
این یه داستان یا به قول بقیه فیک تک پارتی از چانیول هست اگر دوست داشتید بگید تا از بقیه ی اعضا هم بذارم. در ضمن بنده خودم چان لاور نیستم اینو برای چان لاورا گذاشتم خودم سهون لاورم.
مثل همیشه داشتی کنار ساحل برای خودت گیتار می زدی تا آرامش بگیری. صدای موج ها و ریتم گیتار با هم دیگه مخلوط شده بودن و تو هم باهاشون همراهی می کردی. *********** از اون طرف چانیول هم برای تعطیلات اومده بود کنار ساحل توی یکی از همون ویلا ها مستقر شده بود و داشت روی آهنگ جدیدش کار می کرد. ولی ملودی گیتار تو و صدای دلنشینت اونو از خود بی خود کرد از روی صندلی برخاست و کنار پنجره ایستاد پرده ها رو کنار زد تا تصویر برایش واضح تر بشه اونجا بود که تو رو توی اون لباس سفید بلند دید انگار یه فرشته ی زمینی رو مشاهده کرده بود. در شیشه ای رو باز کرد و اومد بیرون مستقیم به سمتت میومد ولی تو انقدر توی احساست غرق شده بودی که اصلا متوجه ی حرکت پاهاش روی شن های ساحل نشدی. بنابراین سرفه ی مصلحتی کرد که تو به خودت اومدی. برگشتی به سمت مخالف که دیدی یه پسر قد بلند ایستاده. _چیزی شده آقا ؟ _نخیر ولی صداتون ته ارامشه سرخ شدن گونه هات رو حس می کردی. _مرسی نظر لطفتونه _حالا چرا انقدر سرخ و سفید میشی ؟ _اصلا هم نشدم. خنده ی کوتاهی کرد. _می تونی یه آهنگ دیگه هم بخونی دوست دارم بیشتر به این صدا گوش کنم. تو که از طرز صحبت کردنش تعجب کرده بودی سری تکون دادی و کنارش نشستی و شروع کردی به گیتار زدن و آروم آروم نجوای تو تمام محوطه رو پر کرد. _می تونم یه سوال بپرسم ؟ _بپرسید _تو منو نمی شناسی ؟ _نخیر _این واقعا غیر ممکنه که تو خواننده ی معروفی مثل من رو نشناسی _من خیلی توی دنیای خوانندگی سرک نمی کشم. _پس چرا ساز می زنی و می خونی ؟ _چون باعث می شه تمام خاطرات بد رو فراموش کنم. _معلومه پدر و مادرت صدای خوبی داشتن که صدای تو هم انقدر زیبا شده. لبخند غمگینی زدی. _تا حالا صدای پدر و مادرم رو نشنیدم. _یعنی چی ؟ _یعنی تا حالا طعم پدر و مادر داشتن رو نچشیدم. _من واقعا متاسفم نمی خواستم.... _نه مهم نیست تقصیر شما هم نیست. _اسمت چیه ؟ _..........اسم خودتون _چه اسم قشنگی _اسم شما چیه ؟ _چرا انقدر رسمی صحبت می کنی ؟ _پس باشه اسمت چیه ؟ _چانیول _اسم تو هم قشنگه _می خوام بیشتر بشناسمت _من تا حالا تجربه ی دوستی نداشتم یعنی از بچگی هیچ دوستی نداشتم نه کسی باهام دوست می شد نه خودم برای دوستی پیش قدم می شدم. _بابا تو دیگه کی هستی کوه یخ زده از لقبی که بهت خطاب کرده بود خنده ی ریزی کردی. _فردا میای همین جا همین ساعت هم بیا می خوام بازم برام بخونی منتظر حرفی از جانب تو نشد و سریع رفت.
