
امممم سلام 😐😂💕بگم که یه شخصیت اومد تو داستان 🤷 تقصیر من نیست زوری اومد منو نزنین😬😂فعلا🍂
یهو صدایی از کنار در و دیوارا اومد 😬😬 چشمامو همه جای اتاقک انباری چرخوندم که چشمم به دریچه ی هواکش افتاد 🙄 یعنی ممکنه صدا از اونجا باشه؟!.... 😕😕 فضولیم حتی تو اون موقعم ولم نمیکرد ¡¡¿¿ :/ 😐😂با تعجب و کنجکاوی به سمت دریچه رفتم که یکدفعه ....
درش از جا کنده شد و پرت شد پایین 😱😱😱 با ترس یه قدم عقب گرد کردم و حالت دفاعی گرفتم که به پسر و یه دختر اومدن بیرون 😕😕 جفتشون برام آشنا میزدن مخصوصا پسره 🧐🧐 پسره موهای آبی و سیاه جالبی داشت و دختره هم موهای بنفش و سیاه داشت 🙄🙄 چه باحال بود 😍😍😍 پسره یه طور خاصی نگام میکرد 😶😶 (مطمئناً متوجه شدین کیان دیگه 😕🙄اگه نشدین دیگه ... کی قرار بزاریم بیام بکشمتون؟؟ادرس و لطف کنید با تشکر 🧐😂) وایسا ببینم 😳😳😳
یهو من گفتم : لوکا (; و اونم همزمان با من گفت : مارینت 😶😶 وای جفتمون تعجب کرده بودیم 😳😳😳😳 ولی انگار من بیشتر خوشحال و هیجان زده شده بودم 🥺🥺 پشت سرم هی نفس های هیجان زده میکشیدم 😃😃😃 جلوتر رفتم و یهو پریدم بغل لوکا 🤩🤩 خیلی خیلی خوشحال شدم از دوباره دیدنش 😍😍 الان تقریبا 2 ساله که ندیدمش 🥺🥺 جولیکا و آدرین که با تعجب بهمون نگاه میکردن 🙄🙄🙄 لوکا هم اول از این کارم شوکه شد 🤕🤕 ولی بعد دستاش دور کمرم حلقه شدن که گفتم : دلم برات تنگ شده بود استاد 😍😂 ..... لوکا :
لوکا تک خنده ای کرد و گفت : من بیشتر کار آموز کوچولو ی خودم 💖💖 مارینت : کوچولو خودتی بیشور 🥺😂 .... با اهم آدرین از لوکا جدا شدم و بهش نگاه کردم 👀 که آدرین گفت :
امممم شما دو تا فونس و جونز همدیگه رو میشناسین 😶😶 ... گفتم : فضولی مگه ¡¿!؟ ... آدرین : شاید😑😑 ... مارینت : ما به فضولش جواب پس نمیدم🙄😶😂 ....(از این قسمت انباری می گذریم دیگه خیلی پارت گذشته هنوز اینجاییم 🤕🤕) دو دقیقه بعد 👈👈 جولیکا با دادددد : بسهههههه کلافم کردیننننن اهههههه😡😡 زوددددد تند سریع بیاید از اینجا بریمممم همین حالاااا😤😤😤 ..... با دست زدم رو پیشونیم و گفتم : آخ اصن این اینقدر چرت و پرت میگه که منم کلافه و حواس پرت شدماااااا راست میگه بچه خوب بیاین بریم🤕😂 یادمه از کوچیکی هر وقت به جولیکا میگفتم بچه عصبی میشد و واکنش بدی نشون میداد😬😂😂 ولی خوشبختانه الان هیچی نگفت 😢🙄 بالاخره همه رضایت دادن تا از اون انباری کوفتی بوگندو ی مضخرف بیرون بیایم تا اومدیم بیرون بیایم یهو ....
ده پونزده تا از نگهبای ریچارد که فک کنم سر ته تموم نگهباناش باشن یا شایدم پنج شش تا دیگه باشن مسلح ریختن تو 🤕🤕 وای بد بختمون کردی جولیکا 😤😤 جولیکا که به احتمال پنجاه درصد بلد نیست مبارزه کنه آدرینم که با اون دستش که هی خون میاد انتظار زیادی ازش نمیره 🥺 فقد میمونیم منو ....
لوکا🤗🤗 لوکا کلا بگی نگی بعد عمو جان فارسیس استاد دومم تو کارای رزمی و مأمور بازیاس🤕💕😂😂 لوکا گفت : های مارینت آماده ای چند نفری رو به دیار باقی بفرستیم ؟؟!.... با اعتماد به نفس کامل گفتم : هزار و صد در صد 🤩🤩🤩 اینقدر حال میکنه کنار لوکا بجنگیییی🤭🤭 به سمت نگهبانا رفتیم 😃😃 و شروع کردیم باهاشون مبارزه کردن آدرینم اومد و داشت کمکمون میکرد 😃😃 یه جورایی انگار لوکا سرگروهمون بود و ماهم کار آموزش😄😄♥️💖 بیست دقیقه بعد 👈👈 چشمامو یه بار باز و بسته کردن و بع جسد های اینور و اونور افتاده نگاه کردم =_= حس چندان خوبی نداشتم اصلا :-\ تو اون مکان احساس تنگی نفس و خفه شدن رو داشتم :-! هعی همه رو بر فنا دادیم (+_+) یدونشون خیلی بیشور بود و تفنگ داشت بعد با اون تفنگ زپرتی زوار دررفتش شلیک کرد به پام الان پام حسابی داره میسوزه و به زور دارم راه میرم =-O لوکای بیچاره داره کمکم میکنه 🤕🤕 نمیدونم آدرین چشه هی با اهم بهمون نگاه میکنه :-| گفته بودم دیوونس که(TT) ای بابا 😶😶 خوبیش اینجاس که اون ده پونزده نفر تموم نگهبانای ریچارد بودن😑😑 خاک توسرش کیلو کیلو روزی هشتصد کیلو 🙄🙄 راستی شاید تعجب کنید من لوکا رو از کجا میشناسم خوب وایسین بگم براتون ......
تموم🤪🤷یه چالش دارممم🥺🥺به نظرتون مارینت لوکا رو از کجا میشناسه 🤭🤭 اگه تونستین بگین 😀😀 باهوشا میتونن جواب بدن چون تو داستان یه سرنخ بود دیگه کارآگاهای جوان😄😄فعلا خدافز 💖💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من تازه با داستانات آشنا شدم همشون خیلی خوبن و پارت بعدی کی میاد ؟
عالیــ*-*
ای جان جانان من که عاشق این قسمت شدم 😍
خیلی خوف بود 🤤👌🌹
لطفا پارت 27 رو زودتر بنویس گلم ❤️🍫
ععععععالیییی بوددد
به نظر من از بچگی با هم بزرگ شدن
واای حدیثههه لوکا رو چرا آوردی💔😐
میخای دقمون بدی💔😢😂
دقیقا 😂
یه سوال خونریزی مرینت بیشتره یا آدرین؟ 😂
کلا رفتم تو فاز خون خونریزی😐😂
😂😂😂👐🏻آدرین 😂
سلام آجی عالی بود آفرین
ج چ:لوکا قبلا استاد رزمیش بوده
عالی بود
عالی بود
عالی بود جواب چالش رو نمیدونم
به به خانم 😡😡😡
حدیثهههههههههههههههه می کشمت دختر اوفففف چقدر زود تموم شد 😑😑😑