سلام دوستان. این اولین داستان من هستش.این داشتان برای افراد بالای ۸ سال طراحی شده که مقداری عاشقانه،بسیار معمایی هست.داستان در مورد پسری خوناشام هست که حدود ۱۲۱ سالشه که بعد از ۱۰۶ سال به دنیای انسان ها برمیگرده امیدوارم ک لذت ببرید.❤نظرات فراموش نشه❤
من در شمال کالیفرنیا در عمارت بیلتمور زندگی میکنم.این عمارت خانوادگی ماست.پدرم این عمارت رو برای در امان موندن از انسان ها ساخت.من زمانی که ۱۵ سالم بود پدر و مادرم رو توی حادثه آتش از دست دادم.انسان ها عمارت مارو پیدا کردن و به خانواده ام حمله کردن و عمارت رو آتیش زدند. حدودا ۱۰۶ سال از اون ماجرا میگذره من و خواهرم کاترین به همراه عموم و زنعموم در این عمارت زندگی میکنیم و...کارل! صدای زنعموم منو از فکر درمیاره. کارل آماده ای عزیزم؟ گفتم بله دارم میام بعد از چندین سال داریم دوباره به شهر برمیگردیم تا منو خواهرم ادامه درسمونو توی دانشگاه کالیفرنیا بخونیم.
خب دیگه وقت رفتنه.عموم این جمله رو گفت سوار ماشین شد.نگاهی به عمارت میندازم و دست خواهرمو میگیرم و به سمت ماشین میریم.باخودم میگم خدافظ مامان،خدافظ بابا.سوار ماشین میشیم و راه میوفتیم.بارون نم نم شروع به باریدن میکنه...باصدای زنعموم از خواب بیدا میشم که میگفت کارل،کاترین بیدارشین رسیدیما.از پنجره ماشین نگاهی به بیرون میندازم.بارون شدیدی در حال باریدن بود و شهر خیس شده بود.وارد خیابون ۵۵۵ کالیفرنیا میشیم.خیابون پر بود از درخت های کاج بلند سرسبز.داشم به اطراف نگاه میکردم که ماشین جلوی خونه عموم می ایسته.نگاهی به کاترین میندازم.هنوز خوابه.تکونش میدم و میگم کاترین؟خواهر جون؟عزیزم بلندشو رسیدیما.کاترین چشماشو باز میکنه و میگه چی؟رسیدیم؟واقعا؟وااااای هورا چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود و باسرعت در ماشین رو باز میکنه،میپره تو هوا و از شدت خوشحالی جیغ میزنه.بهش لبخندی میزنم و چمدونمو از صندوق عقب ماشین بر میدارم و دست کاترین و میگیرم و به سمت خونه میریم.کاترین که خیلی ذوق و شوق داشت دستشو از دستم میکشه و مثل دیوونه ها در خونه رو میزنه? بعد از باز شدن در خدمتکارا رو کنار میزنه و باداد زدن میگه کلوئی کجایی؟(منظورش دختر عمومه).دوباره داد میزنه کلوئی کجایی؟؟
کلوئی با تعجب داد میزنه کاترین خودتی؟و با هیجان از پله ها پایین میاد و میگه کاترین دختر کجا بودی این همه سال؟ و میپره تو بغل خواهرم.خواهرم از خوشحالی زیاد گریه میکنه و میگه دلم برات تنگ شده بود کلو.کلوئی هم میگه منم همینطور.بعد خواهرمو از خودش جدا میکنه و دوباره بغلش میکنه و محکم فشارش میده.بعد از اینکه بغل کردن خواهرم تموم شد کلوئی به سمت من میاد و میگه وای کارل چقدر بزرگ شدی پسر و بغلم میکنه.گفتم کلوئی دلم برات تنگ شده بود کلوئی میگه من بیشتر گفتم من خیلی بیشتر و هر دو باهم خندیدیم?از عموم پرسیدم تاکی کجاست؟(اون پسر عمومه).گفت اون میره کتابخونه تا درس بخونه.
زنعموم گفت خب دیگه بیاید تا اتاقاتونو نشونتون بدم و همینطور که از پله ها بالا میرفت ادامه داد اتاق های شما طبقه بالاست. بعد از مکث کوتاهی پرسید شما با زیر شیروونی مشکلی دارید؟ گفتم نه هم من دوست دارم هم کاترین.کاترین هم سرشو به نشونه تایید تکون داد☺ زنعموم گفت خب پس مشکلی نیست.اول اتاق کاترین رو نشون داد که کنار اتاق کلوئی بود.بعد از اون رفتیم طبقه بالا و اتاق من رو نشون داد.تشکر کردم و وارد اتاق شدم. اتاق من زیر شیروونی بود.جنس دیواراش از چوب درخت گردو بود شومینه کوچکی گوشه اتاق روشن بود. پنجره کوچکی رو به حیاط پشتی داشت و میز تحریری کنار اتاق بود. اتاق نسبتا بزرگی بود
چمدونم رو روی تختم گذاشتم،لباس هامو به چوب زدم و عکس خانوادگی مون رو روی میز کنار تختم گذاشتم.داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم که دختری نظر من رو به خودش جلب کرد. اون موهای بلند موج دار و قهوه ای با رگه های طلائی و چشم هایی کهربائی داشت.پیراهن دامن دار مشکی و یک هودی صورتی و جوراب های ساق بلند پوشیده بود و کفش های صورتی عروسکی به پا داشت.محو تماشای اون دختر بودم که زنعموم از پشت سرم میگه...?
چیو داری نگاه میکنی؟!?گفتم آاااا هیچی?باتردید گفت باشه بیا بریم پایین شام بخوریم گفتم باشه الان میام.زنعموم رفت پایین.برمیگردم و دوباره به بیرون نگاه میکنم ولی اون دختر رو نمیبینم .میرم پایین و بعد از سلام و احوالپرسی با تاکی شامم رو میخورم و میام بالا.روی تختم دراز میکشم و از شدت خستگی خوابم میبره.حدود ساعت ۲ و ۳ صبح بیدار میشم میرم پایین تا آب بخورم. بعد از اینکه آبمو میخورم در پشتی خونه رو باز میکنم بیرون میرم. زیر نور ماه قدم میزنم و دونه های سبک برف رو که از آسمون پایین میان و روی چمن ها می نشستند رو نگاه می کردم. محو تماشای ماه بودم که ناگهان صدای ضعیف تکون خوردن چیزی رو میشنوم?
در سمت تارک خونه صدای کشیده شدن پاهای کوچکی رو ی زمین شنیده میشد. به سمت دیوار رفتم که دیدم...?
شرمنده که کم بود توی قسمت بعدی جبران میکنم
امیدوارم لذت برده باشید.نظرات فراموش نشه❤❤
خدانگهدار?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان پارت 2 رو ساعت 10:40 وارد کردم امیدوارم لذت ببرید
نظرات فراموش نشه❤
عالی بود منتظرم
خیلی باحال نبود اما نمیتونم دیگه تستتو انجام ندم?
جالب بود من که خوشم اومد فقط اینکه
نکات خون آشام بودنشو رعایت کن
مثلا گفتی که عکس خانوادگی
در صورتی که خون آشاما نمیتونن عکس بندازم
چون معلوم نیستن توی لنز دوربین و آینه
?