10 اسلاید امتیازی توسط: F.B انتشار: 4 سال پیش 144 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت دوم ❤نظرات فراموش نشه❤
۲ تا موش چاق رو دیدم که چشماشون توی تاریکی برق میزد.لبخندی میزنم و دوباره به ماه به خیره میشم.دوباره صدای راه رفتن چیزی رو میشنوم اما با این تفاوت که این صدا مال ۱ مود بزرگتر و دوپا بود?.صدا از جلوی در خونه میومد. از کنار خونه رد شدم و همینطور به جلوی خونه نزدیک میشدم که ناگهان همون دختر چشم کهربائی رو میبینم.از توی تاریکی بیرون میام و به اون دختر نزدیک میشم.اون دختر به سمتم اومد و گفت کمک گفتم چیشده؟ تا میاد حرفی بزنه از خون ریزی زیاد قش میکنه...?خونریزی توی ناحیه گردنش بود.موهاشو که کنار میزنم اون چیزی که میبینم رو باور نمیکنم دوتا نقطه بزرگ روی گردنش بود. چون که من یه خون آشام بودم اون دوتا نقطه برام خیلی اشنا بودن. اونا جای دندونای خون آشام بودن....? باید کمکش میکردم پس بغلش کردم و باسرعت باد به سمت بیمارستان رفتم. وقتی به بیمارستان رسیدم اونو دم در گذاشتم و باسرعت از اونجا دور شدم....
فردا صبح... از زبون دختر چشم کهربائیه(کاملیا)...من توی بیمارستان بدون هیچ خاطره ای از خواب بیدار شدم.گردنم باند پیچی شده بود و سرم به دستم وصل بود.همینطور که گیج و گنگ به اطراف نگاه میکردم یه دکتر،یه پرستار همراه پلیس وارد اتاق شدن.دکتر بعد از معینه من رو به پرستار کرد و گفت به خانوادش بگو میتونن مرخصش کنن.بعد سرم رو از دستم در اورد.پلیس تشکر کرد و دکتر هم سرشو به نشونه تائید تکون داد و از اتاق بیرون رفت پلیس رو به من کرد و گفت خب خانم وندربیلت ازتون میخوام دقیقا بگید دیشب کجا بودید و چه اتفاقی براتون افتاده. منم سوالم همین بود? و بعد تمام چیزایی که یادم میومد رو گفتم. پلیس گفت خب؟! گفتم دیگه کلا چیزی یادم نمیاد. گفت یعنی یادتون نمیاد دیشب چه کسی شمارو تا بیمارستان آورده؟
منم تمام جملاتم رو دوباره تکرار کردم. وقتی که پلیس مطمئن شد دارم راست میگم تشکر کرد و بیرون رفتم. از روی تختم بلند شدم به سمت پنجره رفتم. چند دقیقه بعد یه پرستار اومد داخل و گفت خانم وندربیلت مرخصید میتونید برید. گفتم ممنون و بهسمت در رفتم وارد راهرو که شدم خانمی به سمتم اومد و گفت اوه کاملیا دخترم خیلی نگرانت بودم? گفتم ببخشید شما گفتید دخترم؟? گفت اره دیگه من مادرتم گفتم واقعا؟! بعد یه تصویر جلوم اومد و دیدم که دارم اونارو بغل میکنم میگم خیلی دوستون دارم. مامانم گفت وااا دختر تو چت شده انگار پاک همه چیزو یادت رفته? گفتم ن فقط یه خاطر اتفاق دیشب یکم گیج شدم?
بعد سوار ماشین شدیم و به خونه رفتیم وقتی رسیدیم مامانم منو به اتاقم برد و گفت خوب استراحت کن عزیزم منم سرم رو به نشونه تائید تکون دادم. مامانم رفت بیرون و درو بست.از روی میزم گوشیمو برداشتم و روی تختم دراز کشیدم ازم زمر میخواست? یکم فکر کردم و سال تولدم رو وارد کردم (2000) دیدم باز شد? داشتم تو اینستا میچرخیدم که دیدم توی واتساپ برام یه پیام از طرف مارتا اومد.نوشته بود سلام کاملیا حالت چطوره بهتری؟ نوشتم سلام ممنون من خوبم تو چطوری؟ نوشت منم خوبم دیشب چه اتفاقی برات افتاد؟ نوشتم واقعا بعد از اون ماجرا دیگ چیزی یادم نمیاد نوشت یعنی یادت نمیاد کی بردت بیمارستان؟ ? نوشتم ن☺ تا ساعت ۲:۳۰ داشتیم باهم چت میکردیم مامانم یهو میاد تو اتاق و میگه عزیزم بیا ناهار گفتم مگه ساعت چنده؟ مگه ۱۱ نیست؟ دیدم مامانم داره باتعجب نگام میکنه بعد ساعتو از روی ساعت اتاقم خوند و گفت ۲:۳۰ عزیزم☺
گفتم چی؟? ۲:۳۰؟ رو گوشیمو نگاه کردم و دیدم بله ساعت ۲:۳۰ هست گفتم باشه الان میام? مامانم رفت. از روی تختم بلند میشم و به سمت میز آرایشم رفتم باند گردنم و باز کردم و به زخمش نگاه میکنم دوتا نقطه بزرگ روی گردنم بود. یهو یاد خون آشاما افتادم سریع رفتم لبتابمو روشن کردم و رفتم توی اینترنت.در مورد خون آشاما تحقیق کردم. همینطور که داشتم توی اینترنت میچرخیدم مامانم از پایین داد میزنه کاملیا بیا ناهار گفتم الان میام لبتابمو میبندم و میرم پایین ناهار میخورم و میام بالا. دوباره لبتابمو باز میکنم و شروع میکنم به گشتن توی قسمت عکس ها چیزی پیدا نمیکنم میرم رو قسمت فیلم ها چند تا فیلم هست یکی شونو باز میکنم. اولش در مورد ظاهر خون آشاما توضیح میده.تقریبا اخرای فیلم یه نفر از داخل ماشین داره فیلم میگیره که یه خانومی داره کنار جاده راه میره که یهو یه نفری بهش حمله میکنه?
