10 اسلاید امتیازی توسط: FaSa انتشار: 4 سال پیش 288 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه هاااااا توروخداااا ببخشییییییییییییییییییییییییییییین خییلیییییییییییییییییییی معذرت مییییی خواممممممم خیلییییییییییییییی منتظرتون گذاششششتمممممممممم امیدوارم منو ببخشین من مشغول امتحان ها و .. ام بودم و نمی خواستم تست جدید رو بسازم چون انقدر طول داده بودم باید بلند می ساختم که عذرم رو بپذیرین ولی خب امروز اومدم و می خوام هرجور شده انجامش بدم =)
از زبان اری : ---------------------------------------- > امروز هم یه روز ساده ی دیگ بود .... گابریل بعد از اون اتفاقا بیشتر بهم محل می ذاشت ولی بازم گاهی حرصم رو در میاورد .... با این حال هنوزم رابطه اش با سلن رو درک نمی کنم ... اون در اصل کیه ؟ اون کس گابریله؟ اون چه ادمیه ؟ و ... همه ی این سوالا به همراه میلیارد ها میلیارد سوال دیگه تو ذهنم می چرخیدن .... مکس برام توضیح داده بود که سلن قبلا توی خونه ی گابریل بوده ... اخه اونجا چیکار می کرده .....
بعد از مدرسه رفتم خونه ... در زدم و وارد شدم مامان گفت : اری عزیزم حالت خوبه؟؟؟؟؟ با تعجب گفتم : معلومه ! خب امروز مدرسه داشتیم مگه چیز دیگه ای بوده یا برای چیزدیگه ای بیرون بودم ؟ مامان گفت : میدونم عزیزم ولی ... وسط حرف مامان پریدم و گفتم : ولی چی؟ چیشده؟؟؟ مامان گفت : ببین عزیزم یه روز پیش یه دختر توی یه جنگل مرده ... و اون یکی از همکلاسی هات بوده ... من نمی خوام تو بلایی سرت بیاد ... شوکه شدم و بدون هیچ حرفی سریع از خونه بیرون رفتم و به سمت خونه ی گابریل دویدم ... اخه چرا؟؟؟ خوشش میاد کسی رو بکشه؟؟؟ اون که از شهر رفت بیرون ! چرا اون رو کشتی ؟؟؟ مطمئنم یا ساوانا بوده یا هازل یا ملکه ... چرا؟؟ چرا عین خیالت نیست و همه رو میکشی؟؟ خیلی عصبانی بودم ... نمی تونستم باور کنم ... گابریل یکی از اون ها رو کشت !! به خونه ی گابریل رسیدم ... با تمام قدرت در زدم و مشت زدم بعد از مدتی گابریل اومد بیرون ... انگار خوابیده بود ... چون داشت چشماش رو میخاروند و خیلی خسته به نظر میرسید .... بگذریم ... من هنوزم عصبانیم !!! داد زدم : تو چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چطور تونستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گابریل چشماش رو خاروند و گفت : چی شده اری؟ نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم : تو یکی از سه دختر ها رو کشتی .. چرا؟ چرا وقتی از شهر رفته بودن بیرون کشتیشون ؟؟؟ چشمای گابریل بزرگ شد و اخم کرد بعد سریع تلویزیون رو روشن کرد ... گوینده ی اخبار می گفت : ...
سلام به همه ی بینندگان عزیز ... خوشحالم که تا اینجا ما رو همراهی کردین. همانطور که توی خبر قبلی گفتیم دختر جوانی در جنگل مرده بود. روی زمین پر از خون بود و ما از روی خون ها به او رسیدیم . به نظر اتفاق وحشتناکی میاد ... شاید خون آشام ها دوباره حمله کردن ... چون روی بدن ان دختر جوان دو فرورفتگی بود .. و احتمالا خون آشام ها اینکار رو کردن ... از همه ی شما خواهشمندیم که مراقب خودتون باشین . شکارچیان خون اشام نزدیکند و همه ی اون خون اشام های پلید و بدجنس رو میگیرند . پس به خودتون مسلط باشین و مراقب خودتون باشین ... گابریل اخم کرد و تلویزیون رو خاموش کرد بعد با جدیت تمام گفت : کار من نبوده . چشمام رو ریز کردم و اخم کردم .. بعد گفتم : پس کار کیه ؟ مطمئنم خودت بودی. کی به جز تو خون اشامه و توی این مدرسه است؟؟ گابریل نیشخند زد و گفت :
لوکا ! اولش شوکه شدم ولی بعد با خودم گفتم : لوکا... خیلی وقته ازش خبری نداریم ... شاید واقعا کار اونه ... یعنی یعنی اون اینکار رو کرده؟ اما اون که خیلی کسی رو نمیشناسه و بدجنس نیست ... هست؟ نفس عمیقی کشیدم و با ناراحتی به زمین خیره شدم .... گابریلم تو فکر بود ..... از زبان گابریل :
باورم نمیشه ... یعنی باز اون عوضیا دارن میان؟ شکارچیا ... واقعا نزدیکن؟ اگه باشن باید اماده بشیم... اون رو خودم باید بکشم ... نمی تونم بذار دربره ... باید با دستای خودم تیکه پارش کنم ....بعد مدتی دندون هامو فشار دادم و از جام بلند شدم . بعد به اری گفتم : خیلی خب برو دیگه منتظر چی هستی؟ برو به لوکا بگو من الان کار دارم خدافظ . اری نفس عمیقی کشید از خونه بیرون رفت . همین که بیرون رفت به سلن و بقیه ی خون آشاما زنگ زدم و بهشون خبر دادم... به جز اون کوتوله لوکا ... شاید خودش قاتل باشه پس روش اعتمادی ندارم باید خودمون تمومش کنیم .... بعد از زنگ زدن به همه ی خون آشاما کمی فکر کردم ... به اری چی بگم؟ چطور برم جنگ وقتی اون همیشه از راه میرسه و همیشه فضولی میکنه؟ کمی که فکر کردم فهمیدم باید داستان خانوادم رو بگم ... نمی خواستم ولی خب ... اگه بخوام اعتمادش رو به دست بیارم کاری کنم فضولی نکنه باید اینکار رو بکنم ....
