
های انجلز امیدوارم حالتون خوب باشه اینم از پارت۳ امیدوارم که خوشتون بیاد

با صدای رعد برق چشمام باز کردم اینجا کجاست با کمی نگاه کردن و فهمیدم که تو مدرسه ام چند بار سعی کردم به دستام نگاه کنم اما تنها نگاهم سمت سکویی بود که یه دختر وایساده بود پشتش بهم بود نمیتونستم ببینم کیه کمی به جلو رفتم که با برگشتن اون دختر بدنم ناخودآگاه میخکوب به زمین شد این امکان نداره اون ا/ت بود ولی چرا اونجا وایساده که با اومدن دختری درست کنارش بهش نگاه کردم رفت سمت ا/ت بهش نزدیک شد داشت بهش یه چیزی میگفت ولی بخاطر صدای رعد و برق و گرد و غباری که میومد سعی میکردم نگاهشون کنم ا/ت صورتش بی روح تر از همیشه بود و داشت به حرفش گوش میکرد میخواستم حرکت بکنم ولی نمیتونستم انگار یکی داشت کنترلم میکرد نمیزاشت حرکت کنم دیدم که دختر جلو تر رفت دستش رو قفسه سینه ا/ت گذاشت ترسیده بودم سریع تر خودم تکون دادم نمیتونم هیچ کاری بکنم حتی نمیتونستم انگشتای دستم تکون بدم داد میزدم اما صدام بیرون نمیومد اشک میخواستم بریزم ولی صورتم حتی حرکت هم نمیکرد چه برسه به گریه کردن تمام صدایی که داشتم تو گلوم جمع کردم اسم ا/ت فریاد زدم که ا/ت و اون دختر سمتم برگشتن فضایی که توش بودم سنگین تر از قبل شده بود نفس کشیدن برام سخت شده بود که با دیدن چهره دختر بغض گلوم فشار داد باورم نمیشد اون کسی که از دستش دادم پاهام سست شد رو زمین افتادم

آروم صداش میزدم اون اینجا چیکار میکنه لبخندی زد بهم و با همون لبخند نزدیک شد و زانو زد دستش رو صورتم کشید و گفت:(خیلی بزرگ شدی اورابانی) که لبخندش بیشتر شد و به ا/ت نگاه کرد و گفت:(هی نیاز نیست مواظبش باشی قراره با من بیادش) یعنی چی ا/ت کجا میخواد ببره دستش سمتم گرفت و گفت:(میخوای ببینی ) که به دستش نگاه کردم میترسیدم دستش بگیرم که خنده ای کرد و دستم گرفت:(نترس اورابانی قرار نیس اتفاق بدی بیفته ) که دستم کشید بلندم کرد ولی چرا هیچ احساسی بهم منتقل نشد به هوای بارونی نگاه کردم بعد لباسایی که حتی خیس هم نشده بودن که سرم سمت ا/ت بردم که خواهرم سمتم برگشت گفت:(اینجا کابوس توعه کوک و من قاتل کابوسای توعم) بعد خنده ای کرد و ا/ت از سکوی بالا پشتبون مدرسه پرت کرد تا خواستم سمتش برم من گرفت مجبورم کرد که به افتادن ا/ت نگاه کنم دست پا میزدم ولی فایده نداشت صداش نزدیک گوشم حس کردم که میگفت:(هر چقدر هم قوی باشی نمیتونی از دست من در بری کوک ببین ا/ت اون الان رو زمین افتاده نترس نگاهش کن به نظر من نقاشی که رو زمین نقش بسته خیلی قشنگه نگاه کن دیگه بخاطر تو اونو قربانی کردم اورابانی) که با دیدن ا/ت رو زمین با داد از خواب پریدم عرق سردی که رو پیشونیم با دستای لرزونم پاک کردم به جیمینی که با ترس روبه روم نشسته بود نگاه کردم جیمین:(چی شده کوکی میدونی از کی دارم صدات میزنم تو همش تو خواب داشتی تکون میخوردی ناله میکردی )

