10 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 648 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم خوشتون بیاد
هیونا بعد از یک ساعت کم کم بهوش اومد. اروم چشماشو باز کرد و به دور و ور نگاه کرد. دو پرستار رو دید. یکیشون با سرنگ چیزی رو به سرمی که توی دستش بود اضافه میکرد. دیگری از روی صندلی راحتی بلند شده بود و بالای سرش ایستاده بود . گفت : بهوش اومدی. حالت خوبه ؟ " هیونا اروم از روی تخت بلند شد و نشست. پرستار دیگه از اتاق خارج شد و رفت. هیونا با گیجی به پرستار نگاه کرد و اتفاقات یک ساعت پیش یادش اومد. با ترس کل اتاق رو نگاه کرد. خبری از هوسوک نبود. رو به پرستار گفت : هوسوک ... هوسوک اوپا کجاست ؟؟ " پرستار با اخم نگاه کرد و گفت : هوسوک ؟ اها منظورت همراهته. اقای جانگ ؟ " هیونا با استرس بیشتر لباس پرستار رو گرفت. + بگو هوسوک کجاست. اونکه دوباره نرفته ؟؟ نگو که اون رفته. بگو کجاست. خواهش میکنم " هیونا گریش گرفته بود. + خواهش میکنم. اون نرفته مگه نه ؟ اون دیگه منو تنها نمیزاره خواهش میکنم بگو کجاست . بگو بیاد پیشم. من باز نمیتونم تنها بشم . اوپای من کجاسستتت. " جمله اخر رو بلند تر گفت. پرستار مچ دستای هیونا رو گرفت و گفت : اروم باش دخترجون. صبر کن الان میگم برن صداش کنن. " هیونا با گریه گفت : اون نباید دوباره تنهام بزاره نباید... " پرستار رو به بیرون بلند گفت : کسی این نزدیک نیست ؟؟ " یه پرستار وارد اتاق شد. * برو اقای جانگ رو صدا کن . توی کافه ی بیمارستانه. بگو زودتر بیاد اینجا. " پرستار سری تکون داد و با دو رفت.
هوسوک روی صندلی کنار میز توی کافه ی بیمارستان نشسته بود . در حالی که به صندلی تکیه داده بود و پای راستشو روی پای چپش انداخته بود داشت قهوه میخورد. به یاد روز های گذشته افتاد. این یه هفته واقعا براش سخت بود. حتی پسرا هم نتونست بودن بهش ارامش بدن. میخواست توی بیمارستان باشه . ولی نمیتونست تمرین رو ول کنه. سرکارش هیچ تمرکزی نداشت و همش دنبال جایی میگشت تا بتونه با خودش خلوت کنه و بی صدا از نگرانی اشک بریزه. لبخند تلخی زد. با تمام وجود قدردان بود که حال هیونا بهتر شده .
یک پرستار رو دید که به سرعت به سمتش میاد. اخمی کرد. فنجون قهوه رو روی میز گزاشت و صاف نشست. پرستار بهش رسید. دستشو روی زانوهاش گزاشت و با نفس نفس گفت : اقای... جانگ...خواهرتون... بهوش... اومده.... باید... زودتر... برید اونجا. " هوسوک با تعجب سریع بلند شد به سمت اتاق هیونا دوید. اسانسور براش کند بود. برای همین پله هارو تند تند بالا میرفت. به طبقه سوم بیمارستان رسید و به سمت اتاق هیونا دوید. وقتی رسید. دستشو روی چهارچوب در اتاق گزاشت و نفسی تازه کرد. هیونا رو دید که هنوز دستشو به لباس پرستار گرفته بود و اشک میریخت . و هنوز با صدای بلند با پرستار حرف میزد. * گوش کن. الان میاد. فقط یکم صبر کن. + داری..داری دروغ میگی. لطفا راستشو بگو. اونکه دوباره نرفته. لطفا . اون دیگه نباید منو تنها بزاره. " هوسوک اه کشید. دستی به موهاش کشید و به سمت هیونا رفت. پرستار با دیدن هوسوک بزور لباسشو از دست هیونا بیرون کشید و با عصبانیت از اتاق خارج شد. هوسوک خم شد و صورتش رو به روی هیونا قرار گرفت. هیونا با چشمای اشکی گفت : هو..