9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Army انتشار: 3 سال پیش 2,109 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی اینم از این پارت تو این پارت قراره اتفاقای جدیدی بیوفته امیدوارم خوشتون بیاد
از زبان سورا:
خوب من امادم برای اخرین بار به خودم تو اینه نگاه انداختم امروز با اون دختره که اسمش شین یوری بود قرار دارم میشناسمش دوست دوران بچگیم بود ولی تا جایی که یادمه اونا از این شهر رفته بودن از خونه زدم بیرون ادرسی که داده بودو درست نمی دونستم کجاست برای همین تا یه جایی رو با تاکسی رفتم بقیه شو پیاده جلوی یه ساختمون قدیمی و متروکه قرار گرفته بودم یعنی من درست اومدم ، اگه اشتباه باشه چی، دوباره به ادرسی که واسم داده بود نگاه کردم خودشه فکر کنم باید برم .وارد ساختمون شدم داخل ساختمون مثله ظاهرش ترسناک بود اخه اینجا چیکار میکنی شین یوری بزار بهش زنگ بزنم شمارشو گرفتمو و بعد از چند تا بوق بالاخره جواب داد
_الو شین یوری خودتی من جلوی ساختمونم تو کجایی
شین یوری:سلام الان میام چند دقیقه صب کن
_باشه
تماسو قطع کرد منم همونجا منتظرش موندم تا بیاد
با نزدیک شدن صدای قدم های پای یه نفر خواستم برگردم سمتش ولی حس کردم یه چیز محکم به سرم خورده باشه دستمو روی سرم گذاشتمو برگشتم به شخصی که زده بود نگاه کردم نتونستم چهرشو خوب تشخیص بدم جلو چشمام تار شده بود درد بدی رو تو سرم حس میکردم دیگه چیزی یادم نیومد فقد میدونم افتادمزمین
******
با سر درد بدی چشامو باز کردم به دور ورم نگاه کردم اینجا کجاست منو بسته بودن به صندلی دستام بسته بود پاهامو نمی تونستم تکون بدم مزه بد خونو تو دهنم حس میکردم چطور شد که به اینجا اومدم پشت سرهم جیغ میزدم تا یکی بیاد به من کمک کنه تو اون اتاق سرد کسی نبود فقد من بودم گلوم از بس که جیغ زده بود گرفته بود دوباره واسه کمک از اخرین توانم واسه فریاد زدن استفاده کردم ،+ در باز شد قامت دوتا مرد بزرگ هیکل تو چارچوب در ظاهر شد با خشم بهشون نگاه کردمو گفتم:بزارین من برم شما کی هستید
مرده:بهتر ساکت بمونی وگرنه عاقبت بدی رو در پیش داری
دوباره با فریاد گفتم:بگین کی هستین
مرده :مثله اینکه نمی خوای ساکت بمونی
ترسیده بودم داشت نزدیکم میومد با لبایی که از ترس مثله بید می لرزیدن گفتم:میخوای چیکار کنی برو عقب
جمله ی اخرمو با داد گفتم که در دوباره باز شد یه مرد دیگه وارد اتاق شد مرده میانسال بود که با عینک و ماسک صورتشو پوشونده بود فکر میکنم رئیسشونه به اون دوتا جدی نگاه کردو گفت:برین عقب دارین چه غلطی می کنی
اون دوتا به فرمان اون مرده عقب تر وایستادن
_تو کی هستی منو چرا گرفتی
مرده با پوزخند نگام کردو گفت مثله اینکه منو نشناختی
_نه بگو کی
عینکشو از چشماش برداشت زخمی که روی چشم چپش بود منو یاد یکی انداخت اروم زیر لب گفتم:تو
بلند زد زیر خنده خندش چندش بود منو اونو میشناختم عموی ناتنیم سانگ جو بود
زبونم بند اومده بود بریده بریده گفتم_تو زنده ای
سانگ جو :میدونستم تعجب میکنی ولی باید بگم اره این همه مدتی که تو فکر میکردی من مردم زنده بودم
_چرا منو اینجا اوردی از جون من چی میخوای
نزدیکم اومد چونمو با یه دستش گرفتو گفت:تو از خیلی چیزا بی خبری فقد می دونستی من مردم ولی اینو نمی دونی من مامانو باباتو کشتم
