10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 3 سال پیش 111 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بر همگی من برگشتم ✌ بریم سراغ پارت اول فقط یکم قر قاطی میشه ، یکم که داستان بره جلو متوجه میشید چی به چیه ، کی به کیه . مرسی که میخونید 🙏🌸 و اینکه نه بزارید بعدا میگم 🙃
( آقا یه چيزی همین اول بگم ، توی یکی از کامنت های آخرین پارت فصل قبل کسایی که از نقشه الک خبردارن رو گفتم الان به اونا ، ملکه گلوریا رو هم اضافه کنید،
چون نقشه خودم عوض شد 😆 ) یک هفته بعد از اتفاقات فصل اول : مکان : نامعلوم . زمان : ساعت ۱۱ شب .
از پله های مسافرخونه اومدم پایین ، رفتم سمت رستوران مسافرخونه . تقریبا خلوت بود ، روی صندلی چوبی یکی از میز ها که انتهای سالن بود نشستم . رستوران مسافرخونه یه سالن بزرگ داره که شبیه دایره است کفش چوبیه و دیوار هاش زرد رنگ هستند و وسطش یه بار دایره ای شکله که کوچکتره ( بار در لغت همون میخونه ی خودمونه . ) داره و دورش صندلی چیدن و دور تر از بار میزهای دایره ای رستوران هستند با یه در که به آشپزخونه میره و مخل ورود و خروج پیشخدمت هاست . همون موقع یه دختر از پیش خدمت های رستوران که لباس های ساده قهوه ای _ کرم پوشیده بود و موهای قهوه ای بلندش رو از پشت بافته بود با چشم های آبی رنگش بهم نزدیک شد و نگاهم کرد . سر تا پام رو برانداز کرد و بعد با یه لحن شاکیانه اما مودبانه ای گفت : ببخشید اما الان ساعت ۱۱ شبه ، دیگه هیچ غذایی باقی نمونده که براتون سرو کنیم . یه نگاه سردی بهش کردم و از جام بلند شدم و رفتم طرفش و زیر گوشش زمزمه کردم : مطمئنی واست خطرناک نیست که بهم دروغ بگی تازه وارد ؟ خب واقعا هم داشت دروغ میگفت چون دیروز همین ساعت اینجا بودم یه غذایی داشتن اما الان میگه ندارن ، معلومه تازه اومده ، توی این یه هفته هم که اینجام اصلا ندیدمش . دختره یکم عصبانی شد و سریع رفت عقب و ازم فاصله گرفت و گفت : بهتره با خود سرآشپز صحبت کنید . بعد هم سریع رفت سمت آشپزخونه ، من هم یه پوزخند زدم و خواستم برگردم سر جام که دیدم یه نفر با یه شنل سیاه که کلاه شنلش روی صورتش رو پوشونده ، روی یه صندلی توی میز من نشسته و تکیه داده و سرش پایینه . رفتم نزدیک تر که یه دفعه گفت : می دونی این سرد بودنت که جدیدا به شخصیتت اضافه کردی رو دوست دارم ، الک . صداش برام آشنا تر از آشنا بود . با پوزخند گفتم : خیلی طولش دادی تا پیدام کنی ..... ایزابل .
ایزابل سرش رو آورد بالا و در حالی که موهای قرمزش از کلاه شنلش زده بودن بیرون (عکس بالا) با چشم های سبزش یه نگاه بهم کرد و گفت : الک ، دقیقا اینجا توی کشور من چه غلطی میکنی ؟ بعدش هم قرار نبود اینکارو کنی . شونه هام رو انداختم بالا و رفتم روبه روش نشستم و گفتم : خب اولا که بده اومدم کشورت رو ببینم ؟ بعدش هم منظورت از کاری که قرار نبود انجام بدم رو متوجه نمیشم . در اصل منظور ایزابل رو خوب میفهمیدم ، جوری که خاطرات اون روزا دوباره جلوی چشمام رژه رفتن اون هم برای بار صدم .