هوسوکاا. " و باز هم اشکاش جاری شد و سرشو انداخت پایین . هوسوک دستاشو روی صورت هیونا گزاشت و سرشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد. × چرا گریه کردی هیونا . من اینجام . طاقت دیدن اشکاتو ندارم خواهری. " هیونا هوسوک رو بغل کرد و هوسوک موهاشو نوازش کرد. هیونا در حالی که تمام تلاششو میکرد که اشکاش نریزه. دماغشو بالا کشید و گفت : فکر کردم... فکر کردم دوباره تنهام گزاشتی. خیلی ترسیدم. فکر کردم باز قراره دلتنگت بشم. اونقدر ترسیدم که حس میکردم قلبم میخواد از حرکت وایسه. لطفا دیگه هیچ وقت تنهام نزار. خواهش میکنم. × قسم میخورم هیونا. قسم میخورم. دیگه هیچ وقت. هیچ وقت هیچ وقت تنهات نمیزارم. تا اخر عمرمون کنار هم میمونیم. منو ببخش که تنهات گزاشته بودم. + نه اوپا. میدونم که خودت نمیخواستی. میدونم که تو هم اندازه من نگران و ترسیده و دلتنگ بودی. میدونم تو هم مثل من دوران سختی رو داشتی. هیچ وقت دراینباره ازم عذر خواهی نکن . × دوست دارم هیونا. + منم دوست دارم اوپا.
هوسوک روی صندلی راحتی نشست و دستای هیونا رو گرفت. هیونا سرشو پایین انداخت. موهاش جلوی صورتش اومدن. دوباره سرسو بالا اورد و لبخند زد .× خب ؟ + خب . × تعریف کن خواهر . + تو تعریف کن اوپا. اونی که تو عمارت وقتی چاقو خوردم بغلم کرد تو بودی مگه نه ؟ × اره. + چند وقت بیهوش بودم ؟ × یک هفته. + یکک هفتهه ؟؟ خیلی زیاده. حتما بخاطر من کلی اذیت شدی و تو زحمت افتادی. میتونم درک کنم چقدر نگران بودی. معذرت میخوام . × این چه حرفیه. تو خانواده ی منی . تو خواهرمی. حتی جونمو هم برات میدم. دیگه درباره این چیزا حرف نزنیا. قول بده. + باشه چشم ." ... + اوپا از کجا فهمیدی من اونجام. از کجا ادرس عمارت رو اوردی؟ × دوستت سویونگ. وقتی فهمید توی خونتون دزد اومده . اومد کمپانی و بهم خبر داد. + طبق معمول سویونگ . اما راستش . اون شب خودم داشتم میومدم کمپانی . × میدونم. " هیونا با تعجب به هوسوک نگاه کرد . × اا . سویونگ بهم گفت. " هیونا خنده عصبی کرد. + اهاا. سویونگ دیگه چیا بهت گفته اوپا. × چیز خاص دیگه ای نگفت . + خوبه. × پس تو توسط خانواده چوی . که بزرگترین شرکت داروسازی کره رو اداره میکنن به فرزندی گرفته شدی. برام از خانوادت تعریف کن . + درسته. اون روز. بعد از اینکه رفتی. چند ساعتی بود منتظرت بودم. نشسته بودم سر کوچه و داشتم گریه میکردم. همه بی اهمیت بهم از پیاده رو رد میشدن . اما اقای چوی اومد سمتم . و گفت بریم پیش پلیس. من بهش گفتم منتظر تو هستم. ولی منو برد اداره پلیس. تصمیم گرفته بود منو به فرزندی بگیره. اما هنوز با خانواده اش حرف نزده بود. و اون موقع هم نمیتونست. یعنی پلیس بهش اجازه نمیداد همون موقع منو به فرزندی بگیره. با اینکه مشهور و پولدار بودن .کارهای اداری رو باید انجام میدادن . به پلیس راجب به تو گفتم. اونا هم رفتن و دنبالت گشتن. خیلی زیاد. اما وقتی پیدات نکردن . فکر کردن راجب بهت دارم دروغ میگم و اصلا برادر ندارم.