زن ناپدید میشه و کلی خون روی جاده میریزه?. بعد همون نفری که به زن حمله کرده بود از جنگل بیرون میاد و به طرف ماشین حرکت میکنه وقتی به جلوی ماشین میرسه لبخندی میزنه و یهو ناپدید میشه?. راننده از ماشین پیاده میشه و دنبال اون میگرده یهو یکی بهش حمله میکنه و گوشی از دستش میوفته فیلم قطع میشه و دیگه اثری ازشون دیده نمیشه? من باترس و لرز فیلمو میبندم و لبتابمو خاموش میکنم حدودا ساعت های ۷ بود که میرم کنار پنجره و بیرون رو تماشا میکنم . گوشیم زنگ میخورهبرش میدارم و میبینم مارتا با بچه ها ویدیو کال گرفته جواب میدم. مارتا گفت هی کاملیا چطوری؟گفتم ممنون من خوبم شما چطورین همه باهم گفتن ماهم خوبیم یکی از دخترا که موهایی بلوند و چشم هایی بنفش داشت گفت کاملیا دیشب چه اتفاقی برات افتاد؟ چرا با ما نیومدی؟گفتم بچه ها من واقعا چیزی یادم نمیاد?گفت جدی؟! حیف شد آخه میخواستم بدونم چطوری فرار کردی?
یکی دیگه از بچه ها که چشم هایی آبی و موهایی آبی داشت گفت یعنی یادت نمیاد که دیشب کی تورو برد بیمارستان؟ گفتم ن یکی دیگه از بچه ها که چشم هایی سبز و موهایی مشکی داشت گفت آها راستی گردنت چطوره؟ گفتم آم خوبه بعد دوباره گفتم میشه یه سوالی ازتون بپرسم گفتن آره بپرس گفتم من اسماتونو یادم نمیاد همه زدن زیر خنده? منم خندم گرفت اما چیزی نگفتم یکی یکی معرفی کردن. دختر چشم بنفشه گفت من سابین هستم میز پشت سرت بغل دستی مارتا.چشم آبیه گفت منم برلیان هستم میز آخر بغل دستی سرافینیا و به دختر چشم سبزه اشاره کرد چشم سبزم گفت منم سرافینیا هستم میتونی سرا صدام کنی. مارتا هم گفت منم که میشناسی خدارو شکر. گفتم اها اوکی شدم مررسی از همه و زدیم زیر خنده? برلیان گفت آها بچه ها راستی فردا قراره دانشجو جدید داشته باشیم گفتم جدی؟! گفت آره فک کنم از عمارت های شمال کالیفرنیا اومده باشن گفتم آها چه عاااالی بعد از کلی حرف زدن و خندیدن سرا گفت مابا دخترا فردا میایم دنبالت که مسیر دانشگارو یادت بیاد پس آماده باش سرمو به نشونه تائید تکون دادم و گفتم حتما. الان میام سر کوچه. با این حرفم همه زدیم زیر خنده?
از همدیگه خدافظی کردیم.به ساعت گوشیم نگاه کردم ۸:۵۵ دقیقه شب بود گوشیمو به شارژ زدم رفتم کناره پنجره و به ماه خیره شدم....(در همین موقع داخل اتاق کارل) به ماه خیره شده بودم چهره اون دختر هنوز جلوی چشمام بود مشغول فکر کردن بودم که یکی در زد. گفتم بله؟ بیا تو کاترین بود. اومد داخل و گفت خوبی؟! لبخندی زدم و گفتم خوبم تو چطوری؟ گفت منم خوبم و ادامه داد داری به چی فکر میکنی؟ هنوزم به مامان و بابا؟ گفتم اره خیلی دلم براشون تنگ شده کاش الان کنارمون بودن? کاترین دستمو گرفت و گفت اونا همیشه کنارمونن . جاشونم خیلی خوبه پس ناراحت نباش لبخندی زدم و گفتم تا تورو دارم مگه میشه ناراحت باشم گفت میدونم هردومون زدیم زیر خنده? مشغول حرف زدن بودیم که کلوئی در میزنه و میاد داخل و میگه فضای خواهر برادریتونو خراب کردم؟ گفتم ن بابا این چه حرفیه گفت پس بیان بریم پایین شام بخوریم کاترین گفت واااای یعنی نمیدونی چقدر گشنمه و همه باهم به سمت پایین میریم...