یک هفته قبل دقیقا بعد از اینکه الک رو از تالار اصلی به زندان قصر منتقل کردن :
با تحقیر به زندان قصر منتقلم کردن ، وقتی هم که رسیدم شمشیرم رو ازم گرفتن و گشتنم که سلاح دیگه ای نداشته باشم بعد هم انداختنم توی یه سلول خاک گرفته . سربازی که منو آورده بود بعد از اینکه در سلول رو قفل کرد ، در حالی که داشت کلیدها رو توی انگشت اشاره اش میچرخوند با عصبانیت یه پوزخند زد و گفت : از اقامت در اینجا لذت ببر ، شاهزاده قاتل ، اوه ببخشید منظورم شاهزاده سابق قاتل بود . بعدش هم با عصبانیت بهم نگاه کرد و رفت . تو دلم گفتم : یعنی واقعا انقدر برای جاناتان احترام قائلن که منو مسخره کنن ؟ اون جاناتان نفهم چطوری تونست اینکارو کنه ، مثلا ما یه خانواده بودیم ، نمی دونم چرا هنوز هم نمیتونم باور کنم که بهمون خیانت کرده ، همین که این جمله رو تو دلم گفتم ، تمام اتفاقات زجر آور دیشب اومدن جلو چشم .
توی سلولم برای اينکه زمان بگذره و شب بشه ، اتفاقات این چند روز رو مرور کردم ، خب نقشه در واقع از این قرار بود که : باید صبر میکردیم تا مادرم ، ملکه به هوش بیاد ، بعدش وضعیت رو یه دور دیگه بررسی کنم و اگه همه ی فاکتور ها ثابت بودن ، منو ، مادرم به عنوان قاتل برادرم اعلام کنه و مارگارت هم شهادت بده البته شاید بعدا برای شهادت دروغ براش دردسر درست بشه اما فعلا این تنها کاریه که میشه انجام داد . به چند دلیل : اولیش اینه که برای نبودن جاناتان یه دلیل داشته باشیم . دومیش اینه که برای اتفاقات دیشب هم یه دلیل داشته باشیم و اما آخرین و مهم ترین دلیل که اون هم اینه که مردم کودتا نکنن چون اگه معلوم بشه که تموم این مدت پادشاه و ملکه دروغ گفتن ، مردم تبدیل به باروتی میشن که با یه جرقه کوچیک کل سلطنت رو به آتیش میکشن . بعدش وقتی که من دستگیر شدم ، شبش اولیور و ایزابل میان آزادم میکنن و تا زمانی که ایزابل و اولیور و مادرم ، مدرک برای بی گناهیم جمع کنن ، من مخفی میشم . اینا چیزایی بود که به ایزابل و اولیور گفتم و اونا هم موافقت کردن اما در اصل نقشه ی خودم یه چیز دیگه است که مطمئنم اگه ایزابل ازش بویی ببره زنده نمیذارتم . خب نقشه رو باید هم تغییر بدم چون واقعا چند تا اشکال بزرگ این وسط وجود داره . مثلا یکی از اونا اینه که اگه کسی جاناتان رو ببینه یا جاناتان از این موقعیت استفاده کنه ، چه اتفاقی می افته .
( اینجا الان میشه ادامه روز قبل از عزل شدن و زندانی شدن ) اول از همه باید برم سراغ جاناتان و فقط هم یه نفر اونقدر قدرت و اطلاعات داره که میدونه اون الان کجاست و اون هم کسی نیست جز ایان ، برادر دو قلو ربکا . بعد از اینکه صحبتم با ایزابل و اولیور تموم شد ، رفتم به دیدن مادرم چون ندیمه ها گفتن به هوش اومدن . من هم بدون معطلی رفتم سمت آکادمی پزشکی . وقتی به اتاقی که مادرم توش بود رسیدم ، در زدم و مادرم از پشت در گفتن : میتونی بیای داخل . من هم رفتم داخل و با مادرم که روی تخت دراز کشیده بود و یکم نگران به نظر میرسید رو به رو شدم ، مادرم لباس های ساده ی آبی پر رنگی پوشیده بودن و موهای قهوای شون هم باز بود .
