مرینت و آدرین
امروز ۱۳۹۹/۷/۲۳ سلام به همهی طرفداران ماجراجویی در پاریس خوب دوستان میریم سراغ داستان . در ضم این داستان از بعد قسمت نیویورک شروع شده.دوستان اگه قسمت نیویورک رو ندید این قسمت تازه اومده حتما سرچ کنید و ببینید بریم سراغ داستان . از زبان مرینت: از نیویورک برگشتیم. شب بود . تو اتاقم نشته بودم و داشتم تکالیفمو انجام میدادم.که یهو یه کسی با قیافه خونین از بالکن بالا پرید تو اتاقم گربه سیاه بود(کت نوار) گربه گفت مر....ینت......کمک.......م.....کن(مرینت کمکم کن بریده بریده گفت)منم گفتم چه بلایی سرت اومده پیش...یعنی گربه سیاه(میخواست بگه پیشی)گفت تعریف میکنم . منم بردمش رو تختم خوابوندمش بعد رفتم پایین کیف کمک های اولیه و آب و غذا یواشکی بردم بالا برای گربه.بعدش گفت مرینت وقتشه که هویت منو بدونی و بعد گفت پلگ پنجه ها داخل(پلگ کلاز این plag clause in) بعد مرینت تعجب کرد و جا خورد بعد گفت آآآآ.....درین.....بعد زخم هاشو بست و بهش غذا داد با دست های خودش بعدش مرینت گفت باید یه چیزی بهت بگم......
و گفت من... من یعنی تیکی خال ها بیرون (دخترکفشدوزکی آماده) (تیکی اسپونز آن tiky spons on) بعد پرید و آدرینو بغل کرد و گفت من ....من عاشقتم . از زبان آدرین: مرینت کفشدوزک یهو پرید تو بغلم و گفت من عاشقتم منم گفت پسری که دوسش داری چی گفت من عاشق اون پسرم منم گفت چی عاشقشی پس الان چی بود به من گفتی....گفت
گفت هنوزم عاشقشم ولی پسر رویا هام اون تویی و بعد قرمز شد و منم یکم ازم فاصله دادمش و بعد یکم ترسید و منم یهو پریدم و بوسیدمش و بعد گفتم حالا باید داستان رو برات توضیح بدم
بعد گفتم بزار از اول توضیح بدم مم تو اتاقم بودم و پیانو کار میکردم که یهو یه احساس کردم یکی داره یواشکی منو میپاد از گوشیم نگاه کردم دیدم پدرمه بعد اینکه رفت .دنبالش کردم و اون رفت
رفت تو اتاقش رو تابلو مامانم چند تا دکمه فشار داد و دفت پایین بعد رفتم تو یهو دیدم ناتالی داره میاد تو سریع قایم شدم و بعد
و بعد ناتالی هم همون کارو کرد و رفت پایین من یادم نموند چیارو باید بزنم بعد منم گفتم به پلگ رمزشو بزن و اونم
من رفتم پایین دیدم امون لحظه یه گوشه قایم شدم و بعد پدرم به ناتالی معجزه گر تاووس رو داد و گفت به کمکت توی این نقشه نیاز دارم و بعد پدرم تبدیل شد به ارباب شرارت(هاک ماث) بعد ناتالی هم شد مایورا و بعد منم
گفتم پلگ پنجه ها بیرون (تبدیل گربه ای،کلاز اوت) بعد پریدمو معجزه گر ارباب شرارت رو برداشتم بعد مایورا بهم حمله کرد منم شیشه روبرو رو شکستم و پریدم رو سقف بعد مایورا هم اومد و بعد بهم حمله منم جنگیدم البته بیشتر کتک خوردم و بعد پریدم و معجزه گر مایورا رو برداشتم و بعد.....
و بعد فرار کردم و گفتم به چه کسی میتونم اعتماد کنم و برم پیشش البته حالمم اصلا خوب نبود چون از مایورا خیلی کتک خوردم و بعد
گفتم بهترین فرد مرینت بعد پریدم تو اتاقت دوستان من هفته ای هر چند قسمت که بتونم میزارم و اولش هم تاریخ گذاشتن رو میزارم ولی شما بگیرید هفته ای ۳ روز ۴شنبه و ۵شنبه و جمعه چون سرم خلوت تره چون من کلاس هشتم هستم و درسام سخته دوستان کامنت فراموش نشه تا قسمت بعد شمارو به خدای بزرگ می سپارم بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا قسمت بعد رو نمی زاری
چرا ادامه نمیدی اینجوری دیر دیر بزاری داستانت رو کسی نمیخونه ولی اگر زود زود بزاری معروف میشه خودشم هشتم هستی ای کاش داستان ن میزاشتی من یسنا هستم خوشبختم
دانشکده عشق
عالی بود منتظر ادامه داستان هستیم