سلام بچه ها اینم داستان جدیدم که قول داده بودم فالو: فالو
سلام اسم من مرینت من ۵ سالم بود مادر پدرم مردن تو تصادف و الان ۱۱ سالمه تو یتیم خونه زندگی میکنم بهترین دوست ها مم ادرین : الیا: نینو امروز صبح از خواب بلند شدم دیدم دیر بلند شدم خانم معلم میکشتم بدو کیفم رو روی شونم گذاشتم رفتم داخل کلاس همه بودن بدون اینکه خانم معلم بفهمه رفتم سر جام به الیا سلام اونم گفت سلام گفتم از درس ها خواستم ادامه شو بگم الیا گفت میدونم این بحث هر روزمون زنگ تفریح میدم بهت گفتم ممنون گفت فقط سعی کن دیگه انقدر دیر نیای که مجبور شی کتاب ازم بگیری گفتم قول میدم دیر نیام آفرین دختر خوب زنگ تفریح که تموم شد منو الیا نینو و و ادریگ نشسته بودیم گفتم بچه ها من دوست دارم دنیای بیرون رو ببینم اونا گفت خب ما هم دوست داریم اما نمیشه از اینجا فرار کنیم گفتم چرا نشه نقشه رو کشیدیم فردا آخر شب ساعت ۱ فرار میکنم گفتن گفتیم میخوایم پیش هم بخوابیم با کلی زور و التماس اجازه گرفتیم شب پیش هم بخوابیم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عالییییییییییییی بود