که نفس زنان بهش نگاه کردم و گفتم:(کابوس دیدم همین) که نزدیکم شد و دست رو قفسه سینم گذاشت گفت :(پسر قلبت انقدر تند میزنه که حتی رو شکمتم دست بزارم حسش میکنم چی دیدی ) بهش نگاه کردم که جدی شد و گفت:(کوکی من و تو برداریم پس باید هر اتفاقی بیفته رو باهم در میون بزاریم پس بگو) آب دهنم صدا دار قورت دادم و خوابم براش تعریف کردم بعد از تموم شدن حرفم نگاهش از پتو که تو دستم مجالس کرده بودم برداشت بهم نگاه کرد و بیخیال گفت:(حتما بختک روت افتاده چون خونده بودم بختک زمانی روت میفته تو خواب احساس میکنی نمیتونی بدنت تکون بدی نفس نفس میزنی ولی واقعیت داری تکون میخوری دست و ما میزنی حس خفگی داری ) سرم تکون دادم که بلند شد وگفت:(فقط فراموشش کن اون...اون فقط خواب بود خواهر ما هیچ وقت اینکارو باهات نمیکرده) که تا خواست از در بیرون بره گفتم:(خودت به اون راه نزن جیمین که فقط من بودم میدیدم چه شکلی اذیتمون میکرد یا زمانی که بابا رفت چه شکلی مامان تحقیر کرد ) سمتم برگشت گفت:(هوم الان شکر میکنم نیست ولی انگاری که تو ناراحتی) که بهش نگاه کردم و گفتم:(من فقط پشیمون که اون اتفاق تو مدرسه ما افتاد) که پوزخندی زد و گفت:(دلتنگیت و پشیمونیت فایده نداره اون آدم خوبی نبود و حقش بود که بمیره که خودش دست به کار شد براش به من و تو هم ربطی نداره الان زندگیمون بهتره و اون مرده و همینم مدیون مرگشیم) بعد با بی رحمی رفت در بست

سرم انداختم پایین به یاد حرفایی که موقع مست بودنش بهم گفته بود افتادم :(کوک من اینکارا دست خودم نیست یه چیزی باعث میشه اینطوری رفتار کنم باور کن من برادر کوچولوهامو خیلی دوست دارم حتی مامان حتی اون کسی که ترکمون کرده رو) دستش سمتم دراز کرد که سریع ازش دور شدم با چشمای اشکی به چوبی که دستش بود نگاه کردم با بغض گفتم:(اگه دوسمون داشتی انقدر نمیزدیمون انقدر مادر تحقیر نمیکردی) داد زد و گفت:(خفه شو) بلند شد سمتم اومد یقم گرفت:(تو فسقله میخوای من درک کنی؟ تو چند سالته ها؟ کلا شاید ۸ سالت باشه میای برای من قلدری میکنی ) که با چشمای اشکی گفتم:(من قلدری نکردم فقط گفتم خودت آب بردار ) که خندید پرتم کرد رو زمین تا خواست با چوب بزنتم جیمین اومد جلوم چوب خورد به شونش بلند شدم رفتم سمت جیمین که خواهر خندید گفت:(ای کاش انقدر که هوای هم داریدیکی هوای من داشت ) بلند خندید بطری رو میز برداشت خورد رفت اتاقش جیمین از درد فقط ساکت شده بود چیزی نمیگفت دستم گذاشتم رو شونش که آخی از درد گفت خواستم برم پایین ولی دستم گرفت و گفت:(نمیخواد خوب میشه مثل مچم) هنوز که هنوزه شونش درد میگیره بخاطر همین از بسکتبال انصراف داد همه اینا تقصیر منه اگه اون موقع نمیزاشتم شونش آسیب ببینه جیمین به ارزوش رسیده بود و الان یه بسکتبالیست معروف بودش

