12 اسلاید صحیح/غلط توسط: Katie انتشار: 3 سال پیش 23 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام 😊 خب اومدم با پارت آخر 😃 خداحافظ به سنگ جادویی 👋. عکس پارت کالورت در لباس پرنسسشه. همچنین نتیجه خیلی مهمه چون تیکه ی آخر داستان رو اونجا گذاشتم. پس حتما تا آخر برید.
کالورت: الان 2 سال از زمانی که اینجام میگذره. خیلی چیزا درمورد اینجا فهمیدم. اینجا یه سیاره ی دیگست که موجوداتی به اسم انسان توش زندگی می کنه. ظاهرا ورد اشتباه رو توی آون کتاب خوندم. 😮 منم دارم از آواری مراقبت می کنم. اوم مثل خواهر کوچیک نداشتمه👧 (عکس 15 سالگی کالورت)
دش: دیگه وقتش رسیده... تبدیل به الف تاریک شدم و برگشتم به سیکان (زادگاه دش). پادشاه الف های تاریک: دش خیلی وقت بود ندیدمت.... زندگیت پیشه انسان ها چطور بود؟ دش: فکر میکنی زندگی کردن پیش یک مشت موجودات ضعیف جالب بود پدر؟! پادشاه الف های تاریک: بسه دیگه. امروز قرار جنگ رو شروع کنیم. دش: اما پدر این کار درستی نیست! الان سال هاست از الف های روشنایی تنفر داری پدر، حداقل بخاطر دلایل شخصیت نباید یه کار احمقانه بکنی!!! به مردمت فکر کن ! فکر کن چقدر همه آسیب می بین! به عنوان پادشاه نباید تصمیم نا عاقلانه ای بگیری.(عکس دش در حالت الف تاریک)
پادشاه الف های تاریک: بس کن دش! اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟! تو فقط رییس سرباز ها هستی دیگه جز آون هیچ نیستی منم فقط بخاطر قدرت های خاصت برای جنگ نیازت دارم، اگر این قدرت ها رو نداشتی به دردم نمی خردی! حالا برو بیرون 😤 زویی: یهو آینده رو دیدم که الف های تاریک قراره با ما بجنگن پس سریع رفتم تا به خانم مارتا و الینا بگم که همه رو برای جنگ آماده کنن. الینا: داشتم کارم رو میکردم که زویی بدو بدو آومد سمتم و گفت: خانم الف های تاریک قراره بهمون حمله کنن! الینا: چی؟! چقدر وقت داریم زویی؟! زویی: حدود چهار ساعت و نیم.
الینا: بعد از شنیدن حرف های زویی سریع رفتم و همه ی الف ها رو برای جنگ آماده کردم. جمعا 2 ساعت و ربع طول کشید که همه رو آماده کنم. اما معلوم نبود جنگ کجا شروع میشه 😧 دش: الان 2 ساعت و نیم مونده به شروع جنگ. شروع کردم به آماده کردن قدرتام. چون قدرت های من توی استفاده از تیرکمون خاص و قدرتمنده،نیاز به زمان برای آماده شدن دارم. اما اول باید باند های دستم رو در بیارم. چون باند ها انرژیم رو میگیرن. و باند ها رو با دندونم باز کردم.
کالورت روی یه درخت بودم که آواری اومد و گفت: وقتش رسیده. من با حیرت و تعجب گفتم چی؟! وقت چی رسیده 😕بعد آواری یه آواز خوند… آواری: گل زیبا باز شو باز شو باز شو بگذار ما از این عطر خلاص شویم 🎵 از این جهان ازادمان کن. و یهو یه پورتال بزرگ آبی رنگ باز شد😮 من دستم رو کردم تو پورتال که آواری من رو حول داد تو پرتال 😥 بعد چند ثانیه آواری هم اومد. پرسیدم آواری اینجا کجاست؟! آواری: روستایی که توش به دنیا آومدی یا بهتر بگم، اینجا خونته.
