10 اسلاید امتیازی توسط: F.B انتشار: 4 سال پیش 101 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت 3... امیدوارم لذت ببرید کامنتا فراموش نشه دوستون دارم
این همون پسری بود که منو برد بیمارستان همون کسی که اون شب منو نجات داد وقتی به خودم اومدم دیدم 5 دقیقس که بهم زل زدیم سریع خودمو جمع و جور کردم و سرمو پایین انداختم چون من تنها نشسته بودم اون دختر تازه وارد اومد و کنار من نشست پسره هم رفت نیمکت جلو نشست دختره گفت سلام من کاترین هستم گفتم سلام منم کاملیا هستم از دیدنتون خوشحالم گفت منم همینطور گفتم شما از عمارت های شمال کالیفرنیا اومدید لبخندی زد و گفت بله منو برادرم تازه به اینجا اومدیم و به پسر جلویی اشاره کرد پسر رو به من کرد و گفت سلام کارل هستم گفتم سلام منم کاملیا هستم دستشو دراز کرد به سمتم منم لبخندی زدم و باهاش دست دادم مشغول حرف زدن بودیم که استاد زیستمون وارد کلاس شد و گفت سلام عزیزان همینطور که میدونید امروز دانشجو جدید داریم خانم و آقای وندربیلت خوشومدین به دانشگاه مون کاترین و کارل تشکر کردنو استاد زیستمون درس و شروع کرد...
بعضی وقتا چشم به کارل میدوختم و باخودم میگفتم یعنی واقعا کارل بوده منو نجات داده شایدم من اشتباه میکنم ولی اگه من اشتباه کنم اون چرا به من زل زده بود توی این فکرا بودم که زنگ میخوره بچه ها میرن بیرون وسایلمو جمع کردم و دست کاترین و گرفتم و گفتم دوست داری به دوستام معرفیت کنم گفت البته و دستمومحکم فشار داد لبخندی زدم و بردمش توی حیاط پیش دخترا به مارتا و بقیه معرفیش کردم همینطور که مشغول حرف زدن بودیم چشمم به کارل افتاد که داشت با مکس برادر مارتا حرف میزد که یهو برگشت و به من زل زد و لبخند زد سرخ شدم و لبخند لوچیکی زدم و دوباره بابچه ها مشغول صحبت شدم زنگ خورد و رفتیم سر کلاس این زنگ شیمی داشتیم استاد بعد از درس دادن برای هفته دیگه امتحان گذاشت و شرایط رو توضیح داد دانشگاه تعطیل شد و بچه ها از کلاس بیرون رفتن منم با بهونه اینکه با کارل حرف بزنم وسایلمو خیلی آروم جمع کردم و خیلی ریلکس بودم وقتی کلاس خالی شد رفتم پیش کارل و گفتم کارل میتونم به سوال ازت بپرسم گفت البته گفتم من چند شب پیش یه اتفاقی برام افتاد و نزدیک بود که بمیرم و یکی منو نجات داد امروز وقتی دیدمت یه صحنه ای جلوی چشمم اومد که از جنگل اومدم بیرون ویه نفر و که خیلی شبیه خودت بود رو توی یکی از خیابونا دیدم اومدم سمتت و دیگه یادم نمیاد چی شد حالا میخواستم بدونم که اون تو بودی یا ن؟ کال که لپاش گل انئداخته بود مکث کوتاهی کرد و گفت به زودی میفهمی و وسایلشو برداشت و از کلاس بیرون رفت
