
خب دوستان اینم از قسمت دوم و درباره کسایی که گفتن مرینت و ادرین پیشتر به هم میان از نظر من یکم تنوع بد نیست ???
از دید مرینت : تیکی گفت مرینت بهتر نبود کت نوار و انتخاب میکردی ؟؟ منم گفتم : درسته که اون منو خیلی دوست داره ولی ابر قهرمان ها نباید عاشق هم باشند و منم نمیخوام هویت اون رو بفهمم . تیکی گفت : اما تو الان نگهبانی باید هویت گربه رو بدونی که اگه مشکلی براش پیش بیاد کمکش کنی . منم گفتم : اره ولی فعلا نه بعدا مگه تو هویت گربه نمیدونی ؟؟ تیکی گفت : اره خب که چی ؟!! منم گفتم اگه براش مشکلی پیش بیاد تو میفهمی و بهم میگیی مگه نه ؟!! تیکی گفت : باشه تو نگهبانی نمیتونم تو کارات دخالت کنم ، راستی به جعبه یه سر بزن . منم گفتم باشه و یه سر به جعبه معجزه گرها زدم درست سر جاش زیر تختم بود .
برش داشتم . داشتم فکر میکردم که با صدای تیکی به خودم اومدم که میگفت : میرینت داری به چی فکر میکنی??من : تیکی راهی هست که بشه کوامی هایی که زندانی شدن رو ازاد کرد . تیکی : اره یه راهی هست که باید جواهرات کوامی هایی که زندانی شدن رو جمع کنی و روبروی جعبه بزاری اونوقت جعبه باز میشه و هر کوامی میره داخل جواهر خودش . منم گفتم : میدونم کجان !! باید تبدیل بشم تیکی خال ها روشن بعد رفتم روی برج ایفل به گربه زنگ زدم اما بر نداشت براش پیغام گزاشتم که بیاد رو برج ایفل . از دید ادرین :
بعد شام رفتم تو اتاقم و یکم پلی استیشن بازی کردم پلگم مثل همیشه تو پنیر کممبر قلت میزد و پنیر میخورد??♂️?? بعد بازی حوصلم سر رفت و به پلگ گفتم : پلگ به نظر کفشدوزک از کی خوشش میاد ؟پلگ گفت : گفت معلومه پنیر کممبر من ???? ای خدا از دست تو پلگ پنجه ها بیرون . پلگ : نههههههههه ???? دیدم کفشدوزک بهم پیام داده برم روی برج ایفل دیدم کفشدوزک اونجاس رفتم سلام کرد از دید لیدی باگ
داشتم منظره رو نگاه میکردم که یکی از پشت گفت سلام کفشدوزک برگشتم دیدم گربس تعجب کروم نگفت بانوی من ولی بهش نگفتم بعد گفتم پیشی جعبه معجزه اسا ها رو یادته قفله و کوامی ها توشون گیر کردن . گفت : اره چطور ؟؟ منم گفتم : باید بریم از کلویی جواهرهای کوامی ها رو بگیریم . گربه گفت باشه و بعد رفتیم به اتاق کلویی کلویی داشت با پولن حرف میزد
وقتی مارو دید جا خورد و گفت شما اینجا چیکار میکنید گفتیم اومدیم معجزه گرها رو پس بگیریم اونم گفت : اونا که کوامی ندارن به چه دردتون میخوره گفتم : نمیتونیم بهت بگیم . کلویی گفت : باشه بهتون میدم به شرطی که پولن پیش من بمونه منم گفتم : باشه ولی نباید الیح ما استفادش کنی یا بدون اجازه ی ما و گرنه همه رو به زور ازت میگیریم ?? کلویی گفت : باشه و جواهرات رو اورد و ما رفتیم و بقیه ی محجزه گرها رو از صاحباشون گرفتیم و ما هم از هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه و من معجزه گرها رو جزاشتم جلوی جعبه ، جعبه باز شد و هر کوامی رفت داخل جواهر خودش و منم که خوشحال شده بودم که دیگه همشون سر جاشونن و امن هست جاشو ن گرفتم خابیدم . فردا صبح :