از زبان اری : یه هفته ی دیگ تولدمه ... دلم می خواد گابریل باشه ... با این حال بازم احساس غریبی باهاش میکنم .... نمی دونم لوکا رو هنوز پیدا نکردم و نزدیک شبه ... احساس می کنم به اعتماد ندارم .... احساس می کنم خودش ملکه رو کشته ... ا راستی اونا جسد ملکه رو توی اخبار نشون دادن و معلوم شد ملکه مرده .... همینطوری فکر می کردم که یهو !!
لوکا اومد توی اتاقم !! جیغ زدم :واااااااااااااااااااااااای !!! بعد گفتم : چرا شما خون اشاما همش ادم رو میترسونین؟؟؟ خب مثه ادم بیاین تو ! لوکا سرش و خاروند و گفت : حالا هرچی ! بعد یهو یاد قضیه ی مردن ملکه افتادم ... باید ازش بپرسم هرچند مطمئنم لوکا انقدر سنگ دل نیست... گفتم : لوکا ... تو تو قضیه ی مردن ملکه رو میدونی؟ لوکا فکر کرد و گفت : ملکه کیه؟ یهو خیالم راحت شد ... مطمئن بودم لوکا اینکار رو نکرده و حتی اون رو نمیشناسه ... اما پس کی بوده؟ لوکا سکوت رو شکست و گفت : راستی اری ... اممم چیزه ... گفتم : چیه؟ گفت : ببین پس فردا جشن بال هست « جشن بال یه جشن خارجیه که مردم توش میرقصن و شادی میکنن و برای مدرسه ای ها هم هست. » گفتم : خب؟ گفت : و میتونم مکث کرد و یکم قرمز شد و گفت : می تونم ازت دعوت کنم تو جشن بامن برقصی؟ تعجب کردم بعد به خودم اومدم یعنی نمی تونم با گابریل برقصم؟ نمیشه با اون باشم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : باید فکر کنم ... ممنون که اومدی لوکا خدافظ ... لوکا خدافظی کرد و رفت .... همون موقع !!
که یهو لب تابم زنگ خورد ... دنیل بود ... لب تاب رو برداشتم و جواب دادم . دنیل تماس تصویری گرفته بود ! دنیل گفت : سلام اری حالت چطوره؟ گفتم : سلام دنیل من خوبم امم تو خوبی؟ « دنیل دوست دوران بچه گی منه » دنیل گفت : من که خوبم راستی تولدت کی بود؟ آهی کشیدم و گفتم : یه هفته ی بعد ... گفت : چی شده اری؟ ناراحتی؟؟؟ گفتم : نه هیچی بعد توی دلم گفتم : اره دلم می خواد گابریلم بیاد تولدم ! دلم می خواد تو جشن توپ « ball party » با اون برقصم ! دنیل گفت : عه خب هیچی خوبه که ناراحت نیستی ! چون تولدت یه هفته دیگست ! فعلا من میرم اری بای خدافظی کردم و تلفن رو قطع کردم. بعد هم روی تختم دراز کشیدم و به گابریل فکر کردم ...
