
سلام سلام من اومدم با قسمت سوم داستان Black love in miraculous معنای فارسی هم میشه عشق سیاه در میراکلس علامت شخصیتا: مرینت و لیدی باگ:🐞 کت نوار و آدرین:🐾 تیکی:🍪 پلگ:✴ خودم:💜
🐞داشتم میرفتم خونه که دیدم وای خدای من نه نه نهههههه مامانننن بابااااا رفتم همه رو زدم کنار رفتم بالای سرشون دیدم وای خدا من پارچه سفید کشیدن رو جفتشون😭😭😭😭 همونجا افتادم رو زانو هام😱😱اشکام بی اختیار میومدن یکی از همسایه ها اومد که منو اروم کنه گفتم چی شد؟😭گفت اونا داشتن از خونه بیرون میومدن که یه ماشین چپ کرد و به پدر و مادر تو برخورد کرد از زبان🐞همین جور که تعریف میکرد چشام سیاهی رفت دیگه نفهمیدم چی شد
🐾داشتم میرفتم خونه که یه جمعیت زیادی رو دم در خونه مرینت اینا دیدم به سایمون گفتم وایسا پیاده شدم رفتم جلو دیدم مرینت با چشم گریون وایساده اون طرفو که نگاه کردم وای وای خدای من پدر و مادر مرینت مردن رفتم سمت مرینت که دیدم از حال رفت افتاد تو ب.غ.ل.م هر چی صداش میزدم چشماشو باز نمیکرد اشک تو چشام جمع شده بود بلندش کردمو رفتم سمت ماشین به سایمون گفتم با سرعت برو به سمت اولین بیمارستان😭😭
🐾تو راه موهاشو نوازش میکردم و صداش میزدم ولی فایده ای نداشت اشکام با دیدن مرینت بیشتر میشد😭 رسیدم دم در بیمارستان داد زدم یکی کمکم کنهههه چند تا دکتر رو پرستار اومدن سمتم مرینتو گذاشتم رو تختو بردنش منم رفتم دنبالشون گفتند اقای اگراست شما همین جا وایسید..........بعد از گذشت نیم ساعت دکتر اومد بیرون با سرعت رفتم سمتش گفتم حالش خوبه؟گفت اره حالشون خوبه فقط فشارشون افتاده بود و در ضمن تو این مدت خیلی فشار روش بوده باید بیشتر مراقبش باشین گفتم منکه همیشه پیشش نیستم گفت خب به افراد خانوادش بگید 🐾تو دلش نمیدونستم چه جوابی بدم گفتم باشه حالا یه کاریش میکنم میتونم ببینمش؟ گفت اره 🐾رفتم تو مرینت بیدار بود
🐾 بیدار بود دویدم سمتشو ب.غ.ل.ش کردم و گفتم مرینتتتت حالت خوبه خیلی نگرانم کردی😭🐞ممنونم که نگرانم بودی🐾داشتم میرفتم خونه که تورو دیدم حالت بد شده بود و رسوندمت بیمارستان بابت پدر و مادرتم متاسفم😢🐞ممنونم ولی از اینجا برو🐾چی😦🐞بابت همه کارایی که کردی ممنونم ولی برو از اینجا نمیخوام ببینمت🐾چرا ؟چون صبح بهت ابراز ع.ل.ا.ق.ه کردم اینو میگی؟🐞نه🐾پس دلیلش چیه؟🐞برو لطفا🐾تا دلیلشو نگی نمیرم🐞انقدر دوس داری که بدونی؟🐾اره
فلش بک به زمانی که مرینت میخواست بره مدرسه از زبان مامان بابای مرینت:مرینت وایسا کارت داریم🐞بله؟مامان بابای مرینت: ما برای شو مدلینگ اقای اگراست میخوایم بریم خونشون و باهاشون یه قرار داد ببندیم و شیرینی های اون مراسمو تامین کنیم و به همین خاطر ظهر که تو از مدرسه بر میگردی ما تازه میخوایم بریم تو مشکلی نداری تنها تو خونه باشی؟🐞نه مامان بابا مرینت:خیلی خب پس ما ظهر میریم🐞باشه باشه خدافظ