با حرفش اشک تو چشمام جمع شده بود بغضم تو گلوم سنگینی میکرد ولی اون به حرفاش ادامه میداد
سانگ جو:میخوای واست اون قصه تلخ زندگیتو تعریف کنم ولی اینبار واضح تر اره من مامان باباتو کشتم اونم با یه تصادف از قبل برنامه ریزی شده اونا فکر میکردن من مردم فکر میکردن از دستم خلاص شدن ولی اگه اون روز بابات به پلیس چیزی نمیگفت الان هردوتاشون زنده بودن من به خودم قول داده بودم انتقاممو بگیرم میخواستم با کشتن بابات مامانت به عزاش بشینه ولی خوش شانس بودن هردو باهم مردن
باورم نمیشد با جیغ گفتم:خفه شو نامرد خفه شو نمی خوام حرفاتو بشنوم
سانگ جو بلند خندیدوگفت:حرفی نمونده تو باید اینارو بدونی
با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتو درو محکم بست با یاداوری حرفاش بغضم ترکید بلند بلند شروع به گریه کردم همیشه ارومو بی صدا گریه میکردم ولی الان دست خودم نبودم اون مرد عوضی خانوادمو ازم گرفت نمی تونم ببخشمش هیچوقت فکر نمیکردم سانگ جو اینکارو بکنه همیشه فکر میکردم اون یه ادم خوبه دوست بابامه از همه مهم تره عموی ناتنیمه ولی چرا اونارو کشت چرا
از زبان سانی :
تو سالن نشسته بودم و داشتم فیلم میدیدم ساعت ۱۱شبه اصن خوابم نمیاد مجبورم با این کارا خودمو سرگرم کنم با صدای زنگ خونه تعجب کردم این کیه این وقت شب از جام بلند شدمو سمت ایفون رفتم خاله بود مامان سورا درو باز کردم به استقبالش جلوی در خونه رفتم چهره اش نگران و مضطرب بود چه اتفاقی افتاده چرا اصن اومده اینجا
خاله:سلام سورا اینجاست
لبخند زدمو گفتم :سلام خاله نه سورا اینجا نیست
با نگرانی نگام کردو گفت اون هنوز خونه نیومده امروز گفت زود میاد ولی دیر کرده من بعد از ظهر منتظرش بودم ولی تا حالا نیومده
از حرفی که زده بود خودمم نگران شدمو گفتم:یعنی چی پس کجاس
خاله:من نمی دونم فکر کردم اینجا اومده
_ببینم خاله مدرسش رفتین شاید اونجا باشه
خاله با بغض گفت:اره رفتم اونجا نبود همه جارو گشتم نمی دونم کجا رفته به گوشیشم زنگ میزنم خاموشه بر نمی داره
با حرفای خاله بیشتر نگران شدم نکنه اتفاقی واسش افتاده باشه عااا صب کن کمپانی شاید اونجا باشه ولی خاله مگه میدونه باید بگم چاره ای نیست اگه واقعن براش اتفاقی افتاده باشه چی
_خاله دنبالم بیا باید یه جایی بریم شاید اونجا باشه
خاله سرشو با به معنی باشه تکون دادو گفت:بریم
سوار ماشین خاله شدم ازش خواستم بهم اجازه بده رانندگی کنم اونم قبول کرد پشت فرمون نشستم با سرعت زیاد به سمت کمپانی رفتم
خاله:سانی داری کجا میری
_کمپانی بیگ هیت
خاله با تعجب گفت:کمپانی بیگ هیت چرا
_شایدسورا اونجا باشه
خاله:چرا اونجا باید باشه سورا اونجا چیکار میکنه
انگار نمیدونه پس وقتشه بگم
گلومو صاف کردموگفتم:اون اونجا کار میکنه
خاله از تعجب و نگرانی گفت:اونجا برای چی
_الان این مهم نیست بعدن خودتون ازش بپرسید
خاله:باشه پس زود برو
_باشه
وقتی به کمپانی رسیدم وارد کمپانی شدم از خاله خواستم منتظرم بمونه تو ماشین خداروشکر کمپانی هنوز باز بود پس شاید سورا اینجا باشه با سرعت سمت یه خانوم که داشت داخل یه اتاق میرفت رفتم
بلند گفتم
_خانوم یه لحظه صبر کنید
