
ممنون از حمایت ها تون اینم پارت دوم، اگه دیر شد ببخشید...
اون یک جعبه بود. بهش اهمیت ندادم و گفتم: حتما جعبه جواهرات ماتیلداست که همش گمشون میکنه الان اگه من برش دارم هی غر میزنه و میگه جواهرات منو تو برداشتی. داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم جعبه تکون خورد یعنی چی میتونه توش باشه؟ جواهرات که تکون نمیخورن گفتم: اصلا ولش کن خیلی خستم میرم یکم بخوابم. تقریبا دو ساعت خوابیدم وقتی بلند شدم دوباره رفتم سمت پنجره ولی اون جعبه دیگه اونجا نبود حتما ماتیلدا برش داشته. داشتم موهام رو شونه میکردم که دیدم جسیکا(دوست صمیمی مرینت) پیام داده و میگه میتونی برای جشنواره مد برام لباس طراحی کنی؟؟؟ جشنواره مدددددد?? سریع به جسیکا زنگ زدم و گفتم: جشنواره مد؟؟کی؟ کجا؟؟ ساعتتت چندد؟؟ جسیکا گفت: یعنی تو نمیدونیی؟؟ گفتم: چی رو؟ نهههه نمیدونم؟?? جسیکا گفت: مرینت اروم باش تا بگم.. منم یکم اروم شدم و گفتم: خب بگو. گفت: بزرگترین جشنواره مد پاریس پس فرداعه و تو هم یکی از طراح های این جشنی. من گفتم: چییی؟؟ من طراح کیم؟؟ جسیکا گفت: ادرین اگراست. من در حالی که داشتم از استرس میمردم گفتم: اخه ما برای هفته بلیط گرفتیم الوو.....الووووو چرا قطع کرد. اوففف حالا چیکار کنم. یهو دیدم یکی در میزنه... من گفتم: بله بفرمائید. خدمتکار اومد داخل و گفت: خانم دوپن چنگ خانوادتون سر میز شام منتظرتونن. من گفتم: باشه الان میام. گوشیم رو گرفتم رفتم سر میز شام.....
داشتیم شام میخوردم که ماریا گفت: مرینت میتونی اون لباسی که موقع تولدت پوشیدی رو بهم قرض بدی؟؟ من در حالی که داشتم غذا میخوردم گفتم: خب باشه ولی برای چی میخوایش؟؟ ماریا گفت: قرار دارم☺☺ من کل غذایی که توی دهنم بود تف کردم تو صورت مارتیک و گفتم: قراررر?? اونم تووو؟؟ مارتیک گفت: هی خانم حواست هست غذات رو ریختی رو من. منم گفتم: بله حواسم خیلی هم جمعه یادته دیروز نمیذاشتی اب پرتقالمو بخورم حالا شدیم یک_یک.....
مامان و بابا که تا حالا داشتن به حرف های ما گوش میدادن گفتن: خب حالا نوبت ماست که حرفمون رو بزنیم. ما هم ساکت شدیم و به حرف های مامان و بابا گوش دادیم. اونها داشتن درباره ی رفتن به پاریس و مدرسه و خونه جدیدمون حرف میزدن که یهو من دوباره همون جعبه ای که امروز دیده بودم رو دیدم......
تو فکر جعبه بودم که مامان گفت: مرینت حواست کجاست؟؟ من گفتم: هیچی شما ادامه بدین. و مامان دامه داد: بچه ا به خاطر جشنواره مد پاریس ما مجبوریم به جای هفته بعد فردا بریم پاریس. همه ناراحت شدن ولی من هیچ حسی نداشتم... شب شد و ما هم مثل هر شب رفتیم تو اتاق من و پانتومیم بازی کردیم و همه امشب تو اتاق من خوابیدن. نصفه شب صدای یه نفر رو شنیدم از رو تخت بلند شدم تا میخواستم ببینم صدا از کجاست داد یه نفر رفت هوا چراغ رو روشن کردم و مارک رو دیدم که پاشو با دستش گرفته و میگفت: اخخ..اخخخ... مرینت خدا نگم چیکارت کنه رفتی رو پاممم... منم گفتم: میخواستی تو اتاق من نخوابی...