+بعد چند ساعتی که توی اداره پلیس بودم. اقای چوی رفت خونش و منو فرستادن پرورشگاه. دو روز توی پرورشگاه بودم. برام مثل جهنم بود. " هیونا بغض کرد و سرشو انداخت پایین. هوسوک دستشو محکم تر فشار داد و لبخند تلخی زد. + همش بلند بلند گریه میکردم و اسم تو رو صدا میزدم. تو رو میخواستم . ولی همه اونا فکر میکردن دروغ میگم. هیچکس ارومم نمیکرد. هیچکس درکم نمیکرد. انقدر سرشون جیغ زدم که بخاطر اینکه از صدام راحت بشن . توی یه اتاق زندانیم کردن . اون دو روز رو توی اون اتاق بودم و اروم اروم گریه میکردم. با اینکه برام غذا میاوردن لب بهش نمیزدم. اما بعد اون دو روز جهنمی. اقای چوی منو به خونش برد. اون مهربون بود. باهام بازی میکرد. خانواده خوبی بودن. یه پسر داشتن. یه سال ازت بزرگتره. اقای چوی کمکم کرد که حالم بهتر بشه. اما متاسفانه یه سال بعد مرد. وقتی شش سالم بود. در اثر سرطان مرد. خیلی احمقانه به نظر میرسه . رئیس بهترین شرکت داروسازی کره خودش در اثر بیماری مرد. یه سرطان نادر به اسم ایانبی بود. اما خب...( هیونا سرشو بالا اورد. و موهاش که جلوی صورتش بود روی شونه هاش ریخت و گوش هاش رو پوشوند.) اونا خانواده ی خوبی هستن. من در رفاه و خوب بزرگ شدم " هیونا لبخند زد. اما ته دلش از دروغی که گفته بود راضی نبود. هوسوک هم لبخند زد :× از اینکه اینو میشنوم... خوشحالم. + خب هوپی حالا تو تعریف کن . " هوسوک خنده ی کیوتی کرد و گفت : هوپی ؟؟ " هیونا هم با حالت کیوتی گفت : اره دیگه. هوووووپییییییی " هوسوک بلند خندید. × خببب.. یه خانواده ای بودند. خانواده ی جانگ . اونا تازه پسرشونو که همسن من بود توی یه تصادف از دست داده بودند. من داشتم میرفتم اداره پلیس که گم شدم. و اونا که برای سفر از ایلسان به اینجا اومده بودند، منو پیدا کردند و جای پسر از دست رفتشون گزاشتن و بزرگم کردن. تا سه ماه توی ایلسان زندگی کردم. قبلش خیلی با اون خانواده دنبالت گشیدیم ولی پیدات نکردیم .ولی بعدش بخاطر اینکه میخواستم تو رو پیدا کنم . اونا بخاطر من به سئول نقل مکان کردن. خب... دوتامون خیلی سعی کردیم همو پیدا کنیم ولی نشد.
+ اوپا خیلی ازت ممنونم . تو ادم بزرگی شدی. × هنوزم ادم خاصی نیستم. + تو برای من مهم ترینی. " هوسوک لبخند زد. هیونا دستشو بالا اورد و سرشو خواروند . استین لباسش کمی پایین رفت+ فکر کنم باید برم حموم . × وا..وایسا ببینم. " دست هیونا رو گرفت و اورد جلو و استینشو کمی اورد بالا. × چرا اینجای دستت کبود شده؟ " هیونا به دستش نگاه کرد. روی ساعد دستش کبود شده بود . + خبب... راستش اون دزدایی که اومده بودن اونجا. یکم زیادی وحشی بودن. × اه. اون عوضیا. دیگه که بلایی سرت نیاوردن ؟؟ + نه نه. " هیونا دستی به گردنش کشید. زخمش محو شده بود. با حرص اروم زمزمه کرد : دونگ وو... × چیزی گفتی ؟؟ + نه . هیچی. اها . اون دزدا کی بودن. چه اتفاقی براشون افتاد . رئیسشون کی بود ؟ × اه. یکم قضیش پیچیده اس. ولی متاسفانه هویتشون هنوز مشخص نشده. + چیی؟؟ اونا یه هفته س بازداشتن ولی هنوز معلوم نشده کین ؟؟ × رئیسشون معلوم شد. اما هنوز اسمای اونا رو پلیس نفهمیده. چونکه همشون خودکشی کردن. + خودکشی کردن ؟؟ × اره. برای اینکه هویت رئیسشون معلوم نشه. اما خیلی احمق بودن. چون مادر خونده ات وقتی فهمید اونا ژاپنی هستن ، فهمید رئیسشون کیه. + خب. اون کیه ؟ × یکی از وزیران ژاپن که تحت تعقیب هم بود. جرمای زیادی مرتکب شده بود. به علاوه آتش سوزی که باعث تخریب یکی از مهم ترین برج های توکیو شد کار اون بود. به کمک پلیس ژاپن ، دستگیر و اعدام شد. مثل اینکه از مادرخوندت دارو خریداری کرده بوده. اما طبق چیزایی که خانم چوی به عنوان شاهد گفته. وقتی فهمیده اون مجرم بوده، دارو هارو بهش تحویل نداده. بخاطر همین اون افرادشو فرستاده. + چطور انقدر دقیق و با جزئیات فهمیدی ؟ " هوسوک دستی به سرش کشید و گفت × راستش با رئیس پلیس دوست شدم. مرد خیلی باحالیه. اون همه اینا رو بهم گفت. و همچنین گفتش که جسد اون دزد هارو به ژاپن تحویل دادن تا خودشون تعیین هویت کنن. + پس همه چی بخیر گذشت. × خوشبختانه همینطوره. اما یه چیزی ذهنمو درگیر کرده. + چی ؟ × چند تا دادگاه با حضور سفیر ژاپن برگزار شد. که منم توشون بودم. اما مادر خوندت رو ندیدم. از سونگ هیوک یعنی رئیس پلیس پرسیدم. گفتش برای چند وقت نقل مکان کردن به عمارتشون توی بوسان. ببینم. اونا که میدونن زخمی شدی. مگه نگرانت نشدن چرا سراغی ازت نگرفتن.
+ چ..چی؟ چی ؟ اها. خب حتما خیلی درگیر کار شدن و نگران بودن. نه نه. مطمئنا سراغمو گرفتن. حتما به بیمارستان زنگ زدن و پرسیدن. ب..بلاخره با پلیسا در ارتباط بودن. × بیمارستان ؟؟ شاید...خب بزار برم از یه پرستار بپرسم. " هوسوک خواست بلند شه که هیونا مچ دستشو گرفت. هوپی برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. هیونا در جواب لبخند پر استرسی زد و مچ دست هوپی رو کشید و باعث شد اون بشینه. + نه. نه. نه تو چرا بری از یکی بپرسی. وایسا. الان خودم با گوشیم به خانم چوی زنگ میزنم. " به دور و ورش نگاه کرد. + گو..گوشیم کجاست ؟؟ × اه. خب گوشیت. " هوسوک موبایلش رو از توی جیبش در اورد. × گوشیتو من برداشتم. توی این یه هفته ازش مراقبت کردم و زدمش شارژ. بفرماا. " موبایل رو به هیونا داد. + واقعا ؟؟ خیلی ممنونم. × و.. خیلی خوشحال شدم دیدم عکس پس زمینه گوشیت عکس منه." هیونا لبخندی زد و سرشو انداخت پایین. رمز موبایلو زد و بازش کرد و به چوی یون هو زنگ زد. صداشو خیلی کم کرد. طوری که خودشم به زور صدای بوقش رو میشنید. لبخندی به هوسوک زد و منتظر شد. کمی بعد یون هو جواب داد ÷ الو ؟؟ + س..سلام خانم ،حالتون چطوره ؟ ÷ اوه. تو . پس بلاخره بهوش اومدی. + بله بله. خیلی بهتر شدم. معذرت میخوام که نگرانتون کردم. ÷ چی ؟ کی گفته من نگران شدم. تو کی هستی که بخوام بخاطرش خودمو نگران کنم. + اوه. پس که اینطور. خیلی ممنونم که از رئیس بیمارستان سراغمو میگرفتین. ÷ دختر حالت خوبه ؟ فکر کنم داری برای خودت هزیون میگی. + نه خانم. اصلا اشکالی نداره. من درک میکنم شما برای چی رفتین به بوسان. دل منم براتون تنگ شده امیدوارم زودتر دوباره بتونیم همو ببینیم. × دختره ی دیوونه. منو به شوخی گرفتی ؟ احمق چطور جرئت میکنی برای من چرندیات بگی. فکر کردی بیکارم به شوخی مسخره ی تو گوش بدم. " یون هو قطع کرد. + اه. خیلی متاسفم. حتما خیلی کار دارین." کمی مکث کرد...+ باشه چشم. حتما بهتون زنگ میزنمو از حالم با خبرتون میکنم. برین به کارتون برسید. خداحافظ. "
هیونا موبایل رو از روی گوشش پایین اورد و روی پاش گزاشت. واقعا توی بازیگری استعداد داشت. به هوسوک که با لبخند نگاهش میکرد نگاه کرد و اونم لبخند زد. + میخواستم بگم پیشمی و گوشی رو بدم که باهاشون حرف بزنی. اما خب مثل اینکه خیلی کار داشتن. حتما توی یه فرصت مناسب زنگ میزنم که باهاشون حرف بزنی. × درک میکنم . خوشحالم سراغتو میگرفتن. پس خانم صداش میکنی. + خب. اینطوری راحت ترم. " هوسوک لبخند زد. × اهاا. راستی. به سویونگ خبر بده. + کاملا یادم رفته بود. " هیونا مبایلشو برداشت و شماره سویونگ رو گرفت. کمی بعد سویونگ جواب داد. _ سلام جی هوپ شی . حالتون خوبه ؟ هیونا چطوره ؟ بهتر شده ؟ + سلام سویونگ . _ هی..هیونا ؟؟ خودتی ؟؟؟ + خب معلومه این گوشی منه پس کی باید باشه ؟؟ _ واقعا بهوش اومدیی ؟؟ + اره دیگه پس چجوری دارم باهات حرف میزنم _ دختره ی احمق. این دفعه دیگه جون به لبم کردی. میدونی چقدر گریه کردم ؟؟؟؟ + بازم مثل همیشه. معذرت میخوام سویونگ. _ صبر کن الان میام اونجا. + نهه. مگه الان شرکت نیستی ؟؟ _ بله دیگه. یک هفته بیهوش بودی ،حساب روزا از دستت در رفته. امروز تعطیله دختر. زود خودمو میرسونم . + واقعا ؟؟ خب باشه زود بیا. " قطع کرد. هوسوک شروع به خندیدن کرد. × امروز شنبه اس هیونا. + یاا اوپا اخه من از کجا میدونستم امروز تعطیله. × باشه باشه. ولش کن ." هیونا خندید. هوسوک گفت : راستی. سویونگ بهم گفته بود توی شرکت داروسازی که دوتاتون کار میکردین با هم اشنا شدین. ولی تو اخراج شدی ؟ چرا ؟ اون همه چیزو نصف و نیمه تعریف میکرد. + درسته. من اخراج شدم. بخاطر اینکه همیشه دیر میرفتم سرکار. × خواب میموندی ؟؟ + نه خیرم. دنبال تو میگشتم . تا ساعت نه شب باید اونجا میموندم. برای همین صبح ها قبل اینکه برم سرکار دنبالت میگشتم. × پس بخاطر من اخراج شدی. + ن..نه نه. منظورم این نبود. × دقیقا منظورت همین بود. + نه باور کن . × باور نمیکنم اما از این بحث میگذرم. + یااا. هوسوکااا. " هوسوک بلند خندید. × باور میکنم . نگران نباش. خب... الان چیکار میکنی. + فعلا بیکارم. ولی من بازیگری خوندم. برای یه سریال انتخابم کردن. حدودا دو هفته ی دیگه فیلمبرداریش شروع میشه. و منم نقش دومش هستم. × واووو. پس خواهرم بازیگره. + هنوز نه کاملا. × نیمه بازیگر. " هیونا خندید. همون موقع دکتر هیونا وارد اتاق شد.
¥ اقای جانگ. نباید به من اطلاع بدین خواهرتون بهوش اومده که بیام و معاینش کنم ؟؟؟" هوسوک به احترام دکتر بلند شد. × دکتر. معذرت میخوام، فراموش کردم. ¥ خب خانم جانگ. با این انرژی که برای حرف زدن با برادرتون دارین معلومه که حالتون کامل خوب شده." هیونا لبخند زد. ¥ لطفا دراز بکشین. " هیونا دراز کشید و دکتر خیلی دقیق معاینه اش کرد. چند دقیقه بعد رو به هوسوک برگشت و گفت : وضعیتشون خوبه. زخمشون تقریبا خوب شده. درد دارین خانم جانگ ؟ + فقط یکم. ¥ اگه قرصای تقویتی براتون تجویز کنم و اقای جانگ هم قول بده خیلی خوب تقویتتون کنه. امروز میتونین مرخص بشین. + واقعا ؟؟ خیلی ممنونم. ¥ البته اگه مشکلی پیش اومد خیلی سریع باید بیاین بیمارستان. و هفته دیگه هم بیاید تا یه بار دیگه معاینشون کنم . × حتما دکتر . " در اتاق باز شد و سویونگ وارد اتاق شد. مستقیم سمت هیونا رفت و بغلش کرد. ¥ خب من دیگه میرم. " هوسوک به دکتر تعظیم کرد. × خیلی ازتون ممنونم . " دکتر از اتاق خارج شد. + س..سو..سویونگ خ..خفه ام کردی. " سویونگ از هیونا دور شد و روی صندلی نشست و چند تا مشت اروم به بازوی هیونا زد و اروم شروع کرد گریه کردن. _ میدونی این یه هفته بهم چی گذشت . در حد مرگ منو کشوندی دختر. + وقتی اینطوری میگی پس هوسوک اوپا چی کشیده. _ یااا. یکم به فکر من باشش که چقدر عذاب کشیدم. + سویونگا من چی میتونم بگم به جز اینکه معذرت میخوام. تقصیر خودم نبود که. " هوپی روی یه صندلی دیگه کنار هیونا نشسته بود. گفت : سویونگ شی خیلی به خواهرم سخت نگیر. _ باشه هوسوک شی. هیونا الان دیگه کامل خوب شدی ؟؟ + کامل کامل خوب شدم. نگران نباش. دکتر گفت امروز میتونم مرخص بشم . _ چییی ؟؟ به این زودی ؟؟ به هیچ وجه . تو باید استراحت کنی. + سویونگ... دکتر گفته میتونم مرخص بشم. اونوقت تو مخالفت میکنیی ؟؟ × فقط نگرانته هیونا. سویونگ شی نمیخواد نگران باشی. دکتر براش قرص تقویتی تجویز کرده. خودمم تقویتش میکنم. _ اما...اخه خیلی زوده . × یااا. منظورت اینه من نمیتونم از خواهرم مراقبت کنم ؟؟ _ن..نه نه . باور کن منظورم این نبود." هیونا و هوسوک زدند زیر خنده. سویونگ با تعجب نگاهشون کرد. ولی بعدش خودش هم خندش گرفت.
حدود یک ساعت بعد ، هیونا بعد از خوردن غذا توی بیمارستان ، مرخص شد و الان همراه با هوسوک توی ماشینش نشستن. سویونگ به خونش رفته بود. + اوپا تا حالا با هم سوار ماشین نشده بودیم. × هیونا ؟؟ مگه با مامان و بابا با دوچرخه از گوانگجو تا سئول اومدیم ؟ " هیونا خندید. + نه نه . خب منظورم این ۱۹ سال اخیر بود." هوسوک خندید. × دکتر گفته بود امروز بهوش میای. ولی فکر نمیکردم به این زودی مرخص بشی . + تو هم مثل سویونگ ناراحتی که زود مرخص شدم ؟ × برعکس. خوشحالم که حالت خوب شده و مرخص شدی . + ممنون اوپا.... میگم . داریم کجا میریم ؟؟ × خوابگاه. + خ..خوابگاه ؟؟ خوابگاه بی تی اس ؟؟ م..من فکر کردم میخوای منو برسونی عمارت چوی. × هی خواهری. من تازه تو رو پیدا کردم. فکر کردی میزارم به همین راحتی ازم دور بشی ؟ نه خیر. هرروز باید پیش من باشی. + ( خندید ) با کمال میل. دوست دارم زودتر بازم پسرا رو ببینم. دلم براشون تنگ شده. × بهم گفته بودن حرفای قشنگی بهشون زدی. با اینکه اون موقع نمیدونستن خواهرمی. اما ازت خوششون اومده بود. + خوشحالم. هوپی ؟ پسرا همه چیزو راجب من میدونن ؟؟ × همه چیز که نه . مثلا نمیدونن امروز بهوش اومدی. فکر میکنن حالا حالا تو بیمارستانی + چ..چی ؟؟ بهشون نگفتی امروز بهوش میام. بهشون زنگ نزدی خبر بدی ؟ × من که همش پیش تو بودم کی بهشون زنگ زدم ؟ + خ.خب چرا بهشون نگفتی. × بخاطر شیطونی. + شیطونی ؟؟ × یه سوپرایز کوچیک راه میندازیم. + واو . پس میخوای سوپرایزشون کنی. فکر خیلی جالبیه. × قیافت که فکر نکنم یادشون باشه. اما خیلی خوشحال میشن. + منم همینطور." سکوت شد. هوسوک دستیش رو که به فرمون نبود به سمت دست هیونا که روی پاهاش بود برد و انگشت هاش رو به دستش گره زد . هیونا به تعجب اول به هوسوک و بعد به دستش خیره شد. کمی مکث کرد. بعدش اونم انگشت هاشو به دست هوسوک گره زد و محکم فشار داد. اونا دست هم رو گرفته بودن. به دستاشون خیره شد. اشک توی چشم هاش جمع شد و لبخند زد.
