
های گایز💛👋 اینم از پارت 2😗🍓 کامنت=کامنت♡ لایک=لایک♡ فالو=فالو♡
از زبون تهیونگ: دزد اومد جلو تر و دستش رو به سمت ما دراز کرد... من و جیمین داد زدیم: نهههههههه! یهو دزد دستش رو برد به سمت کلید برق که بالای سر من و جیمین بود و چراغ رو روشن کرد💫 وقتی که چراغ روشن شد دیدیم که اون دزد یه پسره... دزد: چی شده؟ چرا داد میزنین؟ من: خب چون تو میخواستی یه چیزی ازمون بدزدی یا شایدم میخواستی بهمون اسیب بزنی! دزد: من که نمیخواستم که همچین کاری بکنم😕 من جین هستم...هم اتاقیتون😊 جیمین سریع خودش رو از من جدا کرد و گفت: کاملا مشخص بود که ترس نداره...ولی تو بی خودی ترسیدی😒 من: چی؟ ولی این تو بودی که از ترس پریدی بقل من😠 جین: حالا مهم نیس که کی ترسیده بود...مهم اینه که الان فهمیدین که من دزد نیستم و به شما اسیب نمیزنم... من: اره...ن تهیونگ هستم و این هم جیمینه😁 جین: خوشبختم😗
جیمین یه نگاهی به ساعت کرد...ساعت ۲ نصفه شب بود😮 و بعد گفت: یه لحظه صبر کن ببینم...پس چرا الان اومدی بخوابی؟ الان که خیلی دیره! جین: خب راستش رفته بودم تا یه چیز هایی از اشپزخونه کِش برم😏 من: مگه در اشپزخونه همیشه قفل نیست؟ جین: اره ولی به راحتی تونستم از اتاق مدیر کلید اشپزخونه رو کِش برم چون واسه غذا هر کاری میکنم😎 تازه یکمی هم با خودم اورده ام تا باز هم بخورم... و بعد گونی بزرگی رو که روی دوشش بود رو خالی کرد و توش پر بود از یه عالمه شیرینی و غذا و سبزیجات و... جیمین: اگه این یکمشه پس فکر کن هَمَش چی بوده که ایشون خورده🔫😐 من: ماشاالله شکمو هم هست😐🗡 جین: شما بخوابین...من تا اینارو تا ته نخورم خوابم نمیبره😋
جیمین روی تختش دِراز کشید و بعد خوابش برد اما من خوابم نمی برد🤕 چون جین با سر صدای خوردنش مُخ من را مورد عنایت قرار داد😐 بالاخره به زور خوابم برد و صبح با بوی خیلی خوبی از خواب بیدار شدم... وقتی که نگاه کردم دیدم که جین با گاز پیک نیکی داره غذا درست میکنه اونم وسط اتاق🤯 داد زدم و گفتم: داری چیکار میکنی؟ جیمین از خواب پرید و گفت: دوباره چی شده؟ من: جین داره وسط اتاق با گاز پیک نیکی غذا درست میکنه! جین: خب مگه چیه؟ من: اخه اینجا که بهمون غذا میدن😑 جین: خب من هر جا که میرم گاز پیک نیکیم و وسایل لازم اشپزیم رو با خودم میبرم... بعد یه توی یه کاسه غذا ریخت و به من داد🍲 جین: حالا بیا یکم ازش بخور...مطمئنم که نظرت عوض میشه😙 من یکم ازش خوردم و بعد یه طمع خیلی خوشمزه رو حس کردم😋
و بعد تا ته خوردمش و به جین گفتم: میشه یکم دیگه برام بریزی؟ جین یکم دیگه برام ریخت و اون رو هم تا ته خوردم ولی دفعه بعدی که ازش خواستم بازم برام بریزه اون گفت: نه...پس سهم من و جیمین چی میشه؟ بعد یکم از غذاش توی کاسه برای جیمین ریخت و بهش داد در حالی که هنوز کلی مونده بود... من: ولی اخه هنوز که کلی مونده😕 جین: خب اون سهم منه😒 من: جان؟😐 یعنی این همه رو میتونی بخوری؟😑 جین: بله که میتونم😏 و بعد تا تَهِش رو خورد😮 گفتم: بارک الله🔫😐 جیمین غذاش رو خورد و گفت: خب دیگه پاشین و حاضر شین تا بریم سر کلاس... پس لباسامون و پوشیدیم و بعد از صبحونه رفتیم سر کمد هامون... من در کمدم رو با کلیدم باز کردم و برگه ساعت کلاس هام رو برداشتم و دیدم که اولین کلاس امروزم کلاس پروازه... ناراحت شدم و با خودم گفتم: این خیلی بده چون من هیچوقت نتونستم پرواز کنم😐🗡
جین اومد سمتم و گفت: اولین کلاس امروزت چیه؟ من: پرواز... جین: چه خوب چون اولین کلاس امروز من هم پروازه😊 و بعد باهم رفتیم سر کلاس... وقتی که معلن اومد گفت که بریم به پشت بوم اکادمی و ماهم رفتیم... ادامه از زبون کوک: توی پشت بوم اکادمی بودیم و من همش داشتم به تهیونگ نگاه میکردم چون خیلی کیوت و بامزه بود😍 تا اینکه جین هو اومد پیشم و بقلم کرد... با خودم گفتم: وای نه...دوباره سر و کله ی این دختره پیدا شد😑 جین هو: سلام عشقم خوبی؟🥰 من بهش محل نذاشتم و فقط به تهیونگ نگاه کردم... جین هو: چی شده؟ داری به چی نگاه میکنی؟ من: به تهیونگ... جین هو: تهیونگ دیگه کیه؟ من به تهیونگ اشاره کردم و گفتم: اون... جین هو: مگه اون چه چیز خاصی داره که بهش نگاه میکنی؟😒 من: خب اون خیلی کیوت و بامزه اس😊 جین هو اخم کرد و دررحالی که به تهیونگ نگاه میکرد گفت: که اینطور...👿 من: خب مگه چیه؟ جین هو به خودش اومد و گفت: هیچی😅 از زبون تهیونگ: معلم: برای انجام دادن این جادو فقط کافیه که چشماتون رو ببندید و خودتون رو در حالت پرواز تصور کنید و از همه مهم تر باید ایمان قلبی داشته باشید...
همه ی بچه ها این کار رو انجام دادن و توی هوا معلق شدن ولی من هر چقدر که سعی کردم نتونستم😔 جین اومد سمتم و گفت: ببین تهیونگ...چشماتو و ببند و خودت رو توی حالت پرواز تصور کن...بعد ایمان قلبی داشته باش تا بتونی پرواز کنی😁 جین این رو گفت و توی هوا معلق شد... ولی من هر کاری کردم نشد که نشد🥺 معلم: خب حالا برای اینکه پرواز کنید باید پاهاتون رو به هم به چسبونید و به هر سمتی که میخواید حرکت کنید...
بچه ها این کار رو کردن و بعد شروع کردن به پرواز... اما من نتونستم😭 تا اینکه یه دختر در حالت پرواز اومد سمتم و گفت: چی شده؟ نمیتونی پرواز کنی؟ چون تو خیلی بی خاصیتی و به درد نمیخوری!😈 اون این رو گفت و بعد هُلَم داد پایین! من داد زدم: کمک! من نمیتونم پرواز کنم!😱 و بعد چشمام رو بستم😣 در حال سقوط بودم و خیلی ترسیده بودم😰 ولی هیچکس کمکم نکرد...
کامنت=کامنت♡ لایک=لایک♡ فالو=فالو♡ ♡•بای صوییتی•♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ❤️
😘😘