شاید تک تک بدبختیای ما این بود که خواهرمون مثل پدرمون بود فقط زور میگفت و تحقیر میکرد ولی زمانی که خودکشی کرد هممون داغون شدیم شاید اذیتمون کرد ولی دوسش داشتیم چون اون خواهر ما بود و دختر مادری که با تموم تحقیرایی که به مادرش میکرد ولی بازم مادرش دوسش داشت با صدای مادرم از فکر بیرون اومدم تختم تمیز کردم پایین رفتم با خوردن صبحونه تصمیم گرفتم با جیمین برم بیرون اسکیت برد تمرین کنیم امروز پنجشنبه بود میتونستیم استراحت کنیم سمت حیاط خونه رفتم کیف دوشیمو از رو زمین برداشتم با برداشتن دوچرخم سریع تر از جیمین سمت پارک همیشگیمون رفتم با رسیدنم پیاده شدم که بعد از چند دقیقه جیمین نفس زنان کنارم وایساد از دوچرخش پایین اومد و اسکیت بردارو گذاشت زمین و خم شد رو زمین نفس عمیق کشید سرش بالا آورد گفت:(کله شق اسکیت بردتو جا گذاشتی ای انقدر تند اومدم نفسم بالا نمیاد) که سرم تکون دادم اسکیت بردمو برداشتم آروم ازش تشکر کردم و هدفونم تو گوشم گذاشتم اهنگ پلی کردم رفتم سمت زمین اسکیت و شروع کردم تمرین کردن اهمیتی به هیچ کس نمیدادم و فقط برای خودم تمرین میکردم زمانی که خواستم چرخش بزنم با یکی از پسرا برخورد کردم هر دو افتادیم زمین دستم خیلی درد گرفته بود که پسر زود بلند شد سمتم اومد دستم گرفت بلندم کرد ازم عذر خواهی کرد منم سرم تکون دادم به هدفونم که کنارم افتاده بود نگاه کردم که جیمین برداشتش سمتم اومد و گفت :(هی چرا تو خودتی؟)

که هدفون گرفتم و گفتم :(چیزی نیس) که گفت:(نکنه بخاطر اون خوابیه که دیدی) که گفتم:(نه) خندید و دستش رو شونم گذاشت ادامه داد:(اخ از کی انقدر سوسول شدی سر یه خواب انقدر تو خودت میری پسر خواب بود دیگه) که عصبی چشمام رو همگذاشتم :(اوی اوی باکااا الان چشمات بستی حس شاخ بودن دست داده) بلند خندید که با عصبانیت سمتش برگشتم و با صدای بلند گفتم:(جیمین خفه شو) که ساکت شد ازم دور شد و گفت:(باشه پسر چرا عصبانی میشی من فقط شوخ...) که بردمو برداشتم دوباره شروع کردم تمرین کردن نمیدونم چه دلیلی داشت که انقدر عصبی شدم سر یه خواب واقعا؟ دوباره شروع کردم با شتاب پریدن از میله ها اهنگ زیاد تر کردم ادامه دادم همین طوری دور محوطه زمین بورد میچرخیدم و تمرین میکردم که با دیدن دختری که شکل ا/ت بود داشت از دور بهم نگاه میکرد خیره شدم وایسادم و بیشتر نگاه کردم اون خودش بود با تعجب ابروم بالا انداختم که با فهمیدن اینکه منم بهش خیره شدم دست تکون داد منم سرم تکون دادم سمتش رفتم که با نزدیک شدنم لبخندی زد و موهاش پشت گوشش انداخت و با همین حرکتش احساس کردم پروانه های مشکی رنگ دور شکمم شروع به پرواز کردن