متوجه منظورش نشدم و با صدای بلند گفتم اما.....کارل!! و باسرعت به سمت در دویدم از در دانشگاه بیرون اومدم و شروع به نفس نفس زدن کردم ایستاده بودم که نفسم بالا بیاد که یهو مارتا داد زد هی دختر کجایی ؟! بیا بیریم گشنمونه اگه نیای خودم میخورمت لبخندی زدم و گفتم باشه اومدم و به سمت ماشین میرم وقتی رسیدم خونه مارتا گفت کاملیا فردا بیایم دنبالت؟ گفتم ن مسیرو یاد گرفتم خودم میام ممنون سابین گفت دیر نکنیا گفتم ن دیر نمیام برلیان گفت گمم نشو گفتم نمیشم سرا گفت حواااست به خودت باشه گفتم نظرتون چیه برگردم مدرسه تا چیزیم نشه همه زدیم زیر خنده و مارتا گفت برو وگرنه باید یه ناهار مهمونمون کنی گفتم قدمتون رو چشم بیاین داخل سرافینیا گفت ن ممنون مزاحمت نمیشیم خدافظ ازشون خدافظی کردم و کلید رو از توی کیفم در آوردم و رفتم توی خونه از اونجا که مامان و بابام سرکار بودن هیچکس خونه نبود رفتم طبقه بالا و لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم به خرف های کارل فکر میکردم به زل زدن های یهوییش و لبخند های دلگرم کنندش هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر به مطمعن میشدم او نجاتم داده یه لحظه بهش علاقه مند شدم بالای ابرا بودم که یهو گوشی خونه از طبقه پایین زنگ میخوره و باسر رفتم تو آسفالت رفتم پایین و گوشیو برداشتم دیدم مامانمه جواب دادم و گفتم سلام مامان خوبی مامانم گفت سلام غزیزم من خوبم تو چطوری گفتم بله خوبم ممنون گفت عزیزم منو پدرت دیر میایم خونه برات ناهار درست کردم بخور و خوب استراحت کن گفتم خیلی ممنون باشه حتما تا مامانم اومد چیزی بگه گوشیم از طبقه بالا زنگ میخوره گفتم مامان من برم بالا گوشیمو بردارم میام پایین باهات حرف بزنم اینو گفتم و باسرعت رفتم بالاو دیدم که کاترین هستش
جواب دادم گفت سلام خوبی کاملیا گفتم سلام ممنون خوبم گفت میای بریم کافی شاپ گفتم البته اما قبلش باید به مامانم بگم گفت باشه مشکلی نداره گفتم پس یه لحظه گوشی دستت و رفتم پایین به مامانم گفتم مامانم هم موافقت کرد به کاترین گفتم خوب چه ساعتی بیام گفت ساعتشو با لوکیشن برات مسیج میدم گفتم باشه و بعد از خدافظی گوشیو قطع کردم و گوشی خونه رو برداشتم و گفتم بله مامان داشتی میگفتی گفت آره خب من دیگه باید برم دوست دارم خدافظ گفتم منم دوست دارم مامان خدافظ و گوشیو گذاشتم رفتم ناهارمو خوردم و اومدم بالا و درسای امروزمو مرور کردم و رفتم کنار پنجره ایستادم که برام پیام اومد کاترین بود نوشته بود ساعت 6 به این کافی شاپ بیا ساعتم رو نگاه کردو 5:45 بود رفتم آماده شم یه شلوار جین کوتاه و یه بافتنی مشکی پوشیدم موهامو بالا بستم وکیفمو برداشتم رفتم پایین کاپشن سفیدمو پوشیدم و رفتم بیرونراه میوفتم و بعد از 20 دقیقه رسیدم و رفتم داخل کاترین از ته سالن برام دست تکون داد براش دست تکون دادم و رفتم سمتش نشستم پیشش و بعد از گفتن دماغت چاقه و این چیزا شروع به صحبت کردیم گارسون اومد و سفارشمونو گرفت هردومون قهوه با شکر سفارش دادیم بعد از چند دقیقه کاترین به کسی زنگ زد و گفت کجایی ؟ بیا دیگه بعد از اینکه گوشیشو قطع کرد گفتم منتظر کسی هستی گفت اره گفتم میتونم بپرسم کیه گفت به زودی میفهمی تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم لبخندی زدم و منتظر شدم....