خانومه برگشت به من نگاه کردو گفتو :بله با منید
_بله شما خانوم کیم سورا رو میشناسید
خانومه:اره میشناسنمش چطور
_سورا کی رفت خونه هنوز اینجاست درسته
خانومه:سورا اصن امروز اینجا نیومد تا جایی که میدونم
_مطمئنید
خانومه سرشو تکون دادوگفت:اره من هر روز میدیدمش ولی امروز نبود ببینم مشکلی پیش اومده براش
_نه فقد هنوز نیومده خونه ممنون بابت کمکتون
خانومه:خواهش میکنم ولی شاید بیرون باشه
_نمی دونم من باید برم
با قدم های تند از اونجا دور شدم پس این دختر کجاس داشتم کم کم ناامید میشدم کجا ممکنه رفته باشه اگه واسش اتفاقی افتاده باشه چی از کمپانی خارج شدم سرم پایین بودو فقد به زمین زل زده بودم با حس این که یکی محکم خورده باشه به شونم سرمو بالا اوردم با دیدن قیافش از تعجب سرجام میخکوب موندم اون هیونینگ کای بود
_من معذرت میخوام
هیونینگ کای:اشکال نداره منم معذرت میخوام صب کن من شما رو دیدم
با خودم گفتم یعنی ممکنه این سورا رو دیده باشه باید جوابشو بدم
_اره من دوست سورام سانی من شمارو یه یار دیدم
با لبخند گفت:دوباره از دیدنتون خوشبختم ببینم سورا کجاس
_ممنون ولی سوال منم همینه شما سورا رو ندیدید
هیونینگ کای با نگرانی گفت:نه چطور چه اتفاقی افتاده براش
_اون هنوز نیومده خونه فکر کردم شما چون دوستشی خبر دارید کجاست
کای :نه من نمی دونم کجاس
_عااا باشه پس من باید برم خدافظ
کای:صب کن منم باهات میام
برگشتمو بهش نگاه کردمو گفتم:مگه شما میدونید کجاس
کای :نه نمیدونم ولی توام نمی دونی درسته
_اره ولی میخوام دنبالش بگردم
کای:منم میام سورا دوستمه
_باشه پس دنبالم بیایید
نزدیک ماشین خاله شدم سرشو به شیشه ماشین تکیه داده بودو اروم گریه میکرد
با دیدنمون خودشو مرتب کردو از ماشین پیاده شد با همون حالت نگرانش گفت:چی شد سورا پس کو
سرمو پایین انداختموگفتم:اینجا نبود
خاله: پس کجاست اون کجا رفته نکنه اتفاقی واسش افتاده
با گریه حرفاشو میزد نزدیکش رفتمو گفتم:خاله گریه نکن پیدا میشه
کای :خانوم جئون لطفا گریه نکنید سورا میاد خونه
خاله به کای نگاه کردو گفت:تو کی هستی تو سورای منو میشناسی
کای:من هیونینگ کای دوستشم سورا رومیشناسم
خاله:توام نمی دونی اون کجاس
کای سرشو از سر تاسف تکون دادو گفت :نه نمی دونم ولی پیداش میکنیم
_باید بریم خونه منتظرش بمونیم شاید تا حالا برگشته
خاله:بریم ولی اگه نبود چی
با مهربونی دست خاله رو گرفتمو گفتم:بازم دنبالش میگردیم
خاله:باشه
از زبان جونگ کوک:
گوشیشو جواب نمی داد چند بار پشت سرهم دوباره زنگ زدم ولی تلاشم بی فایده بود داشتم کم کم نگران میشدم چرا جواب نمی ده از دیشب تا حالا هر چی زنگ زدم جواب نداده استرس گرفته بودم از صندلیم بلند شدم دور خودم تو اتاق می چرخیدم چرا جواب نمیده نکنه از دستم ناراحته نکنه حالش بده یا ه نکنه واسش اتفاقی افتاده یه عالمه سوال تو ذهنم بود
پس این دختر چرا جواب نمیده اخرین راه زنگ زدن به مامان بود شمارشو گرفتم و بالاخره
بعد از چند تا بوق جواب داد
_ سلام مامان خوبی
با صدایی که انگار گرفته بود گفت:سلام پسرم خوبم تو چطوری
با نگرانی گفتم:انگار حالت خوب نیست چی شده مامان
مامان :چیزی نیست عزیزم
_پس چرا صدات گرفتس کجایی اصن سورا کجاس
مامان :من خونم سورا هم...