(در همین موقع در اتاق کاملیا) به ماه خیره شده بودم و به ماجرای دیشب فکر میکردم که مامانم میاد داخل .اصلام متوجش نمیشم گفت کاملیا خوبی گفتم عه مامان تو اینجایی اصلا حواسم نبود?گفت آره اینجام بیا بریم پایین شام بخوریم گفتم باشه الان میام مامانم رفت پایین و منم دنبالش راه افتادم یهو یه صدایی از توی حیاط میشنوم ?برمیگردم و بیرونو نگاه میکنم چیزی نمیبینم شونه هامو بالا میندازم و میرم پایین شاممو میخورم کمک مامانم ظرفارو میزارم توی ماشین ظرف شویی . مامانم و بابام رفتن روی مبل نشستن و شروع به حرف زدن کردن منم دستامو توی جیبم کردم و گفتم مامان بابا من میرم بالا که بخوابم کاری چیزی ندارین؟ مامانم گفت نه عزیزم برو داشتم میرفتم بالا که بابام گفت کاملیا فردا پیاده میری یا برسونمت؟ گفتم ن ممنون بچه ها میان دنبالم بابام گفت خیلی عالیه شبت بخیر گفتم شبتون بخیر
رفتم توی اتاقمو لباس خوابامو پوشیدم و گوشیمو از شارژ کشیدم روی تختم دراز کشیدم و از شدت خستگی زیاد خوابم برد توی خواب صحنه هایی رو دیدم بادوستام به جنگل رفته بودیم شب بود چادر زدم بودیم و دور آتیش جمع شده بودیم و مارشمالوی کبابی میخوردیم و داستان های ترسناک تعریف میکردیم نوبت من شد که داستان تعریف کنم داستان من در مورد خون آشام ها بود بعد از تموم شدن داستانم شروع کردیم به بحث کردن درمورد وجود داشتن یا نداشتن خون آشام ها شغول صحبت بودیم که یهو یه نفر به ما حمله میکنه و گردن منو میگیره و دندوناشو توی گردنم فرو میکنه?به زور خودمو از دستاش بیرون میکشمو فرار میکنم از خواب میپرم و شروع به نفس زدن میکنم قیافه پسره یادم میمونه اون چشم هایی طوری موهایی قرمز رنگ داشت به ساعت نگاه میکنم نزدیک ۶ بود بلند میشم و پنجره اتاقمو باز میکنم موهامو شونه میزنم و لباسامو عوض میکنم میرم پایین صبحونمو میخورم و از مامانو بابام خدافظی میکنم رفتم بیرون و منتظر بچه ها میمونم مشغول فکر کردن بودم که یهو سرا با دخترا اومد دویدم سمت ماشین و سوار شدم گفتم خب ؟! بریم دیگ مارتا گفت هی دختر خوشتیپ شدی لبخندی گفتم ممنون? راه میوفتیم وقتی ،یرسیم سرا مارو پیاده میکنه وخودش میره ماشینو پارک کنه ماهم میریم بالا و وارد کلاس میشیم مارتا جوری که بقیه نفهمن میزمو نشونم میده میرم میشینم و همنطور که به اطراف نگاه میکردم ۲ تا دانجو جدید وارد کلاس میشن قیافه پسره خیلی برام آشنا بود یهو یادم میاد که....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
دوستان پارت سوم ساعت 10:35 وارد شد
امیدوارم لذت ببرید
این قسمت متفاوت تر از قسمت های دیگه هستش
منتظر کامنتاتون هستم
ممنون
اصلا لذت نمیبریم چون کپی کردی در حد لالیگا از مال بهار?
من عاشق خوناشام ها هستم و اگ یکی رو ببینم از خوشحالی بال در میارم.داستان های خوناشامی هم همش میخونم و توی تستی ک توی تستچی بود برای خوناشامی خودمم خوناشام شدم ولی دیگ خیلی کپی کردی فقط اسم شخصیتای اون جرج و کلارا و کای بودن تو نمیدونم چیچی گذاشتی.
جدیدا خیلی کپی زیاد شده تو هر داستانی میرم کمی یکی دیگس امروز با این توی 3 تا داستان رفتم ک کپی بودن
دخترررررر آخه چقدر تقلید کردی ، انگار داشتم دوباره زندگی جدید منو میخوندم !
منم همین طور به نظرم مال بهار رو اومده کپی کرده فقط اسماشو تغییر داده.واقعا که خیلی مسخره حداقل یکمیشو از خودت مینوشتی?