با بیلی در کافه ۱ (یک پارته کلا *سوپرایزی*)

ایندفعه نقشی که توی داستان دارین یکم متفاوته^^ و این که داستان اکسو هم گزاشتم تایید شده اینم از بیلی به خاطر درخواستی هاتون ❤

شروع از زبان ا/ت (راستی اینم یک پارت هست چون وانشاته) : امروز قراره برم ملاقات بیلی ! چرا؟ خوب معلومه! من قراره بشم مدیر برنامه جدیدش! چرا خوشحالم؟ چون من یکی از طرفدار هاشم

از بهترین لباس هامو پوشیدم مدیر برنامه قبلیش به برنامه ترتیب داده بود توی کافه که اول با بیلی آشنا بشم هه! نمیدونست که من از تاریخ تولد تا رنگ مورد علاقش رو میدونم رفتم نشستم روی یکی از صندلی ها که بیلی با یک مرد که بادیگاردش یود و یک زن که بنظر منجینیر قبلیش میومد نشستن و اون زن گفت: خب بفرمایید اینم مدیر برنامه جدیدت !

ا/ت: س-سلام من ...من اسمم ... خیلی تُپُق میزدم از هیجان و استرس من الان روبروی بیلی نشسته بودم و اون همینجوری انگار که خیلی گیج شده بود از رفتار های من سرشو کج کرده بود و نگام میکرد

بعد با آرامش و اون صدا بی نظیرش گفت: هی هی آروم باش چیزی نشده که اره اسمتو میدونم تو ا/ت هستی اوه خدا نگو که تو مشکل لفظی داری؟

سریع از سر جام بلند شدم برای این که دچار سوتفاهم نشه سریع گفتم: نه نه نه من حالم خوبه فقط از دیدنت شوکه شدم وای خیلی دوست دارم همه آهنگ هاتو دنبال میکنم!!! و خیلی خوشحالم که قراره از این به بعد باهم کار کنیم

با این حرفم بیلی اخم کرد و رو به مدیربرنامش گفت: چرا اینو اووردی؟ این طرفدار منه! ممکنه چون دوسم داره ازش سواستفاده شه میدونی که! .... مدیر برنامش: اوففف اینقدر سخت نگیر من میشناسمش آدم خوبیه در ظمن سابقه کارشم خوبه! من خودم انتخابش کردم پس حرفی نباشه!

بعد بیلی با نگرانی بهم نگاه کرد اما بعد دوباره تغییر قیافه داد و جبوم خیلی ریلکس نشست که دیدم یک عنکبوت از توی موهاش در اومد خب من همیشه از عنکبوت ها میترسیدم به غیر از عنکبوت بیلی وقتی اون نمیترسه منم نمیترسم!

بیلی دید که دارم یکجوری نگاه میکنم پس گفت: اتفاقی اوفتاده؟ ...من: اوه نه ففط..خب...عنکبوت روی کلته! .... بعد با دستش برش داشت و گفت: هی حیوون خونگی من! کجا بودی ؟ فکر کردم باز رفتی یکیو نیش بزنی ! بعد بلند بلند خندید? ... حالا که با خودم فکر میکنم واقعا قراره مراقبت از بیلی سخت باشه

مدیربرنامه قبلی بیلی: خب دیگه..نطرتون چیه یکمم باهم آشنا بشین؟ .... بیلی: خب ببین من یک برادر-....وسط حرفش پریدم: اره یک برادر داری که بخش بزرگی از زندگیته و من کاری بهش ندارم!... بیلی : خب اره و من لبخندم- ..دوباره وسط حرفش پریدم : نه نگران نباش موقع عکس برداری مجبورت نمیکنم لبخند بزنی تو زیبایی!

بیلی : خب فکر کنم درباره رنگ ها هم بدونی اینجور که معلومه.....من: پس دیدی طرفدارت بودن هم خوبه برای مدیر برنامه شدن؟ ..بهش لبخند زدم خیلی خوشحالم که به آرزوم رسیدم...بعد کیک هایی که من از قبل سفارش داده بودم رسید و بیلی به خاطرش ازم تشکر کرد!

مدیر برنامه قبلیش : خب پس فکر کنم بتونی از فردا کارتو شروع کنی ا/ت ! ....من: با کمال میل!