صبح شده بود وقتی بیدار شدم دیدم خدمتکار ها تمام وسایلمون رو جمع کردن و همه منتظر منن. منم یه بلوز مشکی با یه شلوار جین و یه کت سفیدپوشیدم و کیفم رو گرفتم و رفتم پایین.. چون ما برای هفته بعد بلیط داشتیم امروز هیچ هواپیماهی پرواز نداشت و ما مجبور شدیم با کشتی بریم. وقتی سوار کشتی شدیم من دوربین عکاسیم رو در اوردم و از طبیعت و دریا عکس گرفتم و با خودم گفتم: نیویورک بهت قول میدم یه روزی برمیگردم. بعد از ۵ روز بالاخره به پاریس رسیدیم. تا رسیدیم خونه من سریع لباسم رو دراوردم و رفتم تو تختم و یک دل سیر خوابیدم. صبح وقتی بلند شدیم با ماشین رفتیم مدرسه. بعد معلم به بچه ها گفت: امروز ۵ تا شاگرد جدید داریم...و مارو به بچه ها معرفی کرد. جای من کنار ادرین بود. وقتی رفتم پیشش نشستم ادرین گفت: سلام مرینت تو طراح لباس منی نه؟؟ منم گفتم: اره فکر کنم. اولین بار بود که داشتم با یه پسر صحبت میکردم و یه حس عجیبی داشتم. خانم معلم گفت: بچه ها اول بیاین از شیرینی هایی که جولیکا براتون اورده بخورین....
منم که خیلی گرسنم بود بدون اینکه بپرسم تو شیرینی چه چیزی ریختن شروع کردم به خوردن. ولی بعد یه درد عجیبی رو توی سرم حس کردم و دیگه یادم نمیاد چی شد.... وقتی بهوش اومدم سرم روی شونه ادرین بود و تمام بچه های کلاس مخصوصا خواهر و برادرام با نگرانی بهم نگاه میکردن. خانم معلم گفت: مرینت حالت خوبه؟؟ من سرم رو از شونه ادرین برداشتم و گفتم: ارهه حتما یه چیزی تو شیرینی بود که بهش آلرژی داشتم. بعد معلم گفت: خداروشکر که حالت خوبه حالا برو یه ابی به صورتت بزن. منم گفتم باشه و رفتم دستشویی. وقتی داشتم صورتم رو میشستم دوباره همون جعبه رو دیدم.....
با خودم گفتم: حتما یه چیز مهمی توشه و در جعبه رو باز کردم و یه چیز سفید رنگ از توش اومد بیرون و گفت: سلام مرینت من دیزی ام... من که چشمام از حدقه زده بود بیرون داد زدم: کمکککک اژدهاااا ( قیافه دیزی: ?♀️?♀️) از زبان ادرین: مرینت نیم ساعته تو دستشوییه نکنه اتفاقی براش افتاده؟؟ ادرینا( خواهرم) بهم یه تنه زد و گفت: خب خب خب پس بالاخره پسر ما به یه دختری یه حسی نشون داده?. داداشم آرتین هم حرف ادرینا رو تایید کرد. منم به حرف هاشون اهمیت ندادم و میخواستم در دستشویی رو باز کنم که ادرینا منو کشید عقب و گفت: هوییی اقا پسر حالت خوبه این دستشویی زنونست. اخرین کلمش رو جوری گفت که همه بچه های مدرسه شنیدن. آرتین هم تایید کرد. دلم میخواد این مجسمه ( منظورش داداششه ) رو بزنم خورد کنم چون مثل جن فقط یه جا وای میسته و زر میزنه.....
من دیگه طاقت نیاوردم و در رو باز کردم و رفتم داخل دیدم مرینت یه گوشه نشسته و داره به یه چیزی نگاه میکنه یکم جلوتر رفتم تا بهتر ببینم. رفتم کنار مرینت نشستم و گفتم: چه خبر شده. مرینت که اصلا حواسش به من نبود یهو از جا پرید و داد زد: کمممممک. منم برای اینکه کسی صداش رو نشنوه جلوی دهنش رو گرفتم وگفتم: ارومم باش??. از زبان مرینت: داشتم جیغ میزدم که ادرین برای اینکه اروم شم منو بوسید و ........
منم که از کنترل خارج شده بودم ادرین رو هل دادم و یهو......
ممنون که تست رو انجام دادین منتظر پارت بعدی باشید ??
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییییی بود
رنبال دنبال کن
به تست های
منم سر بزنید
ممنونم از نظراتتون هرچی سریع تر پارت بعدی رو میزارم
آفرین عالیییییییییی بود خیلی باحال بود من که صبر و قرار ندارم بعدی رو ببینم?????????????????????? زود تر بزارش?????????????
عالی در حد خفن منتظرم ?
ببخشید اگه غلط املایی داشت سعی کردم هر چه زود تر بزارمش