مکث کرد چیزی نگفت دوباره با نگرانی پرسیدم سورا چی
مامان:اون خوابه چطور
_هیچی فقد خواستم حالتونو بپرسم
مامان:ما خوبیم نگران نباش
_باشه پس خدافظ
مامان:خدافظ پسرم
تماسو قطع کردم از دیشب تا حالا جوابمو نمیده چرا نمیخواد باهام حرف بزنه
از زبان سورا:
حالم خوب نبود سرم درد میکرد تو این اتاق تاریکو سرد دست وپا بسته زندانی شده بودم دو روزه اینجام چرا نمیزاره برم من چه گناهی کردم مگه
باترس به دری که محکم باز شد نگاه کردم بازم اون بود ازش نفرت داشتم با تنفرتو چشماش زل زدمو گفتم:بزار من برم
پوزخند زدوگفت:به همین راحتیا نیستحالا حالاها تو اینجا هستی
_برای چی ولم نمی کنی چرا ازم چی میخوای
سانگ جو:واسه اینکه من عموتم توهم هر کار که من گفتم باید انجام بدی تو اینجا میمونی
عصبی داد زدم :عمو . تواصن عموی من نیستی بی رحم اگه عموم بودی پدرومادرمو نمیکشتی نامرد حالا که اونارو کشتی از جون من چی میخوای بگو
سانگ جو: خودتو میخوام تا اخر عمرت کنار من میمونی کنار عموت در غیر این صورت اگه فرار کنی خودت میدونی چی میشه
_چی میشه بگو
جی مونگ با خنده مزخرفش نگام کردوگفت:اون پسره و مامانش از بین میرن مثله مامان بابای واقعیت
با خشم نگاش کردموگفتم:داری تهدیدم میکنی ؟
سانگ جو:تو اینجوری فکر کن من صلاحتو میخوام
بلند زدم زیر خنده . خنده هام عصبی بود داد زدمو گفتم:از کی تا حالا کشتن مامان بابای من صلاح بوده
سانگ جو :اونا اشتباه کردن تاوانشو پس دادن توام اگه میخوای اونا منظورم اون پسره و مامانش زنده بمونه اینجا میمونی اگه قبول نکنی مجبورم جونگ کوک و مامانشو بکشم تو که نمیخوای درسته؟
با خشم تو چشماش زل زدمو گفتم:تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی
سانگ جو:می بینی ولی الان بهت فرصت میدم بهش فکر کن من باید برم
با قدم های اهسته از اتاق بیرون رفتو درو محکم بستو قفل کرد لنتی کاش میتونستم بکشمت چطور میتونی همچین کاریو بکنی اگه حرفشو قبول نکنم مطمئنم به جونگ کوک و مامان صدمه میزنه ولی در اگه قبول کنم تا ابد ازشون دورمو نمی تونم ببینمشون دلم واسه جونگ کوک تنگ شده بود یعنی تا حالا فهمیده مامان چی اون بهش گفته یعنی
از بس فکر کرده بودم کلافه شده بودم باید انتخاب میکردم
از زبان جونگ کوک:
_چرا اینقدر دیر بهم گفتی مامان چرا
مامان با گریه گفت:چون نمی خواستم نگران شی فکر میکردم پیداش میشه
_با شنیدن هر حرفش بغضم تو گلوم توان حرف زدنو ازم میگرفت چرا اخه اون کجا رفته
مامان:جونگ کوکااا حالت خوبه
_من خوبم
مامان:سورا حالش خوبه مطمئنم اون پیداش میشه ، نگران نباش