(یک هفته بعد) یک هفته از دیدار شما دو نفر می گذره هر روز برای دیدن هم دیگه به همون جای همیشگی می رین و هم دیگه رو ملاقات می کنین. *********** شب بود و تو خوابت نمی برد همش توی جات قلت می خوردی اما دریغ از یک خواب راحت. چانیول هم مثل تو خوابش نمی برد هر دو آشفته خاطر بودید و دلیلش رو نمی دونستید. از جات بلند شدی و رفتی سمت کمدت و همون لباس سفید بلندی رو که روز اول اشناییت با چانیول به تن داشتی رو پوشیدی و موهات رو باز دورت رها کردی از ویلا خارج شدی و به سمت ساحل حرکت کردی. تصمیم گرفتی کمی قدم بزنی تا که شاید آشفتگی ات کاهش یابد ولی اشتباه می کردی. حس اینکه کسی داره پشت سرت حرکت می کنه هوش از سرت پروند برگشتی که دیدی چانیول دستاش رو داخل جیبش فرو کرده و داره دنبال تو میاد رفتی سمتش و رو به روش ایستادی. لبخند شیطونی به روت پاشید و دستاش رو از جیب خارج کرد و دستای تو رو گرفت. _تو هم مثل من خوابت نبرد ؟ آروم سری تکون دادی. _بیا بشین اینجا تا من برم گیتارم رو بیارم این دفعه من برات بزنم با لبخند باشه ی کوتاهی گفتی همین طور که داشت می رفت برگشت سمت تو. _جایی نریا الان برمیگردم _باشه بعد از چند دقیقه با گیتارش برگشت و کنارت نشست موج ها بی امان به حرکت در میآمدند. شروع کرد به نواختن گیتار جوری می زد که دلت می خواست زمان متوقف بشه و تو تنها و تنها به اون گوش کنی. _خوشت اومد ؟ _آره محشر بود بهت نزدیک شد و آروم موهایی که در اثر باد آشفته روی صورتت ریخته بودند رو کنار زد و پشت گوش انداخت.
دستاش رو دور کمرت حلقه کرد و به چشمات خیره شد. _چرا انقدر به دل می شینی ؟ _نمی دونم _همیشه فقط برای من اینجوری باش نه برای کس دیگه. بازم سرخ شدی. _بیا با هم دیگه بریم. _کجا _دور از همه یه جای دور _نمی تونم یعنی نمیشه _چرا _نمی خوام تو رو هم تو غم و غصه هام شریک کنم. _اگه بخواییم تا آخر عمر کنار هم دیگه باشیم پس باید ار همه چیز همه دیگه هم با خبر باشیم. بیشتر تو رو به خودش فشار داد و محکم بغلت کرد تو هم تو بغلش اشک ریختی. آروم از خودش جدات کرد و به چشمای اشکیت خیره شد. _من حدود یک هفته ی دیگه باید برگردم چون خیلی کار دارم اگه تا اون موقع دلت خواست همه چیز رو برام تعریف کن و همراهم بیا من تا آخرش کنارت هستم و ولت نمی کنم. بازم بغض گلوت رو گرفت سریع از بغلش جدا شدی و دامن لباست رو در دست گرفتی و تا ویلا دویدی و به صدا زدن های چانیول هم توجه نکردی. وارد اتاقت شدی و خودت رو روی تخت پرت کردی و تا تونستی اشک ریختی و به حرفای قشنگش فکر کردی ولی یه دفعه همه اونا کنار رفت و جر و بحث های تو و مادر بزرگت جلوی چشمات قرار گرفت.