پایان پارت ۱۱ امیدوارم خوشتون اومده باشه💜💜💚❤
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
56 لایک
عالی بود
사랑해💜💜💜🫂🫂🫂
서랑 해 요❤🫂💜
بیش از اندازه عالی بود آجی😍😍😍
کارت حرف نداره💜
مرسی اجی 🥺💜 خوشحالم خوشت اومده🤗💜
😚😚💜💜💜
ایوللللل!
بالاخره این خواهر برادر به خوبی و خوشی بهم رسیدن..😆😆😆
ولیییی اگر من جای هیونا بودممممم دمار از روزگار اون مثلا نامادریم رو درمیاوردمممم...
عالییییی بود مثل همیشهههه
بلی اجی بلاخره این خواهرو برادر بهم رسیدن😂💜حالا فعلا ببینیم در اینده چی میشه🥺❤
عععععععااااااااللللللللییییییییی ببببببوووووددددد ااااااجججججییییییی😍😍😍😍😍🌈🌈🌈🌈💜💜💜💜💜💜
مرسییییییی اجییییییب🤗❤💛💚💜
من واقعا نمی تونم هیچی بگم 😢
خیلی فوق العاده بود💜💜💜
این پارت که زود نیومد اما امیدوارم پارت بعد زود بیاد 💜❤
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده🤗💜
خوشبختانه منتشر شد🙃💜
عررررررر عاجی تو منو میکشی انقدر قشنگ و جذاب مینویسی معتاد داستانت شدم😁خیلی قشنگه بی نظیره فوقالعادس حرف نداره محشره عالی عالی عالی عالی عالیهههههههههه هرچی بگم کم گفتم بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم😍
💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍
مرسی مرسی مرسی مرسی اجیییی جونممم🥺💜🤗 خوشحالم خوشت اومده🙃💜🤗💜❤💚💛
پارت بعد تو بررسیه💜
عالی شد هههههههههه🔗💃🏻👑💜💙🤍🖤🔥
مرسییییی💜💜
عالییییی بود عاجی منم ناظر شدم 😹😹😹😹😹
💐💘🌺🌼💐💐🌷💐💘🌼🌺💘💐🌼💘🌺🌿💐🌼🌼🌿❤️❤️❤️❤️🌷🌷💘💘🌼🌿🌺🌺🌿
مرسی اجی🤗💜 اتفاقا منم ناظر شدم😂💜
عرررر تستچی همه رو ناظر کرده😹😹😹
وایی عاجی بالاخره اومد خسته نباشی عالی بود ❤️❤️💜💜 و اینکه معذرت میخوام گفتم این دستت چرا نمیاد و غر زدم ^_^
ببخشید اظتب تایپی شد منظورم تستت بود :-)
ببخشید اشتب تایپی بود
منظورم تستت بود 🙂
بعد صد سال اومد😂💜 خوشحالم خوشت اومده اجی🤗💜 اشکال نداره اجی درک میکنم🙂💜
عععااااللللللللللیییی
ی
ی
ی
ی
یییییییی
هر چی بگم کم گفتم.
پارت بعددرو نوشتی؟
چند روزه تو برسیه؟؟
مرسیییی اجییی. خوشحالم خوشت اومده🤗💜 حدودا چهار روزه که توی بررسیه🙂💜