صبح شد به طور باور نکردنی زود بیدار شدم دیدم تیکی خوابه رفتم پایین صبحانه خوردم بعد اومد تو اتاق لباسامو عوض کردم ، موهام درست کردم . بعد که همه کار هامو انجام دادم تیکی رو بیدار کردم گفتم پاشو تیکی دیرم میشها . تیکی بیدار شد و گفت : وا مرینت کی بیدار شدی ، عجیبه ها تو تاحالا زود بیدار نمیشودی . منم گفتم : دیگه قراره اینطوری باشه . تو راه مدرسه بودم که لوکا رو دیدم رفتم پیشش و با هم تا تو مدرسه رفتیم و کلی حرف زدیم . وقتی رسیدیم مدرسه یهو الیا اومد و گفت : سلام با اجازه یه دقیقه دوستم قرض میگیرم . لوکا گفت سر کلاس میبینمت . منم یه لبخند زدم از اون لبخند خنده دار ها ☺☺ داشتم نگاش میکردم که یه جیغ کشیدم ، الیا بود که داشت نیشگونم میگرفت . من : اخ الیا چته؟!?? الیا : کجایی سه ساعته دارم برات نتخ میکنم . گفتم : ببخشید حواسم نبود ?? الیا گفت بد جور عاشقیا جوری که درو برتم نمیفهمی . من که داشتم حر لحظه قرمز و قرمز تر میشدم گفتم : چی نج ......یعنی نه ........... شایدم اره ?? الیا : از دست تو مرینت زود باش دوست پسرت منتظرته . من که میخواستم الیا رو به رگبار ببندم یهو زنگ خور و رفتیم سر کلاس
وقتی رفتیم سر کلاس خانم بوستیه سر کلاس بود . الیا به من گفت برو بشین من با خانم بوستیه کار دارم ??منم که از لبخندش شک کرده بودم یه نگاه بهش کردم بعد رفتم نشستم داشتم فکر میکردم که خانم بوستیه گفت : مرینت جاتو با نینو عوض کن . من رفتم پیش لوکا و نینو رفت پیش الیا ، مطمئنم که الیا به خاطر من گفته نه خودش از دست این الیا?? بعد مدرسه لوکا گفت : میخوای با بچه ها بریم سینما منم گفتم باشه
با نینو و الیا رفتیم سینما خیلی خوش گذشت . بعد سینما که داشتیم بر میگشتیم یهو بارون گرفت . لوکا گفت : الان یه تاکسی میگیرم تا برسونمت خونه . من اصلا حوتسم نبود و زیر بارون داشتم آسمون نگاه میکردم . گفتم : میای یکم قدم بزنیم . لوکا گفت : باشه ولی خیس میشیما . من گفتم قشنگی بارون به همین بعد دستامونو گزاشتیم رو سر همدیگه و خندیدیم ?? ( عکس همین پارت ) از دید لوکا :
بارون گرفته بود و ما داشتیم قدم میزدیم و حرف میزدیم . داشتم به این فکر میکردم که چطوری بهش درباره احساساتم بگم که یه فکر خوب به زهنم رسید ??
به مرینت گفتم : مرینت من ..... من میخواستم یه چیزی بهت بگم ..... راستشو بخوای من ........
خب این پارت هم تموم شد از اونجایی گه این پارت کم بود پارت بعدی رو با همین میزارم
نظر فراموش نشه ????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
می گم چرا دیر دیر پارت بعدی رو می زاری تو این پارت که اتفاق خاصی نیوفتاد ولی در کل عالی بود حالا که دیدم یکی داره در مورد مرینت و لوکا می نویسه خوشم اومد چون الان همه دارن در مورد مرینت و آدرین می نویسن و به نظر من آدرین به درد مرینت نمی خوره
واییییی عالیهههههه کشتی مارو قسمت بعدی رو بزار دیگه
سلام سه ماه منتظریم بعدی روبزار
به نظرم باید گربه و مرینت دوست شن تا لوکا و مرینت
البته اگه مرینت تنها باشه بهتره???
داستانت قشنگ بود لطفا داستان منم بخونید
نیش عقرب
بعدی رو زودتر بزار???