🐞حالا فهمیدی برای چی بهت میگم برو ؟ چون وقتی تو رو می ببینم یادشون می افتم به خاطر همین نمیخوام ببینمت برو بیروننن😭😭😭😭(💜با گریه گفت)🐾بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم رفتم بیرون😢 بغض گلومو گرفتم بود گفتم پلگ چرا هرچی سعی میکنم به مرینت نزدیک بشم بیشتر ازش دور میشم؟😭✴نمیدونم🐾سرمو گذاشتم رو زانو هام و بی صدا گریه کردم که یهو پرستار اومد بالای سرم و صدام زدم همین جور ک سرم پایین بود اشکامو پاک کردم و گفتم بله گفت باید کارای ترخیص خانم دوپن چنگو انجام بدید گفتم باشه و هزینه بیمارستانو پرداخت کردمو رفتم😢
🐞اومدن بهم گفتند که مرخصم گفتم هزینه بیمارستان چقد میشه؟گفت پرداخت شده فهمیدم که آدرین داده اههه بدم زیر بار کسی باشم رفتم سمت خونمون که دیدم مامان بزرگم اومده رفتم ب.غ.ل.ش گفتم خوشحال شدم که میبینمتون مامان بزرگ:منم همین جور ع.ز.ی.ز.م از اون اتفاقی که برای مامان بابات افتاده از الان به بعد دیگه مسئولیت سرپرستی از تو بامنه 🐞بله خوبه تو این شرایط شما کنارمین❤مامان بزرگ : ممنون ع.ز.ی.ز.م راستی شب قراره مراسم ختم مامان باباتو برگزار کنیم🐞بله اگه اجازه بدید من برم یه هوایی به سرم بخوره مامان بزرگ: برو ع.ز.ی..ز.م(💜الان ساعت ۶عصره)
🐞بیرون بودم همین جوری رفتمو رفتم تا رسیدم کنار رود سن همون جا نشستم و به صدای پرنده ها و صدای اب گوش کردم خیلی ارامش خاصی داشتم اروم اروم احساس کردم که گوشه ی چشمام خیس شدن چشمامو باز کردم و گفت مامان بابا حالا که منو تنها گذاشتید من چیکار کنم چه جور از پس زندگیم بر بیام چه جوری..........وهزار تا از این سوالا که مرینت داشت با خودش درد دل میکرد
🐞تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد دیدم مامان بزرگه جواب دادم گفتم الو گفت الو مرینت گفتم سلام گفت سلام دخترم کجایی گفتم نزدیک رود سن گفت بیا که همه اومدن کم کم مراسم شروع میشه گفتم باشه الان میام و قطع کردم نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت نه هست وای چقدر زود گذشت یعنی من انقدر فکر کردم؟ بلند شدم برم که تو رود خونه سن عکس خودمو دیدم لباس سیاهمو که دیدم حالم گرفت ولی خودمو کنترل کردم و رفتم سمت خونه به خونه که رسیدم دیدم همه اومده بودن داشتم تو اون جمعیت نگاه میکردم که یهو ادرینو دیدم نگاهمو ازش کشیدمو رفتم تو اتاقم گشواره هامو از گوشم در اوردم🍪مرینت چیکار میکنی🐞خوب نیس تو مراسم گوشوار گوشم باشه🍪باشه ولی🐞مراقبم حواسم هست با کیفم که روی شونم بود رفتم پایین دیگه تحمل نداشتم و از خونه زدم بیرون🐾دیدم مرینت از خونه زد بیرون حالشم خوب نبود منم رفتم بیرون طوری که سایمون نبینتم رفتم تو یه کوچه تغییر شکل دادمو رفتم دنبالش
ممنونم که خوندید نظر یادتون نره لایک یادتون نره و اگه دنبالم کنید قول میدم دنبالتون کنم ناظر عزیز لطفا منتشرش کن ممنون🌷🌷
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاشقشم خیلی خوبهه
خیلی قشنگه خوندنی قلبم تیر میکشه
برای بار سوم دارم دوباره 55 پارت رو می خونم
خیلی عالیه داستانت
عالی بود
زیبا جذاب عالیی با مهارت و مهشر فوغوالاده
سه بسته دست مال کاغذی هروم کردم از گریه
عالی بود ادامه بده لطفا
عالی منتظر پارت بعد هستیم
محشر بود
سلام عالی بود