داشت رانندگی می کرد با ون مشکی بودیم تهیونگ:پسرا به نظرتون ا/ت تغیری کرده یا نه جين:آره صورتش به گفته دکتری که درمانش کرده نصفش تیکه تیکه شده بوده 😖 بعد از عمل رقبایی دیگه هیچ کس اونو نشناخته کوک:مثل همیشه خیلی عاقله گیرت بیارم کاری میکنم که هر روز دعا کنی ای کاش اون روز می مردی 😡یهو با یه ماشین سفید روبه رو شدیم اون 😡😡(یعنی کیه😂😂)
ا/ت:پدر جون چیزی که من می بینم رو شما هم میبینید 😳 اون همونه 😨... یک نفر از ون مشکی پیاده شد و گفت:به به سفر به کجا ا/ت خانم 😈 نمی تونی از دستم در بریی ... اَهه این جئونه 😩... خوب داشتی می گفتی کجا با این عجله (حتما خیلی استرس دارید که ببینید اون جئون چی کار می کنه ولی نمی گم اسلاید بعدی متوجه میشوید 😂😈)کوک:جلوی عمارت یه ماشین سفید که داشت از عمارت خارج میشد که ما راهرو بستیم ... واییی این همون نیست کوک:فک کنم خودشه 😈رو به پسرا پیاده شید کلی کار داریم
از زبون ا/ت:اَدختره سمج بگو راننده بکشه کنار کار دارم 😑(😂😂فک می کردید باز میگیرند ش)... اگه نکشم چی اون وقت یکی تو سرت خالی می کنم 😡😡... ههههه(خنده)... سانی داری میری رو عصابم بگو بکشه کنارر😡😡... دایی دارید با دختر گرامیتون کجا میرید (ضد حال زدم نههه ا/ت دختر دایی کوکه 😂🤣😂)آقای لی:دخترم لج نکن آفرین دختر دایی تو برو تو عمارت تازه برگشتی یکم استراحت کن تا ما هم برگردیم (حال کردید داره می پیچونه 😐)اما... برو عزیز دایی ☺... باشه میرم این دفعههه 😤😤از زبون جین:پیاده شدیم دختره هم پیاده شد ا... اما... اما این که اون نیست جین رفت نزدیک کوک و در گوشش گفت:کوک این ا/ت نیست سانا:هوففف فک کردم ون اونه 😖😖 خیلی ترسیدم یهو به خودم اومدم و دیدم ... بلههه... اون همون پسره آقای کیمه رفتم که داد و بیداد راه بندازمم 😡😡... آقای محترم شما اینجا چی میخوای ها داشتی می زدی به ماشینم مگه کوری جین:اممم ... خانم یه ... حرف نباشه زود از خونه من برید بیرون کوک:ببینید خانم محترم ما دنبال دختری به نام کیم ا/ت هستیم ... ا/ت 😕 من دختری به اسم کیم ا/ت نمیشناسم حالا هم برید لطفا من عجله دارم 😡😡 نامجون:خانم داد نزنید ما احتمالا آدرس رو اشتباهی اومدیم و یه چشم غره به جین رفت پسرا دوباره سوار ون شدند و به طرف امارت شون حرکت کردند
اه 😬دختره سمج خواهر جئونه دیگه 🙄🙄 آقای لی:دختر کم غر بزن به جاده نگاه کن هر دومون رو به کشتن ندی 😐😐... باشه پدر جان تو هم با این کارات چرا اون هر سال تابستون به خونه ما میاد 🤨... چون من ... خواستم بیاد (سی دقیقه بعد)پدر جون رسیدیم وکیل هم الان میاد پیاده شین تا ماشین رو پارک کنم منم بیام ... پدر پیاده شد منم رفتم ماشین رو پارو کردم و برگشتم ا/ت: خوب ا/ت چه بخوای چه نخوای امروز تو همه چی رو به دست میاری و یه کسی برای خودت میشی 🙂 و از همه مهم... از همه مهم تر گذشته تلخت رو فراموش می کنی پشت این در یه زندگی تازه منتظره توعه ... هوه وارد اتاق وکیل شدم آقای وکیل:سلام خانم لی بفرمایید منتظر شما بودیم آقای لی امضا کردند امضا شما مونده تا همه چی رو رو شما بزنه لطفا بنشینید 🙂... نشستم و ورقه ها رو امضا کردم آقای لی:تبریک میگم دخترم عااا... یا بهتره بگم رییس خانم لی 😂ا/ت:پدرررر از دست شما 😅 آقای لی:خوب دخترم یه هفته بعد به عنوان رییس جدید شرکت معرفی میشی و تو خونه یه جشن حسابی راه می ندازم... پدر جون فک کنم فکر همه جاشو کردی 😅... اره بشین و ببین یه اشی بپزم که ده انگشتت رو هم بخوری 😈(امان از این پیرا 😐)
اومدیم بیرون و به طرف ماشین حرکت کردیم زنگ زدم آقای پارک بیاد پدرمو ببره تا من یکم تو خودم با شم 🙂از ماشین با قدم های بلند دور شدم به کوچه ها نگاه می کردم و تو گذشته ام غرق شده بودم که یه صدایی منو ب خودم اورد گوشی رو از کیف در آوردم و جواب دادم الو سانا باز چی شده ... ا/ت اون پسره آقای کیمه بود ها امروز اومده بود دم امارت ما... چ چییی... اره راستی تنها هم نبود چند نفری همراهش بودند ... چند نفر بودند ؟؟ ... اممم هفت نفر بودند دنبال تو می کشتند ... تو چی گفتی 😰 ... این که پرسیدن نمی خواد عزیز من گفتم نمی شناسم... آفرین من الان کار دارم بعدا باهات تماس میگیرم بای... بای گوشی رو قط کردم و گذاشتمش تو کیفم و راه افتادم سمت ویلای خودم کیلد رو تو در چرخوندم و ماشينم رو برداشتم و به طرف خونه عذاب اور حرکت کردم (یک ساعت بعد)ماشین رو جلوی در گذاشتم و رفتم تو خونه 😓 یه راس رفتم تو زیر زمین و کارتون های بزرک رو دادم کنار و جعبه رو برداشتم درو باز کردم و فلش کارت رو تو دستام گرفتم و زیر لب گفت:وقته انتقامه 😈😈😈 بعد به امارت برگشت فلش کارت شکلش مثل قلب با یه زنجیر ریز بلند بود انداختمش دور گردنم تا ازم دور نباشه لباسام رو عوض کردم و یه لباس راحتی پوشیدم و رفتم تو تخت و لالا 😴😴... ا/ت ا/ت بلند شو دیگه دختره خابالو 😬 ا/ت:اه سونا بزار بخوابم هنوز ساعت شش ... دختر ساعت شش نیست ساعت ۱۱شبه بلند شو دیگهه 😫... باشنیدن ۱۱شب زود پریدم هوا و نشستم رو تخت... جانم تو الان گفتی ساعت ۱۱... خو آره پاشو دیگه ... خوب این وقت شب چرا بیدارم کردی ... چند دلیل عالی برات دارم ۱_ شام نخوردی۲_اون دختر عمه نغ نغوت گفت بلندش کن ۳_پدرت کارت داره... ا اها دیگه اوکی شدم 😁... یااا پاشو ... باشه
خلاصه رفتم شام خوردم با پدر حرف زدم به غر غر های سانی گوش دادم بعد یه روز خسته کننده بازم رفتم لالا 😴(دو هفته بعد روزی ک ا/ت رییس کل شرکتهای پدرش و داراییش نامیده میشه و جشن می گیرند ) وایییی سونا یواش تر دردم اومد... ا/ت جان اگه اینجوری نکشم وسط مهمونی میوفته ها 😂😂 سانا:راس میگه دیگه خواهری 🤣از اون ور سانی:مسخرس واقعا مسخرس (شد کلویی 🤣🤣)چرا باید اون همه دارایی رو بزنه به اسم تو که حتی دختر واقعیش هم نیستی 😒 سانا:به تو چه اخه دختره فضول برو پی کارت 😠 ا/ت بعد از پوشیدن لباسا و آرایش و حل کردن موهام رفتیم به مهمونی قرار بود پدر تو مهمونی بگه که من دیگه رییس شرکتاش هستم و همچی دیگه زده به اسم من😌(از خود راضی 😐) مهمونی یک ساعت بود که شروع شده بود یهو چند صورت اشنا دیدم 😳😳😳
