خب گومناسای بابت تاخیر😅 حقیقتا حوصله نداشتم پارت نه رو ازم قبول کنید🌹
(نگاهی به اون لیست اساتید بالا هن بندازید و داستان از زبان ی بنده خدایی به اسم کنوها esfp هست😑) خب حقیقتا این سالن خیلی قشنگ تزیین شده دلم میخواد توش حسابی برقصم اما فک نکنم کسی بهم اجازه بده😢 خب به هر حال اونجا روووو چقدر خوراکی و شیرینی خیلی خوشمزه به نظر میاننن😍 ولی باید شان یک قهرمان رو حفظ کنم🥺(این بچه خیلی گناه داره با هرچی میخواد دلش رو خوش کنه ضد حال میخوره😅) به هرحال الان با کورای []istp[] شریکم و اینکه اونم که چشاش و حواسش جای دیگست اوففففففه باید یکاریش کنم😑آها پس بهش میگم: هییی هییییی آهاییی (خداروشکر آروم حرف میزنی وگرنه آب..رو نمیذاشتی واسمون😅) کوراییی []istp[] هنوز تو هپروتیی؟ . (خب حقیقتا حوصلم سررفته میخوام یکمش رو از زبان راوی بگم😑)همانطور که کنوها داشت تلاش میکرد تا کورای متوجهش بشه کورای هم در فکر فرو رفته بود که بالاخره با صدای کنوها به خودش اومد و گفت: چی شده؟ 🤨 . کنوها گفت :چرا اینهمه عصلانی کارت ندارم که؟😅 ببین میخوام برات شرط بزارم نظرته؟😁 . کورایی گفت: اول شرط رو بگو . کنوها گفت: امان از تو شرطم اینه که به ایانا[]infp[] فکر نکن و تو مهمونی ش..ریک خوبی باش جوری که همه مردم و اشراف ازت حساب ببرن و اینکه در ازاش بهت میگم که ایانا از کی خوشش میاد؟😈 . کورای لحظه ای مکث کرد اما در جواب گفت : باشه انجامش میدم🙄خب به هرحال کنجکاوم کی رو دوس داره🙄 (خوابمهههه😭)
(عکس بالا مکان مهمونی از زبان اممممممم بزارید یکم فک کنممممم اومممم اوکی از زبان آلن estp😁)خب حقیقتا اصلا روم نمیشه تو چشای ایانا نگاه کنم فک کنم بخاطر این حتی که دستم رو گرفته (همه همینجوری گرفتن مسلمون😮💨) چون آخه مثل .. مثل ز.و.ج ها شدیم وایی خدا این از اون مهربونیش اون فوقالعادهست(نمیدونم چرا ولی خب داره واسه این بچه گریم میگیره😢) خب به هرحال باید تحت تاثیر قرارش بدمم خب اممم آخهه(حوصله ندارم ذهنیت این داداشمون رو براتون توضیح بدم خودتون درکش کنین😅 البته به کسی توهین نباشه خب به زبان راوی ) خب مدتی بعد پادشاه قهرمان ها رو به همراه جادوهاشون معرفی کرد و به آنها اجازه داد تا از جشن لذت ببرند (خدای من الان برای شاد بودن هم این بدبخت ها باید اجازه بگیرن😔) خب قهرمان های ما از شریک هاشون جدا شدند و دختران با هم و پسران باهم دیگر صحبت میکردند کمکم بحث هر دو گروه داشت گرم میشد کههههه..
(عکس بالا مکان مهمونی از زبان اممممممم بزارید یکم فک کنممممم اومممم اوکی از زبان آلن estp😁)خب حقیقتا اصلا روم نمیشه تو چشای ایانا نگاه کنم فک کنم بخاطر این حتی که دستم رو گرفته (همه همینجوری گرفتن مسلمون😮💨) چون آخه مثل .. مثل ز.و.ج ها شدیم وایی خدا این از اون مهربونیش اون هم از این رفتار مهربونش به نظرم این دختر فوقالعادهست(نمیدونم چرا ولی خب داره واسه این بچه گریم میگیره😢) خب به هرحال باید تحت تاثیر قرارش بدمم خب اممم آخهه(حوصله ندارم ذهنیت ی عا..شق مریض رو براتون توضیح بدم خودتون درکش کنین😅 البته به کسی توهین نباشه خب به زبان راوی ) خب مدتی بعد پادشاه قهرمان ها رو به همراه جادوهاشون معرفی کرد و به آنها اجازه داد تا از جشن لذت ببرند (خدای من الان برای شاد بودن هم این بدبخت ها لاید اجازه بگیرن😔) خب قهرمان های ما از شریک هاشون جدا شدند و دختران با هم و پسران باهم دیگر صحبت میکردند کمکم بحث هر دو گروه داشت گرم میشد کههههه..😰
شاه گفت: وقت رقص شده . و همهبه شریک های مورد نظرشون درخواست دادن بچه های mbti هم هر جوری دلشون میخواست به شریک هاشون پیشنهاد رقص میدادند البته محترمانه(اگه محترمانه نبود به شاه میگفتم طبق ی قانون نانوشته باید سر هرکی که احترام نذازه رو بزنیم😑) خب همه به شریک هاشون درخواست رقص دادند و دخترا هم چون عاشق رقصن قبول کردن(این رو کسی میگه که از رقصیدن تو اجتماع میترسه😅)خب همه درخواست شر..یکشون رو قبول کرده بودن اما ایانا در گوش (در گوش من گف چی گف خودش به من گفت چی گفت؟ نمیدونم فازم چیه دقت نکنید ساعت ۱.۲۰ واس همین قاطی کردم😅) آلن زمزمه کرد : شرمنده ولی من از رقصیدن توی شلوغی خجالت میکشم کلا از اجتماع میترسمم🥺 . آلن لبخندی زد گفت : نترس خودت رو به من بسپار ببین چجوری به رقص درت میارم😁 . ایانا با گونه هایی گل انداخته قبول کرد و خودش را برای رقص آماده کرد.(هوییی آلننن ی دقهه واسا ببینم مگه تو خجالت نمیکشیدی مرد....ک؟😮💨 خب به هر حال میرم چغ..ولیت رو به تیارا و کورای میکنمهااا😅) خب ایانا و آلن شروع به رقص کردن رقص آنها به قدر زیبا بود که همه مات و مبهوت به آنها خیره شده بودند انگار در حال تماشای یک رقص شمشیر بودند هر دوی آنها در تلاش به کنترل گرفتن رقص بودند رقصشان به صورت زیبایی تمام شد (عکسش بالاست به بزرگی خودتون بابت ایرادات ببخشید)
بعد از اتمام رقص آلن گفت : تو مگه نگفتی خجالت میکشی چجوری هی سعی میکردی کنترل رو به دست بگیری آخه تو دختری باید توی رقص زیبا و آسیب پذیر به نظر برسی(کی گفته همیشه که قرار نیست دخترا کوتاه بیان عههه🤨)خب به هر حال همراه عالیی بودی خب به امید وقتی که دوباره با هم برقصیم(دوباره اشکم واسه این بشه سرریز شد😢)ایانا گفت : باشه بابا پیرمرد چقدر مینالی به هر حال توهم شریک خوبی هستی😳🙄 . خب شخصیت های ما حالا همه درحال گفت و گو در سالن بودن که ناگهان صدای مهیبی اومد تیارا گفت: واییی دی..دیوار سا..سالن ............او..اونا .............
گومن دستم خورد 😅 (خیال کردی ادامه داستانه مگه نه😈) ناظر عزیز خسته نباشی🌹❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)