کالورت روی یه درخت بودم که آواری اومد و گفت: وقتش رسیده. من با حیرت و تعجب گفتم چی؟! وقت چی رسیده 😕بعد آواری یه آواز خوند… آواری: گل زیبا باز شو باز شو باز شو بگذار ما از این عطر خلاص شویم 🎵 از این جهان ازادمان کن. و یهو یه پورتال بزرگ آبی رنگ باز شد😮 من دستم رو کردم تو پورتال که آواری من رو حول داد تو پرتال 😥 بعد چند ثانیه آواری هم اومد. پرسیدم آواری اینجا کجاست؟! آواری: روستایی که توش به دنیا آومدی یا بهتر بگم، اینجا خونته.
کالورت: آواری چرا از همون اول من رو بر نگردوندی خونه؟.....چطور تونستی این پورتال رو باز کنی؟...... اصلا از همون اول چطور روی اون یکی سیاره گیر افتادی؟...... آواری: کالورت میدونم زیاد سوال داری اما الان وقت مناسبی برای پرسیدنشون نیست، بعدا بهت میگم. فعلا باید بریم برای جنگ آماده بشیم. کالورت: جنگ؟! آواری: اره یه جنگ قراره شروع بشه. کالورت جنگ کیا با کیا😕 الف های روشنایی و تاریکی، عجله کن فقط 1 ساعت دیگه وقت مونده! تا برسیم.به روستا نیم ساعت میگذره
کالورت: دیگه جنگ شروع شده بود کلی الف روشنایی داشتن با الف های تاریک میجنگیدن. از بین سرباز ها مربی الینا رو دیدم، الینا از دیدنم تعجب کرد اما چیزی نگفت و رفت 😓 منم به الف های اونجا کمک کردم اما الف های تاریکی خیلی بیشتر از الف های روشنایی بودن 😧 که یهو
یه تیر خیلی بزرگ پرتاب شد و یه انفجار بزرگ درست کرد. خیلی ها زخمی شدن و بعضی ها حتی مردن 😔 بین اونا جیمی رو پیدا کردم که زخمی شده بود و حالش بد بود 😢 جیمی از دیدنم تعجب کرد. من داد زدم پاشو پاشو! اما بی فایده بود 😭 بعد یه مدت جیمی بی هوش شد...😞من باید یه کاری می کردم!
اما چکار؟! فقط 1 تیر برام مونده بود، هیچی نگفتم و فقط رهاش کردم..... یهو باد شدیدی بهم خرد که باعث شد ضعیف شم بعدش کلا بیهوش شدم. کالورت: خسته بودم به بیرون پنجره نگاه کردم صبح بود...... 🌞 وایسا اینجا یه پنجرست؟! من کجام 😧؟! بعد صدای در زدن اومد.....
یه الف تاریک اونجا بود 😨 سریع پریدم و گفتم: نزدیک نشو! الف تاریک: کاریت ندارم. کالورت: چطور امکان داره کاریم نداشته باشه؟! بگو نقشت چیه! الف تاریک: اومدم نزدیک تر. کالورت: گفتم نزدیک نشو 😣 شاید تیرکمون نداشته باشی، اما کی میدونه شاید منتظری گاردم رو بندازم که منو با خنجر یا طلسمی بکشی! الف تاریکی: کالورت چرا انقدر بد رفتار شدی؟ کالورت: اسمم رو از کجا میدونی؟! الف تاریکی: من همون دشی ام که میشناسی همون دش آدم. کالورت: دروغ نگو. خودتم میگی آدم 👶 اما تو یه الف تاریکی! دش: بزار برات توضیح بدم. ببین موجوداتی هم هستن که نیمن. یعنی نصف یه موجود نصف یه موجود. منم یکی از همین موجوداتم. بابام الف تاریکی ی و مامانم آدم. اما مامانم مرده 😔. کالورت: خب این رو فهمیدم اما چرا توی سرزمین انسان ها بودی؟! دش: بابام بهم دستور داده بود داده بود ماده ی خاصی رو از سرزمین انسان ها بیارم. کالورت: اولا آون مدال های روی لباست چیه؟ دوما تو آواری رو میشناسی؟ سوم اگر آواری رو میشناسی میدونی چطور قدرت های جادویی داره؟ و چهارم اینکه اگر آواری قدرت های جادویی داره چرا سالهاست توی سرزمین انسان هاست؟؟؟ دش: چقدر سوال 😅 فرمانده سرباز های تاریک (الف های تاریک) هستم و اینم مدال های فرماندهی خوبمه. 2_ بله من آواری رو میشناسم. من اونو فرستادم که از مواظبت کنه. از قدش قضاوت نکن آون الان 20 سالشه 😓 اگرم میخوای بدونی چرا از قدرتاش استفاده نکرد چون وقتش نرسیده بود. وقتی تو نبودی غول های سنگی حمله کرده بودن پس وقتی فهمیدم توی سرزمین انسان هایی آواری رو فرستادم ازمم نپرس چطور فهمیدم تو هم توی آون کتاب ورد اشتباه رو خوندی برای همین رفتی به سرزمین انسانها 🌍 آواری هم یه الف برفی و الف های برفی بر عکس ما از ورد و جادو استفاده می کنن. الان هم که میبینی این جای دستم زرده چون تو بچگی بهت دست زدم. وقتی بچه بودی هنوز دشمنی ای بین الف های روشنایی و تاریکی نبود وقتی من بهت دست زدم فقط 1 سال و 1 ماهم بود تو هم فقط 1 ماهت بود. اما زمانی که مامانم به سرزمین الف های روشنایی آومد غیب شد. بابام الف
گرفت و گفت: اگر اون تیر رو بزنی کالورت میمیره. اون. الفپادشاه الف ها تاریک آومد و یه کلید آورد و آون در روباز کرد. بعد آون گفت دش بیا دنبالم. بعد اونا منو بردن تو باغ و یکی از سربازا رفت و یه طناب آورد. بعد اونا منو به ی درخت بستن 😧 🌳 پادشاه الف های تاریک: دش آومد همراهم بعد به یکی از سربازا دستور دادم طناب بیاره. بعد بهشون دستور دادم آون الف رو به درخت ببندن. بعد به دش تیرکمونش رو دادم و گفتم: این الف رو بکش. دش: بابام بهم گفت کالورت رو بکشم 😧 اما من نمی تونستم این کار رو بکنم 😞 وایسا ببینم، آون دشمنمه چرا نباید بکشمش؟ اما واقع نمی تونستم 😔 کاشکی یه نفر کمک می کرد که یهو! کالورت پادشاه الف های تاریک به دش تیرکمونش رو داد 😟 فکر کنم دیگه آخر کاره.....که یهو یه الف با موهای بور و چشم های بور از دیوار های قصر پرید و اومد تو قصر. اون سریع کلی تیر زد و پادشاه الف های تاریک و سربازاش رو کشت. بعد تیرکمونش رو سمت دش هدف گرفت. بعد دش هم تیرکمونش رو به سمت من گفت: باشه تیر رو نمی زنم فقط پرنسس رو بهم بده! من با تعجب نگاش کردم. اون به من گفت پرنسس 😕؟ با عقل جور در نمیاد. بعد دش من روباز کرد. منم رفتم پیش اون الف. اون گفت: پرنسس اونا که بلایی سرتون نیووردن؟ حالتون خوبه؟ کالورت: اره خوبم. چرا بهم میگی پرنسس؟ الف: چون شما پرنسس الف های روشنایی هستین خانم کالورت 😊 اما فعلا بیاید بریم. چون بالاخره اینجا سرزمین الف های تاریکه… کالورت: پس باشه... و بعد از دیوار قصر پریدم. بعد برگشتیم به روستا. بعد از اون الف پرسیدم: چرا به من گفتی پرنسس؟ دوما اسمت چیه؟ الف :اسم من کاساست. از قرار معلوم شما دختره ملکه هستید 😊 چون فقط اشراف زاده ها میتونن بیشتر از یک قدرته جدید درست کنند. همچنین سن شما با زمان دزدیده شدن بچه ملکه مطابقت داره. صداتون هم خیلی شبیه ملکست. کالورت: اهان. بعد رفتم پیش مربی الینا. و از مربی الینا پرسیدم: خانم 2 سال پیش من کجا بودم؟ چون اونجا اصلا به نظر نمی اومد سرزمین الف های تاریک باشه. اگر بود، چطور رفتم به اونجا؟ الینا: 1_ بله 2_ یه موجود انرژی خوار (موجودات انرژی خوار موجودات خیلی نادری هست و از انرژی هر موجودی تغذیه می کنند. البته این چیز بدیه چون تمام موجودات، به
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)