سرم توی گوشیم بو که یهو دیدم کارل اومد داشتم از تعجب شاخ در میاوردم برای اینکه مطمئن بشم شاخ در نیاوردم روی سرم دست کشیدم کاترین بادیدن این لحظه گفت نترس شاخ در نیاوردی بعد هردومون زدیم زیر خنده کارل گفت سلام سلام ببخشید دیر کردم کاترین گفت بابا کجابودی علف زیر پامون سبز شد کارل گفت خب باشه به هر حال اومدم دیگه و بعد یه چشمک به من زد مثل گوجه سرخ شدم و سرمو انداختم پایین گارسون اومد که سفارش کارل رو بگیره کال قهوه با شکلات تلخ سفارش داد بعد از اینکه گارسون رفت کارل گفت خب چه چیزی تعریف کنید مردیم گفتم خب یه سوال عمارت های شمال کالیفرنیا چجورین؟ کارل گفت هم باحالن هم ترسناک کاترین با عصبانیت بهش نگاه کرد و گفت نه خیلی هم عالین البته یکم ترسناکن یکم گفتم شما با مادر پدرتون اومدین اینجا ؟ لبخند کارل و کاترین محو شد و کاترین با ناراحتی گفت وقتی بچه بودیم پدر و مادر مونو از دست دادیمگفتم واااای بچه ها شرمنده که ناراحتتون کردمکاترین گفت اشکالی نداره مال خیلی وقت پیش بوده تو چطور کاملیا؟ از خانوادت بگو
گفتم بچه ها منم تقریبا با شما هم دردم کارل با تعجب گفت چطور؟ گفتم منم وقتی پچه بودم توی عمارت های شمال کالیفرنیا زندگی میکردم همه چی خوب بود تا زمانی که یه شب منو مامان بابام رفتیم توی جنگل برای گشت زدن که یکی به بابام حمله کرد مامانم و من شروع به دویدن کردیم که من پام لیز خورد و به یکی ازدرخت ها سرم برخورد کرد و بیهوش شدم فردا صبح توی خونه بیدار شدم اما دیگه هیچی یادم نمیومد فقط اتفاق های اون شب رو یادم میومد بعد خبر دادن که مامان و بابام مردن حتی دیگ جسدشونم پیدا نشد بعد از 2 تا 3 هفته بعدش منو اوردن توی شهر و از اون موقع من اینجام کاترین گفت اونموقع چند سالت بود گفتم 6 سال بعد اینکه اومدی اینجا با کی زندگی کردی گفتم با مادربزرگ و پدربزرگم مادر بزرگم بعد از از دست دادن مادرم حالش خیلی بد شد و مدتی بعد فوت کرد پدربزرگمم بعد از از دست دادنش منو سپرد به پرورشگاه و فوت کرد یه سال بعد خانوم و آقایی منو به فرزندی قبول کردن کاترین گفت زندگی سختی داشتیا گفتم اره خیلی سخت بود گفت شرمنده بابت ناراحت کردنت گفتم اشکالی نداره هردو مون لبخند تلخی زدیم کارل گفت خب بسه دیگه نظرتون چیه بریم خرید ؟
کارل گفت خب بسه دیگه نظرتون چیه بریم خرید ؟ کاترین گفت فکر خوبیه نظرت چیه کاملیا گفتم اره فکر خوبیه کارل گفت پس قهوه هاتونو بخورید تا بریم بعد از خوردن قهوه هامون راه افتادیم رفتیم پاساز و خرید کردیم بعد از خرید من از کارل و کاترین خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم همینطور که مشغول قدم زدن بودم یهو صدایی از پشت سرم شنیدم برگشتمو پشت سرم و نگاه کردم کسی رو ندیدم به راهم ادامه دادم دوباره صدایی شنیدم تا برگشتم نگاه کنم یه نفر با یکی از دستاش گردنمو گرفت و با اون یکی دستش جلو دهنمو وقتی منو به سمت خودش برگردوند تا دیدمش خشکم زد همون پسر چشم طوسیه بود سعی کردم خودمو از دستش بیرون بکشم اما نشد خودشو بهم چسبوند و آروم در گوشم گفت آروم باش پنکیک و بزار من کار نیمه تموممو تموم کنم داد زدم عمرا عوضی گفت عه باشه پس خودت خواستی دوباره گردنمو گرفت و دندوناشو فرو کرد داخل خونریزی شروع شد به زور خودمو از دستاش کشیسدم بیرون و با تمام سرعت شروع به دویدم کردم تمام لباسام پر از خون بود برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم پسره ایستاده بود بهم لبخند میزد گفت فرار کن ولی تا آخر عمر که نمیتونی فرار کنی بعد یهو ناپدید شد....
