ماجراهای منو لیلی و پنی و درخشان😐

خب سلام😐 خوبین؟؟؟😐 نترسین خوبم😐😂 کلا امروز نمیدم چرا اومدم این تستو بسازم😐خب چرا داری نگاه میکنی داداچ برو بخون😐 اها تازه پنی و درخشان هم مثل لیلی یکی از دوستامن و پنی اخلاقش مثل لیلیه اصلا باهم رقابت دارن😐😂 درخشان یک بچه ی اروم مثل جولیکاست حالا برو بخون😐

اول لایکککککککککککککککککککک😠😠😠😐(به دل نگیر😐💔)

شروع میکنم به امید خدا😐: دایا:لیلییییییی!!!!!!!!!!!.لی:چیشده؟؟؟؟؟؟؟؟؟.دایا:موس کامپیوتر گیر کرده!!!!!.لی:؟؟؟؟😐.پنی:بچه هاااااااااااااااااااااااا.لی:تو دیگه چی؟؟؟؟.پنی:غذا میخوام امروز درست کنممممممممممم.دایانا و لی:😐.پنی:چیه؟؟؟؟.دایا:ام....

دایا:ام....یادت رفته؟؟؟؟.پنی:چی را😐.دایا:پس یادت رفته است جوان😐.لی:اون موقعی که.... .چند ماه پیش:دایا:هی خدا.لی:چیه ننه.دایا:حوصله ام سر رفته.درخشان:ام بچه ها؟... .لی:چیشده دری(درخشان).درخشان:یک دقیقه میاین؟؟.دایا و لی:باش.... .که یهو بوی یک چیزی اومد.دایا:این دیگر چیست؟؟؟؟.

درخشان:ام میخواستم بگم... .دایا:الان وقتش نیست بیاین. و با قدرت مشام دایانا راهی اشپزخانه شدند...ام خودتون میدونید چی شد ولی میگم😐.لی:یا بر حضرت فیللللللللل!!!!!...این دگر چیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.پنی:ام غذا سوخت؟؟؟.و اینگونه شد که ما رفتیم به خونه ی جدید😐.

پنی:اها پس باید درخشان اشپزی کنه!!!!!!!.دری:چی شد؟؟؟؟.دایا:دقیقا.دری:چرا من؟؟؟؟.لی:چرا و اگر ندارد.بعد چند دقیقه.دایا:پنی توی اشپزخونه ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.پنی:نچ جلو روت😐.دایا:اها😐.لی:ایندفعه چی شده.رفتیم اشپزخونه و با فر سوخته مواجع شدیم.لی:ام..... .دری:اوه اینجایین.دایا:شما داشتین چی درست میکردین؟؟؟.دری:چیزه زیادی نیست فقط یک سوپ مرغ میخواستم درست کنم.دایا:البته از نظر فر چیزه زیادی است😐.پنی:یک دقیقه صبر کن سوپ توی فر؟؟؟؟... .دری:اره😁.دایانا:خب لوله ی ابو بیار لیلی.لی:چشم....اینم از این.و بعد از خاموش کردن اتش به این نتیجه رسیدیم که هیچ کس بلد نیست غذا درست کنه😐....پا...پانننن😐.

خب بچه ها😐 اینم از این😁 خب چیکار کنم این پایین دیسکو راه انداختن😐. مگر نباید برادران پشت هم دیگر باشند البته ما خواهرانیم پس هیچی دیگه😐.اگه دوست دارین بازم ماجرا بگم بهم بگید و اگه خودتون ماجرایی دارین لطفا بگین که من توی پارت بعدی بگم متشکرم خداحافظ😐.