_سه چهار روزه پیداش نیست چطوری میگی حالش خوبه مامان
با گریه به حرفاش ادامه میداد :
مامان:نمی خوام نگران بشی من خودم حالم از تو بدتره فک کردی جایی رو سر نزدیم همه ی بیمارستانا رو سر زدیم پیش پلیس رفتیم ولی خبری ازش نیست
_من باید برم
تماسو سریعدقطع کردم گریه هام ادامه هیچکاری رو نداد من باید برگردم باید برم پیداش کنم چرا یهویی غیبش زد ینی اون منو نادیده گرفته
از اتاق زدم بیرون نیاز به ارامش داشتم باید میرفتم بیرون کلاه هودیمو رو سرم کشیدمو از هتل زدم بیرون
همه جا تاریک بود نمی دونم کجا اومدم فقد میدونم مستقیم به راهم ادامه دادم وحالا به اینجا رسیدم صفحه گوشیمو روشن کردم میخواستم اینبارم دوباره تلاشمو بکنم کاش جوابمو بده پشت سرهم صدای بوق تماسو میشنیدم تنها چیزی که بود همین صداهای عصبی بود
من باید برگردم باید به منیجرمون بگم من نمی تونم تحمل کنم اینجوری ممکنه اتفاقی واسش بیوفته ولی اگه قبول نکنه چی
بای بای راستی لایک و نظراتتون یادتون نره☺❤
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
180 لایک
ولی عالیههههه
یعنی اشکام 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🥺😤
کارت عالیه عزیزم ادامه بده خیلی حساس شده😊
عالییییییی😂😍ادامه بده❤
عزیز دلم پنجه طلا و بچه معروف شدنت مبارک آجی🥺💋💋💋💋💋💝💝💝💝💝💝💝💝💕💕💕💕💕💕💕💌💌💌💌💌💌
ممنون اجی 😍😍😍
زهرااااا پنجه طلا و بچه معروف شدنت مبارکا🦋❤(گفتم بچه معروف یاد مدرسه افتادم😂)
پارت بعد قصد اومدن نداره؟!
راستی عاجی میشی
من مانلی ام (به معنی پری دریایی)و 14 سالمه
تازه عضو تستچی شدم و قصد تست نوشتن ندارم فعلا🤣🤣🤣فقط واسه لایک و کامنت عضو شدم😎😂
مرسییی عزیزم 😍
نمیدونم چرا منتشر نمیشه از یه هفته بیشتر شده تو بررسیه
ارع اجی میشم من زهرا و ۱۴ سالمه
سلام من پنجه طلا😂😂🤝🏻
چطوری بچه معروففف؟😂😂
مبارکت باشه فرزندم🥲🤝🏻💜
سلام ممنون عزیزم 😂💖
سیلام پنجه طلا و بچه معروف شدنت موبالک 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳 🥳
آجی میشی؟
لیسام 13 سالمه💝
سلام ممنون عزیزم 💖💖💖
اره اجی میشم من زهرا۱۴سالمه
آجی جونم بچه معروف شدن و پنجه طلا شدنت مبارک🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳💞💜💜💞🍭💞💜💞💞🥰🥰💞💞🍭💜🍭🍭💞🥰🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳💜💞💞🍭🥰🥰💜🍭💞🥰🥰🥰💞💜💜🍭🍭🥰🥰💜💞🍭💞🥰🥰🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳💜💜🥰🥰🍭💜💜🥰🥰💞🍭💞🥰💞🍭💞🥰💞💜💞🍭💞🥰💞💜💞🍭🍭🥳🥳🥳🥳🍭🥰🍭🍭💞💞💞💞💞🥰🥳🥳🥳🥳💞💞🥰🍭🥳🥳🥳🥳🥳🥰💞🍭💞🥳🥳🥳🥳🥳
مرسی اجی گلم😍😍😍😍💟
عالی ❤️😍
پارت بعدی❤️
مرسییی😍