موهای بدنم سیخ شد و با سرعت بیشتری دویدم بعد مدتی ایستادم و نفس نفس زدم دستمو روی گردنم فشار دادم تا خونش بند بیاد حس کردم بدنم دیگه جون نداره و نمیتونم روی پاهام وایسم پاهام میلرزه و نمیتونم وزن بدنمو تحمل کنم و از خونریزی زیاد قش کردم.....از چشم کارل همینطور که مشغول رانندگی بودم حس کردم کاملیا توی دردسر افتاده کاترین رو رسوندم و گفتم کاترین برو خونه من چند دقیقه میام گفت باشه و از ماشین پیاده شد منم ماشینو پارک کردم و با سرعت شروع به دویدن کردم تا کاملیا رو پیدا کنم توی یکی از خیابونا پیداش میکنم که توی دریایی از خون غرق شده بود بغلش کردم و رفتم خونه بردمش توی اتاقمو و گذاشتمش روی تختم و رفتم سراغ کاترین در اتاقشو زدم و رفتم تو گفت کارل چیزی شده گفتم خب داستانش مفصله ولی فقط اینو بگم که کاملیا حالش خیلی بده بیا بریم بالا تو اتاقم گفت چیییییی ؟ چش شده؟ گفتم بیا بریم برات میگم گفت باشه اومدم لباسی چیزی نمیخواد؟ گفتم اره یه دست لباس براش بیار گفت باشه رفتم بالا و جلوی خونریزیشو گرفتم و گردنشو بستم کاترین اومد داخل و بادیدن کاملیا جا خورد گفتم کاترین من گردنشو بستم و جلوی خونریزی شو گرفتم تو لباشاشو عوض کن اینو گفتم و رفتم بیرون توی راهرو منتظر بودم که یهوکاترین اومد بیرون و گفت کارل من لباساشو عوض کردم بیا تو
رفتم تو و از کاترین تشکر کردم گفت شام نمیخوری گفتم چرا الان میام گفت کاملیا رو چیکار کنیم میدونی اگه پیداش کنن زندش نمیزارن گفتم کاری نداره که درو قفل میکنم میام گفت باشه بریم پایین گفتم باشه بریم درو قفل کردم و رفتم پایین شام خوردم و ظرفارو که جمع کردیم رفتم توی حیاط پشتی و به ماه خیره شدم یاد بار اولی افتادم که کاملیا رو نجات دادم فکرشم نمیکردم الان تو اتاقم خواب باشه سریع رفتم داخل و درو بستم به همه شب بخیر گفتم و رفتم بالا تا درو باز کردم دیدم کاملیا کنار پنجره ایستاده وقتی منو دید زل زد و گفت کارل خودتی گفتم کاملیا حتلت خوبه ؟! گفت اره منون ولی من اینجاچیکار میکنم؟ گفتم خب داستانش طولانیه بیا بشین تا برات تعریف کنم رفتیم نشستیم گفتم خب سوالاتو بپرس گفت اول اینکه من اینجا چیکار میکنم؟! دوم اینکه چطوری منو پیدا کردی؟! و سوم اون پسره کی بود؟؟ تو اونو میشناسی ؟! گفتم خب من اومدم آوردمت اینجا گفت چطوری منو پیدا کردی گفتم راستشو بخوای منو کاترین خون آشامیم و هر خون آشام قدرتای ویژه ای داره مثلا من میتونم بفهمم کی کجاست و چیکار میکنه و خلاصه حس های پنجگانم خیلی خوب کار میکنن اینطوری میتونم شکارمم پیدا کنم فهمیدی الان؟؟! گفت البته کاملا مفهومه لبخندی زدم و گفتم میتونی بگی اون پسره چه شکلی بود؟
گفت اون چشایی طوسی رنگ و موهایی قرمز داشت پوستش روشن بودو قد بلند بود گفتم چـــــــــــی؟؟!! امکان ندارههههه اون سالها قبل مرد گفت کارل چی داری میگی؟!کیو میگی؟! که یهو فهمیدم یکی داره میاد سریع دست کاملیا رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم گفت کارل چی شده؟ گفتم هیس یکی داره میاد بیا دنبالم و بردمش سمت اتاق پرو لباسام گفتم همینجا بمون تا برگردم دردو روش بستم که یهو در اتاقم باز شد و ....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام
وای داستانت خیلی عالیه ادامه بده
سلام چرا پارت بعدی رو نمیزاری یک هفتس که نزاشتی ????????
سلام من دیروز یه تست ساختم و اولین بارم بود چرا وارد سایت نمیشه هی میرم ببینم چی شده مینویسه وضعیت برسی ??
لطفا یکی راهنماییم کنه ?????