سریع رفتم تو جمع تا منو نبینن اونا اینجا چی می خوان 😨 پدر رفت رو پله ها تا حرف بزنه :اهم اهم همهی چشم ها رفت رو پدر 😐خوب همتون خوب می دونید که من دیگه پیر شدم و نمی تونم به کار های شرکت رسيدگی کنم به خاطر همین همه چی رو زدم به اسم تنها وارد و دخترم ا/ت همه جا خورده بودند از ایم حرف پدر جون آقای لی رو به ا/ت:ا/ت دخترم بیا اینجا 😊 ... ا/ت با قدم های آهسته و با نظم ایستاد پیش پدرش پدر :خوب حرفی برای گفتن نداری عزیزم 🙂... ا/ت یه قدم اومد جلو با صدای نسبتا بلندی گفت:من لی ا/ت در حضور همتون به همه شما قول می دهم تا کار ها رو خوب پیش ببرم و امیدوارم بتونم جایه پدرم رو برای شما عزیزان پر کنم 🙂همه برای ا/ت دست میزدند و با افتخار نگاش می کردند(خوب یه نکته بگم جین فقط گفت که دختر یکی از کله قنده ترین آدمای سئول نگفت که دختر کیه اگه جایی اشتباه نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید دیگه 😊)( فلش بک به دو هفته قبل)(نامجون:جین مگه نگفتی می دونی اون دختر که اصلا نمی شناختش شوگا:به عصابت مسلط باش برادر من کوک:بچه ها یه لحظه داییم داره زنگ میزنه :الو سلام دایی ... سلام خوبی دایی... اره سانی رسید یا نه آره رسید فرزندم... کوک دو هفته بعد مهمونی به افتخار رییس همه شرکتا و دارایی شدن دخترم مهمونی داریم تو هم می تونی با دوستات بیای ... باشه اگه شد میایبم🙂 خدافظ دایی... خدافظ عزیز دایی جیهوب:چی گفت کوک:برای مهمونی دو هفته بعد دعوتمون کرد جیمین :ما رو هم کوک:آره همتون خوب بریم یا نه نامجون: تا دو هفته دیگه که کاری نداریم به نظر من که بریم خوش می گذره کوک:باشه پس میریم )پایان فلش بک) کوک:پس ت تو دختر دای منییییی 🤯 اون شب هم تموم شد و من نتونستم با ا/ت حرف بزنم فردا صبح از زبون ا/ت:
پدر گفت که مهمون داریم لباس بپوش و بیا پایین اوففف این مهمون ها هم تمونی نداره که 😩 رفتم پایین تقریبا همه تو سالن اصلی نشسته بودند من بودم که الان بیدار می شدم رفتم تو سالن ... پدر با من کار داشتی پدر: بله ا/ت ما با عمل به جلوش اشاره کرد و ادامه داد تصمیم گرفتیم که تو با پسرش جانگ کوک ازدواج کنی 😈😈(و این بود سوپرایز نویسنده به شما 😂😈)چییی من تا حالا حتی یه بار هم ندیدمش اخه پدر خو الان میبینیش اها خودش اومد سلام کوک رو پاشدم چرخیدم و با دیدن جانگ کوک میخ کوب شدم 😵😖😣
😂😂😂خو حال کردی با اسلاید نه یا نه اگه یه زره هم خوشت اومد لایک کن فرزندم ... کامنت هم بزار بیبی پارت بعدی به زودی وارد سایت می شود 😁😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی پارت بعد و میزاری؟ دق کردم من
عالیییییی
عااالی بود ادامشو بزار🥺!(: