
اینم قسمت 15 این قسمت به قدری ناراحت کننده بودش که اشک خودم موقع نوشتن در اومد چون تمام اتفاقات گذشتم یک بار دیگه جلوی چشمام اومده پس اگه جایی زیادی حرفی رو کشیده بودم بدونید چقدر نارحت بودم این همون قسمتی بودش که گفتم قراره شاخ در بیارید نظرات فراموش نشه♥ عکس کی هساش رو اخر داستان میگم
چشمام رو باز کردم روی یک تخت توی یک اتاق تاریک بودم روی یکی از سنگ هایک شمع بود خواستم بلند شدم دیدم همون دستم که با چوب زخم شده بود با پارچه بسته شده خیلی عجیب بود بلند شدم و رفتم به طرف شمع یه تابوت همونجا هم بود یکم کنجکاو شدم که داخلش چیه? رفتم طرفش و هرچی سعی کردم درش باز نشد حل دادم درش رو باز شد داخلش یک دختر به چه زیبایی بودش یه تیکه از موهاش روی صورتش بود خواستم موهاشو بدم کنار? که از پشت سرم یک صدای قژژژژژژژ ( باز شدن در? ) اومد سریع چرخیدم از چیزی که دیدم بازم وحشت کردم ( جرج?) شمع رو از توی دستم افتاد و منم د بدو رفتم به دور ترین مکان از جرج جرج شمع رو برداشت و اومد آروم طرفم پاهامو جمع کردم و همون طوری که به درخت چسبیده بودم به دیوار چشبیم جرج اومد طرفم و گفت دیونه بهت گفتم که دیگه باهات کاری ندارم ? و ادامه داد لطفا بدون اجازه به چیزی دست نزن باشه و بعد در تابوت رو بست با من..من.. گفتم اون...کی...بود؟ گفت دختری که عاشقش شدم !!
گفتم خوب چه بلایی سرش اومد گفت انسان ها ازم گرفتنش ? گفتم چجوری? نشست روی همون تخت و گفت اون یک ادمیزاد بود ? من اونو توی محدوده گرگ ها پیدا کردم میدونستم گرگ ها میکشنش پس با خودم بردمش اون بعد از دیدن من متوجه شد که مم خوناشامم ولی اصلا نترسید بیشتر خوششاومد من ازش خ استم جریان بودنش توی جنگل رو بهم بگه و اونم گفت که وقتی بهش خبر دادن پدر و مادرش مرده خیلی ناراحت بوده برای همین به جنگل اومده بوده جایی که همهشه حالش رو بهتر میکرد نمیدونم چرا ولی وقتی دیدمش عاشقش شدم . بعد من خودمم اومدم نشستم روی تخت جرج ادامه داد من و اون چندین سال باهم بودیم من میخواستم باهاش ازدواج کنم ولی پدر و مادرم میگفتن چون اون یک ادمیزاده اجزه ندارم اون اسرار کهرد که تبدیلش کنم منم کردم ولی بعد از چندین سال انسان ها از وجود ما خبر دار شدن برای همین دانشمنده شروع به تجسس کردن تا مارو پیدا کنن اونا از خوناشام بودن جولیت ( همون دختره) خبر نداشتن ولی یک روز مارو پیدا کردن من از تیدا خواستم توی خانه بمونه چون فقط یک نفر اومده بود منم به شکلی که اونو بترسونم رفتم به طرفش حواسم نبود که دوربین دستشه اون ازم فیلم گرفت یهو صدای جیغ تیدا رو شنیدم به تمام سرعتم به طرفش برگشتم یکی از دانشمندا اونو کشته بود من اون دانشمندو کشتم و بعد برگشتم پیش همونی که دوربین دستش بود و اونو به بد ترین حالتی که پر از درد هستش اون مرد رو کشتم و بعد دودبینش رو از قصد میزارم کنار خیابون و برمیگردم پیش بدن بیجون تیدا??? اونو توی بغلم نگه داشتم و..... وقتی جرج داشت داستانش رو تعریف میکرد تمام تیکه های فیلمی که توی گوگل دیدم جلوی چشمام میومد
خیلی ناراحت شدم تاحالا از این زاویه به داستان نگاه نکرده بودم جرج گفت من از اونموقع تا الان داشتم سعی میکردم برشگردونم ولی حتی قربانی هم جواب نمیده ? گفتم تو اونشب توی جنگل میخواستی گفت اره میخواستم تورو قربانی کنم چون خیلی شبیهش بودی گفتم چرا پس قربانیم نکردی گفت توی خونت چیزی بود که نمیتونستم باهاش قربانیت کنم پس حافطه ات رو پاک کردم و همونجا روی زمین ولت کردم ولی نمیدونستم جون سالم بدر بردی پس وقتی متوجه شدم برگشتم تا کارت رو تموم کنم که کای از روه رسید و الانم که تورو تبدیل کرده گفتم راستشو بخوای کای منو تبدیل نکرده من خودم یه خوناشام بودم گفت چی؟ گفتم من یه نینم گفت ما فقط یک نیمه داشتیم که اونم مرد? گفتم منطورت کیتی نیست؟ گفت تو از کجا اینارو میدونی گفتم راستشو بخوای بعد از پک کردن حافظم توسط تو بخش هاییش یادم اومد و خوب کای بهم کمک کرد که کل حافظم برگرده که کل زندگیم رو یادم اومد انسان ها بعد از اتشسوزی منو بردن و پیش خودشون بزرگ کردن ولی اول نیمم رو از بین بردن و انسان کاملم کردن ..... الانم که اینجام جرج گفت بهتر برگردی چون کای الان به شدت نگرانه گفتم من یک کاری اول باید اینجا بکنم بعد میرم گفت مثلا چی؟ در تابوت رو باز کردم و با قدرتم سعی گردم جولیت رو زنده کنم و همین کاری کردم جرج بلند شد و سریع رفت بالای سر جولیت محکم بغلش کرد و ازم تشکر کرد منم سریع دیگه از خونه زدم بیرون توی را خونه بودم که به چنتا گرگ برخوردم
شخصا انرژی زیاد خوبی نداشتم ولی شروع کردم به دفاع کردن از خودم همون موقع بود که کای از راه رسید و بعد وقتی منو دید وحشت کرد و برای کمک بهم اومد حدود چند ساعتی بود که داشتیم میجنگیدیم که یهو از پشت سر کای یک گرگ پرید و نزدیک بود کای رو بکشه منم سریع دویدم به طرفش و بهجای کای خودم گاز گرفته شدم کای کار همهشون رو تموم کرد ولی وقتی برگشت و منو روی زمین دید ? وحشت کرد نشست روی زمین بلندم کرد چشمام رو بستم وقتی چشمام رو باز کردم زیاد نمیتونستم از جام تکون بخورم بالا سرم حدود چهارتا خوناشامی بودن صدای کای رو میشندیم که داشت داد میزد و میگفت نه این کارو باهاش نکنید صدای یکی رو شنیدم که میگفت اون به این دنیا تعلق نداره باید به دنیای خودش برش گردونیم و بعد چیزی ندیدم فقط صدای کای رو میشنیدم و یک لحظه احساس کردم میتونم حرکت کنم و وقتی از جام پریدم ?
توی اتاق قبلیم بودم هوا روشن بود صدای مامان بزرگم میمیشنیدم که داشت از پله ها بالا میومد خیلی شک زده شده بود آخه من الان اوی خونه کای بودم ? یهو مامان بزرگم اومد داخل اتاقم یک بشقاب دستش بود دقیقا مثل همون روزی لباس پوشیده بود که از بیمادستان اومده بودم بیروت دقیقا همون لباس دقیقا همون غذا گفت کلارا عزیزم چرا اینجوری نگا میکنی؟ تو شوک بودم پس هیچی جوابش رو ندادم وقتی رفت بیرون سعی کردم از جام بلتد شدم بلند شدم تا تخت رو ول کردم افتادم روی زمین یه دردی رو توی پهلوم احساس کردم لباسم رو زدم بالا همون زخمی بود که جرج توی جنگل روی شکمم زده بود گفتم این امکان نداره?
رفتم کنار اینه و گردنم رو نگاه کردم هیچ اثری از اون جای دندوکای داناتلو یا جرج نبود? دستم رو که پاره شده بود رو نگاه کردم هیچ اثری ازش نبود? رفتم پای لبتام روی صندلی نشستم با خودم فکر کردم که این غیر ممکنه که به زمان گداشته برگشته باشم اگر هم برگشتم چرا هیچ اثری از زخم های اون موقع نیست? یهو یادم افتاد که شماره کای روی یکی از کاغذ ها هستش کل اتاقم رو گشتم پیداش کردم ? زنگ زدم بهش اصلا بوق نخورد? توی گوگل که تمام چیز هایی رو که اونموقع سرچ کرده بودم رو سرچ کردم هیچکدوم نیومد?? جدیان داشت برام ترسناک و ترسناک تر میشد بدون هیچ صبری از خونه اومدم بیرون خیلی پهلوم درد گرفت ولی تحملش کردم و رفتم توی جنگل همینطوری میدویم اونجا که بودم سعی کردم از قدرتم استفاده کنم ولی غیر ممکن بود اشک توی چشمام جمع شد شروع به دویدن کردم و با دستلم هی اشکام رو پاک میکردم که به یکی برخوردم
دستام رو گرفت گفت حالت خوبه دیگه نتونستم چیزی بگم شروع به گریه های بلند کردم و اون دستام رو گرفت و خودشم نشست روی زمین گفت مشکل چیه؟ گفت بهم زدی؟ من میتونم کمکت کنم؟ میخواستم یه چیزی بگم ولی از شدت گریه نمیتونستم حرف بزنم اصلا نمیدونستم اون پسره کیه! وقتی سرم رو اورد بالا دیدم یکی از خوناشاماست گفتم تو یه خوناشامی! گفت تو میدونی؟ گفت تو کی هستی گفتم منو یادت نیست؟ گفت من حتی تورو یک بار هم ندیدم گفتم پس واقعا به زمان گذشته برگشتم گفتم کای رو میشناسی گفت کای چی؟ هرچی سعی کردم فامیلی کای یادم نیومد? گفتم خواهر انجل دوستاش داناتلو و کریس گفت همون کای رو میگی رو پنج سال پیش خودش رو کشت? گفتم چی؟ کای خودش رو کشته؟?? گفت بخواطر خانوادش که یکی رو ازش گرفتن رفته و دیگه برنگشته هنه میگن که اون مرده?
دستام رو گذاشتم رو دهنم و گفتم نههه نهههه این غیر ممکنه گفت خانم خانما حالا شما با کای چه نسبتی داشتی ؟ با گریه گفتم من من همون دختر بودم ? گفت شوخیت گرفته دختره خوناشام بوده ? گفتم منظورت کیتی نیست؟ گفت هی! گفتم خودمم میتونی کمکم کنی؟ میخوام پیداش کنم گفت شرمنده تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینکه که زنده نگهت دارم? حالا از اینجا برو از وقتی کای ناپدید شده رئیس خوناشاما بدستور داده که هر اتسانی اگر وار بشه باید کشته بشه?
گفت حالا برو وقتت کمه منم دویدم و به هرجایی که میتونستم رفتم ولی پلیس ها گرفتنم و به خونه برم گردونیدن ? خیلی سعی کردم از خونه بیام بیرون ولی نتوستم هر دفع مچشم رو گرفتن? فقط برای دانشگاه اجازه رفتن داشتم که کلا همش پلیسا کنارم میومدن دوستام داشتن دیگه نگران میشدن دیگه اون کلارا خوشحال و کله شق نبودم فقط تو حال خودم بودم دیگه اون دختر گرگینه بهم نگاه نمیکرد یکی از روزا تونستم از دست پلیسا فرار کنم و توی یکی از کوچه ها قایم شدم همون کوچه ای که با کریس توش قایم شده بودیم هنوز قطرات خونم روی زمین بود و بعد گفتم قطعا به زمان گذشته بر نگشتم این زمان حاله? گوشیم زنگ خورد مامان بزرگم بود قطعش کردم چند باری زنگ زد قطعش کردم کل شب توی همون کوچه موندم خوابم برد وقتی بیدار شدم دوباره همون پسری رو دیدم که توی جنگل دیده بودمش بلند شدم اون گفت انتظار نداشتم سر از اینجا در بیاری گفتم کسی نميدونم از خونه قرار کردم لطفا تنهام بزار میخوام در غمم غرق شم?
گفت خودتو لوس نکن باهم بیا کیتی دستش رو دراز کرد دستش رو گرفتم گفتم کی رو میشناسی از بین خوناشاما که بهش اعتماد داری اسم کسی به دهنم نمیرسید گفتم جرج!!? گفت اوت که میزنه درجا میکشتت گفتم بهم اعتماد کن اون بردتم توی جنگل وقتی رسیدیم دم در کلبه جرج در رو باز کردم خیلی عوض شده بود جرج وقتی که اومد ربش در اورده بود? گفت تو کی هستی گفتم مگه منو یادت رفته همون قربانی که نمیتونستی قربانیش کنی چون توی بدنش خون کای رو داشت یهو بغلم کرد و گفت کلارا? تو زنده ای !!!! ولی تو که مرده بودی گفتم خودمم دارم تلاش میکنم سر دربیارم جریانش چیه از اون پسر تشکر کردم بعد اون رفت وقتی که رفتم داخل کلبه جرج دست جولیت یه بچه بودم جرج گفت بهت مدیونم گفتم نه بابا? گفتم تو میدونی چه بلایی سر کای اومده؟ گفت راستشو بخوای هیچکس نمیدونه گفت برای اینکه بی حساب بشیم ازت میخوام اینجا پیش ما بموتی تا جات امن باشه گفتم نطر لطفته ولی نمیخوام مزاحم بشم گفت تا وقتی کای رو پیدا نکردیم اینجا رو خونه خودت بدون گفتم ممنونم جرج? بازم یاد کای افتادم اشک توی چشمام جمع شد برای همین از جام بلند شدم و گفتم ببخشید رفتم توی یکی از اتاق ها? به دیوار تکیه دادم دست خودم نبود ببصدا گریه کردم?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من شکه شدم ولی گریم نگرفت(خیلی بی احساسم خودم میدونم😐😂) ولی خیلی عالی بود و خیلی عجیب😐من رفتم بعدی
هیچی حس نمی کنم انگار وارد یه سیاهی وارد شده باشم
من که گیر کردم کای رو بیشتر دوست داشته باشم یا آدرین یکی کمک میرسونه ????
به نظرم کای چون هم خوناشامه هم قشنگتر از آدرین
وای عالی بود عالییییی♥♥♥????
من میدونم چرا انقدر دیر اومد آخه خود منم داستان می نویسم کارت حرف نداشت???
قسمت بعدی را اگه زود بنویسی زود منتشر میشه??
آآییییی قلبم از کار افتاد ???????????????????????????????? چراااا من انقد گریه کردم که نگو
منم مامانم میگه چته میگم هیچی متن دردناک خوندم گریم گرفت ?????
یکی به من بگه بخوام تست بسازم باید تو عنوان سوال داستان رو بنویسم یا تشریح صحیح (اختیاری) ???
باید توی عنوان سوال بنویسی و اگر تست سوالی هست به دلخواه تشریح میکنی اگه که داستانه همینجوری اونو خالی میزاری
بهار جان زودتر بذار پارت بعدی روووو من همش رو دنبال کردم هم میراکلس هم این هم دختر قدرتمند لطفاااااا زودی پارت بعدی رو بذار ? راستی من هم یک داستان نوشتم به اسم Moon girl میشه بخونیش و بهم بگی خوبه یا نه؟
سلام بهار جون
من یه تست ساختم برای زده به دلیل کوتاه بودن متن داستان یعنی چی؟؟ اگه میشه کمکم کن ممنون ❤
وااااایییی بعدی لطفاااا ?????? میکشی منو آخر بهاررررررر?????????
بهار تو یه نویسنده ای خودت انتخواب نیکنی داستانت چی باشه نه یه فیلم مسخره نویسنده ها از خلاقیتشون برای بهتر کردن داستان استفاده میکنن
#میراکسل_رو_بزار_نامرد