« بچه ها ببخشید من یادم رفت چی نوشته بودم و ببخشید اگه ادامش اشتباه شده » از زبان گابریل : خب دیگه شب شده بود ... منم باید هرچه زودتر اری رو از خطر دور کنم نمی تونم بزارم اینطوری بمونه ... سریع توی خونه ی اری ظاهر شدم . اری خوابیده بود .... بقلش کردم و توی خونه ی خودم ظاهر شدم . بعد منتظر موندم تا بیدار بشه ... اما نشد... مجبور بودم خودم بیدارش کنم ... اروم گفتم : اری پاشو. می خوام یه چیزی نشونت بدم . اری یهو از خواب پرید یکم گیج می زد دور و برش رو چک کرد و بعد گفت : من کجام؟؟؟؟ گفتم : خونه ی من . گفت : گابریل ! چرا همیشه شبا میای منو بیدار می کنی و میبری تو خونت؟؟؟ خب صبح بیا ! نفش عمیقی کشیدم و گفتم : ببین اری شبا میام چون مادر و پدرت خوابن و کسی نمی فهمه و اگه صبح بیام همه خبر دار میشن ! مخصوصا که یهویی توی اتاقت ظاهر شدم و همه می فهمن خون اشامم ! اری سرتکون داد و گفت : حالا چی می خوای؟؟؟ گفتم : می خوام بهت یه چیزی نشون بدم . بعد غیب شدم تا برم و اون چیز رو بیارم .... از زبان اری : گابریل غیب شد... نمی دونم چی می خواست نشونم بده ولی حتما چیز مهمی بوده ... چون گابریل فقط به خاطر یه چیز کوچیک نصفه شبی منو نمیاره خونش و بیدارم نمی کنه ... منتظر موندم... یکم بعد گابریل اومد . و و یه _____ تو دستش بود !!!!!!!!!!!!
یه تاج خیلی زیبا که انگار از طلای خالص بود پر از نگین و الماس های زیبا توی دستش بود ! انگار تاج واقعیه یه ملکه یا پادشاه بود !!!! چشمام داشت از نورش کور میشد ! خیلییییییییی زیبا بود ! گابریل داشت با ناراحتی نگاهش می کرد ... بهش گفتم : گابریل این چیه؟ چرا دست توعه؟؟ گفت : اری این داستان خانواده مه . باید بهت بگم . چشمام رو ریز کردم و گفتم : بگو . گابریل ادامه داد : چند سال پیش جنگی بین خون آشام ها و شکارچیای خون اشام صورت گرفت... اون موقع خانواده ی من زنده بودن .... اونا هم داشتن می جنگیدن و اون موقع من کوچیک بودم .... شکارچیا مادر و پدرمو جلوی چشمم کشتن و من نمی تونستم هیچ کاری کنم ... چون جایی گیر کرده بودم .... گفتم : واای ... البته گابریل تو که کوچیک بودی ... مطمئنی به خاطر این بود که گیر کرده بودی؟ گابریل خندید و گفت : برای ما خون اشاما کوچیک بودن و بزرگ بودن وجود نداره که ! ما همیشه جوون می مونیم ! من اون موقع زیر یکی از تکه های بزرگ ساختمون گیر کرده بودم ... و راستش شکارچیا منو ندیدن ... گفتم : پس این تاج چیه ؟ گفت : سوال خوبیه ... قبل اینکه شکارچیا و ادما باشن ما اینجا زندگی می کردین و تعدادمون از کل شما ها بیشتر بود . پدر و مادر من ملکه و پادشاه بودن و این تاج پدرمه که توی جنگ فقط همین باقی موند ... با تعجب گفتم : یع یعنی تو الان باید پادشاه باشی؟ و با ناراحتی نگاهش کردم ... گابریل گفت : مشکلی ندارم اری ... این فقط یه تاجه ... به هرحال من پادشاهم و باید اینو به شکارچیا نشون بدم .. اگه اونا اومدن تو وارد ماجرا نشو اری . من خودم می خوام بجنگم ! با ناراحتی گابریل رو نگاه کردم .... اون از اتاق غیب شد ... به نظر ناراخت میومد .... ولی من هنوزم باورم نمی شد ...یعنی اون پادشاهه و مادر و پدرش رو کشتن ؟ ....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
واییی عالیهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
مدیر الان دوروز گذشتتتتت
توروخدا تایید کن
تست بعدی رو گذاشتمممم
مدیر جان لفطا سریع تایید کن ^^
چرا نمیاد پسسسسس.........تستچی خواهشمندم که قبول کننننننننن?
عالی بود لطفا قسمت بعد رو بزار
معرکه
عااااااااااااللللللیییییییی
تازه رمانتو پیدا کردم اما عاشقش شدن پارت بعدی رووووو زووووود بزار♥️♥️♥️
من همین امروز داستانتو خوندم و عاشقش شدم لطفاً ادامه بده داستان خیلی خوبیه ????☺️?
لطفا بعدی رو زودتر بزار داستان زودتر
ممنون که گذاشتی
عالی بود
از این به بعد ی جا یادداشت کن یا صدا ظبت کن که یادت نرخ
❤❤❤❤
عالی بود ????????