پوزخندی زدم بهش نگاه کردم که دیدم همین طوری بهش نگاه کردم و اونم هیچی نمیگه پس نتیجه گرفتم جو خفناکی که درست شده رو از بین ببرم دستم پشت گردنم بردم و گفتم:(هومم فکر نمیکردم اهل اسکیت بورد این چیزا باشی) که اونم سرش تکون داد و رو دفترش چیزی نوشت که دیدم نوشته:(بلد نیستم ولی علاقه بهش دارم) که اهانی گفتم بعد بهش نگاه کردم و گفتم:(پس خونتون یه جورایی نزدیکه درسته؟) که سرش به معنی نه تکون داد و رو دفترش نوشت:(برادرم اینجا میاد ) که به یکی اشاره کرد که با دیدن لینکس اخمام توهم رفت و زیر لب گفتم:(ای عوضی داداش توعه) که سمتش برگشتم اهانی گفتم بعد ادامه دادم:(پس باید از برادرت بلد باشی ولی انگار اون یادت نداده) که اونم صورتش غمگین شد سرش تکون داد یعنی واقعا بهش بگم؟ که دو دل گفتم:(ام اگه بخوای من میتونم تا وقتی که کار برادرت تموم نشده یه چیزایی یادت بدم) که با خوشحالی لبخنو زد و سرش تکون داد لبخندی متقابل بهش زدم اشاره کردم که بیاد پایین منم پریدم پایین که به دامنی که تنش بود اشاره کرد راست میگه اگه بپره دامنش بالا میره آب گلوم قورت دادم و دستم بلند کردم و گفتم:(بغلت میکنم ) که دیدم هیچ ری اکشنی نشون نداد سرم بالا آوردم که با دیدن چشمای بزرگ شدش مواجه شدم خندم گرفت ولی سعی کردم جدی باشم و گفتم:(هوم بیا دیگه مگه نمیخوای یاد بگیری) که اونم چشماش بست سرش تکون داد دامنش جوری گرفت که میپره معلوم نشه پرید منم سریع گرفتمش نفس عمیقی کشیدم و گفتم:(دیدی گرفتمت)

که چشماش باز کرد با اون چشمای تیله ایش بهم نگاه کرد لبخند زد یه لحظه چشمامون باهم گره خورد که با چشم اشاره کرد که دستام از دورش بردارم که با تک سرفه که کردم ازش جدا شدم خجالت زده پشت سرم خاروندم که لبخند آرومی زد با دستش یه چیزایی رو انجام داد که گیج شدم و بهش نگاه کردم که با حدس گفتم:(به معنی تشکر بود؟) که اونم سرش تکون داد منم لبخند زدم و گفتم:(اوه خواهش میکنم فکر کنم باید یاد بگیرم زبان اشاره رو) اونم سرش تکون داد که با صدای لینکس اخمام تو هم رفت و گفت:(اوی کوک میبینم که داری لاس میزنی با خواهرم البته مهم نیستا ولی خب حواست باشه بابام حساسه ) بعد خندید که برگشتم گفتم :(چی برای خودت میگی) که ا/ت با زبان اشاره یه چیزی گفت که لینکس ابرو هاش بالا برو گفت:(اوچ پس این همکلاسیته ) بلند بلند خندید و گفت:(امیدوارم دوست پسرت از آب در نیاد چون من از این پسر به شدت متنفرم سیسی) بعد رفتش *سیسی به خارجی همون خواهر میگن فقط به جای گفتن sister گفته سیسی * که با تنفر بهش نگاه کردم که ا/ت اومد جلوم براش زبون در اورد که با این کارش خندیدم و گفتم؛(فکر کنم تنها برای من رو مخ نیست برای توهم رو مخه) که سرش تکون داد و دستاش دور سرش چرخوند که فهمیدم منظورش اینکه دیوونس خندیدم دوباره (میتونم تصور کنم که چقدر داره کیوت میخنده:)) بعد به بوردی که کنارم بود اشاره کردم و گفتم :(خب بیا شروع کنیم )

خب اینم از پارت ۳ امیدوارم خوشتون بیاد:)

نظر یادتون نره انجلز:) بابای تا قسمت ۴:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اگنس عاجی کوشولولوم کجایی؟
چرا نمیای اینجا؟
مارو یادت رفت؟ 😔😂💙
بیا دیگه
خیلیی عالی بود