(دو روز قبل) (نکته: شما معلم نقاشی یه مدرسه هستید) از مدرسه برگشتی خونه روحیه ی پاک و زیبای اون بچه ها بهت امید می داد و حالت رو بهتر می کرد. وسایلت رو روی میزت گذاشتی دلت می خواست برای سرگرمی یه نقاشی بکشی بوم نقاشی رو آماده گذاشتی و قلمو رو در دست گرفتی ولی لحظه ای چهره ی خندان و جذاب چانیول جلوی دیدگاهت قرار گرفت و دلت خواست اون رو بکشی پس سریع دست به کار شدی. حدود پنچ ساعت وقت برد که نصف آن را بکشی خیلی خسته بود خمیازه ای از ته دل کشیدی و خودت رو روی تخت پرت کردی چشمات رو بستی و با خیال چانیول به خواب رفتی. با صدای داد و هوار مادر بزرگ پیرت از خواب پریدی سریع بلند شدی و رفتی پایین مادر بزرگت همه جا رو بهم ریخته بود. _چی شده ؟ _تازه داری می پرسی چی شده ؟ _چرا اینجوری می کنی ؟ _همه ی اینا تقصیر توئه _مگه من چه گناهی کردم _اگه برمی گشتی شهر خودت اونا هم برنمی گشتن تا بخوان تنها یادگاری پدر و مادرت رو ازم بگیرن از اینجا برو ازت خواهش می کنم برو اگه نری بهت آسیب می زنن _مادر بزرگ چند بار بهت بگم من نمی تونم تو رو تنها بزارم و برم _نگران من نباش اگه تو نباشی نه من آسیب می بینم نه اونا می تونن تو رو پیدا کنن که بخوان بکشنت تو تنها یادگاری پدر و مادرت برای من هستی نمی خوام آسیب ببینی
(زمان حال) امروز روزی بود که چانیول اینجا ترک می کرد و می رفت تو اصلا حالت خوب نبود و همش گریه می کردی چون نمی تونستی دوری اونو تحمل کنی از یه طرف هم خلافکار هایی که با پدرت مشکل داشتن و بعد از کشتن پدر و مادرت حالا دنبال تو هستن از یه طرف هم مادر بزرگ پیرت که نمی تونس تنهاش بزاری. کنار پنجره نشسته بودی و بیرون رو نگاه می کردی. قطره اشکی از چشمت چکید و پشت سرش بقیه ی قطره ها راه خودشون رو پیدا کردن. در آروم باز شد و مادر بزرگت اومد داخل کنارت نشست و موهات رو نوازش کرد. _برو دنبالش سرتو بلند کردی و با بهت بهش زل زدی. _چی ؟ _گفتم برو دنبالش _نمی تونم _وقتی دوسش داری چرا ایستادی ؟ _منم دلایل خودم رو دارم _دلایل بی منطقت رو بنداز دور همین امروز صبح اونا رو دستگیر کردن. _واقعا ؟ _آره مدتی بود که توسط پلیس تحت تعقیب بودن و بالاخره امروز گرفتنشون. با ذوق و شوق اشکات رو پاک کردی. _زود باش برو دنبالش تا دیر نشده. تند تند سر تکون دادی و روی لباس بلندت تنها یک پالتو پوشیدی سریع از ویلا خارج شدی. ********** چانیول با روحیه ی غمگین که ازش بعید بود توی فرودگاه منتظر ایستاده بود و زانوی غم بغل گرفته بود. از آن طرف تو با تاکسی خودت رو داشتی می رسوندی فرودگاه
سریع از تاکسی پیاده شدی و کرایه رو حساب کردی و با سرعت هرچه تمام تر دویدی. فقط اسم اون بر زبونت بود و داشتی اسمش رو فریاد می زدی. چانیول از اون طرف درگیر خبرنگارانی بود که دور تا دور او را احاطه کرده بودند. متوجه ی شلوغی نقطه ای از فرودگاه شدی به آنجا رفتی و به زور از وسط اون همه خبرنگار رد شدی و خودت رو داخل کشیدی تا بالاخره بهش رسیدی بادیگارد ها دور تا دورش ایستاده بودن و نمی ذاشتن کسی نزدیکش بشه برای همین با تمام توانت اسمش رو فریاد زدی. سکوت سختی همه جا رو فرا گرفت. چانیول این صدا رو خوب می شناخت همه رو کنار زد و اومد رو به روت ایستاد. _.........اسمتون اینجایی اومدی ؟ _چون نمی تونستم ولت کنم با دستاش صورتت رو قاب گرفت. _دوسم داری ؟ _دوست دارم جوری که نمی تونم وصفش کنم اول خشکش زد ولی بعد محکم بغلت کرد و چرخوندت کل سالن فرودگاه پر شده بود از جیغ های تو و خنده های اون. _پس دیگه مال منی ؟ _آره بهت نزدیک شد و........... #پایان#
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی
خوش حالم خوشت اومده عزیزم.💖💞
عالی بود دوباره از بکهیون و سهون بزار
خوش حالم خوشت اومده عزیزم چشم حتما می زارم اگه دوست داشتی دنبالم کنی این یکی حساب کاربری که دارم باهاش جوابتون رو می دم دنبال کنید چون دیگه با اون قبلیه نیستم.