مادرم به چشمهام نگاه کرد اما من درک اینکه این همه سال بهمون دروغ گفتن برام سخت بود نگاهم رو دزدیدم و رفتم سمت پنجره بعد از چند دقیقه که هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد مادرم با یکم تردید گفت : پس بالاخره جاناتان کار خودش رو کرد ، نه ؟ با اینکه تعجب کرده بودم بدون اینکه تو صورتم تغییری ایجاد بشه ، به طرف مادرم برگشتم و گفتم : میدونستید میخواد این کارو کنه ؟ یکم مکث کرد و گفت : هم آره ، هم نه ؛ رفتارش تغییر کرده بود ، ولی نمیتونستم حدس بزنم که به رستگاران جهنمی می خواد بره . چشمام گرد شد و با تعجبی که دیگه نمیتونستم پنهونش کنم پرسیدم : شما از رستگاران جهنمی خبر دارید ؟ یه حس پشیمونی تو نگاه مادرم بود و همون لحظه ادامه داد : گذشته من و پدرت خیلی قبل تر از تولد تو و جاناتان به رستگاران جهنمی گره خورد . دقیقا رو به روی مادرم ایستادم و گفتم : منظورتون چیه از این حرف ها ؟ مادرم به عمق چشم هام نگاه کرد و گفت : الکساندر ، متاسفم اما من کسی نیستم که باید به سوالای تو جواب بده ، لطفا یکم صبر داشته باش تا پدرت به هوش بیاد اون موقع خودش همه چی رو از اول برات توضیح میده . یکم تو اتاق قدم زدم و بعد از چند دقیقه گفتم : مطمئن نیستم بتونم صبر کنم اما الان برای چیزه دیگه ای اینجام . بعد هم نقشه ای که به ایزابل و اولیور گفته بودم رو به مادرم هم گفتم ، اولش یکم مقاومت کرد اما تونستم راضی اش کنم . بعد از اینکه صحبتم با مادرم تموم شد رفتم به اتاق خودم .
سریع دوش گرفتم و یه دست از لباس های ساده ی مال بیرون قصر رو برداشتم و از پنجره اتاقم رفتم بیرون تا برم به جایی که ایان اکثرا اونجا سر و کله اش پیدا میشه : بازار آهنگری شمشیرسازها درالییارد .
بعد از چند دقیقه وارد بازار آهنگری شدم ، مثل همیشه شلوغ بود و صدای برخورد چکش با آهن رو خیلی خوب میشد تشخیص داد توی اون هیاهو وارد یه کوچه که تهش بن بست بود و فقط یه آهنگری اون هم آخرش وجود داشت شدم و رفتم داخل آهنگری که یه دفعه ............ . این داستان ادامه دارد 👈👈👈👈👈👈👈👈👈
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
13 لایک
🤔😎✌⚠️
ساعت 7:55 بعد از ظهر روز دو آذر سال هزار و چهارصد
🙏🙏🌸🌸🌸🌸🌸
😎✌
عرررررررررر عالی بوددددددددد😃😃😃
واقعا خوشحالم که با این داستان اشنا شدم
چالش(ساعت18:26 روز 10 تیر
مرسییییییییییی
نظر لطفته 🌸🙏
مرسی که تو چالش شرکت کردی و خوندی و نظر دادی 🙏🌸
سلام عالیییییییییییی بود 💓 💓
داستانت خیلی با هیجان و قشنگه🥳
ج، چ =9.25 روز جمعه 4 تیر
راستی در مورد داستان من میگم اگ ناراحت شدی من میتونم حذفش کنم اگ ناراحتت کردم بهم و بگو تا حذف کنم و اینک اگ ناراحت شدی متاسفم🙂
خیلی خب خیلی حرف زدم
خداحافظ ✋🏻
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🌸🙏
✌🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
نه حقیقتا ناراحت نشدم ، یکم عجیب بود واسم ، همین و اینکه ادامه ی داستانت رو خوندم و هیچ شباهتی نداشت ، حتما ادامه اش بده ، موفق باشی 🌸🌸🌸
وایییی کی بعدی میاددد😭😭😭
سلام 🙋
فکر کنم امروز بیاد 🙃
عالیییییییییییییییییئییییییییی🤩🤩
ج چ: 15:01 ۳ تیر
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
✌🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
وایییییییییییییییییییییی
دارم از فضولی میمیرممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
چالش:ساعت1:57 سه تیر😂
سلام 🙋
می دونم 😂 پارت بعد رو گذاشتم 🙃✌
✌🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
باز تو این جمله رو یادت اومد؟😐😂
😂😂😂😂
حالا برو خداتو شکر کن ، یه متن چند صفحه ای تشکر نامه ننوشتم 😂✌
خدایا شکرت😂😂
آفرین 😂✌
عالیییییییییییییییی بود
ج چالش: ۳ تیر ساعت ۱۳:۰۹
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
✌🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸
عاااالیییی😍😍😍😍😍😍
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
خیلی هم عالی ولی اطلاعات زیادی رو فاش نکردی😅 ج چ(۳ تیر ساعت ۱۲/۴۷)
سلام 🙋
مرسی نظر لطفته 🙏🌸
✌🌸
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