10 اسلاید صحیح/غلط توسط: sahar انتشار: 4 سال پیش 25 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان شرمنده دیرشد امتحانات مدرسه دست از سرم برنمی داشت من به همایت شما نیاز دارم که بتونم روحیه بگیرمپس نظر بزارید این اولین داستان من است
ببخشید رفتم تو تست قبل دیدم که به جا لوکاس نوشتم کارلوس بازم شرمنده به بزرگواری خودتون ببخشید
باورم نیشه چه رویی دارن اینه لوکاس گفت ببخشید ولی من وکای فکر کردیم بهتره بیشتر با هم آشنا بشیم تا اومدم بگم گوه خوردین انا گفت بله بله خوشحال میشیم چنان با اخم نگاهش کردم که بدبخت حرف تو دهنش ماسید? کای با همون پوز خند همیشگی گفت انگاری کیتی رازی نیست مزاحم شدیم?گفتم نه مشکلی نیست وپر رنگ شدن لبخند کای به معنای این بود: آره جون عمت? راه افتادیم و رسیدیم به دوتا نیمکت که روبهروی هم بودند منو انا کنار هم نشستیم و اون دوتا هم کنار هم کای شروع کرد من کیتی رو کمی میشناسم (لبخند مزهک ) با ورت میشه لوکا س دو بار بهم باخت لوکاس هم گفت نه بابا چه جوری تا اومد جوابشو بده گفتم حتما سری بعد جبران میکنم و از خجالت کای در میام خودتون میدونید که من تو عمرم فقط دو بار باختم همه بردم کای:? من :? انا گفت کدورتا رو دور بریزید لوکاس هم گفت انا درست میگه بهتره بس کنیم همه شروع کردن به تعریف از خودشون یکم گوشام واسه شنیدن حرفای کای تیز شد دوست داشتم بدونم چه شخسیتی داره ولی یه دفعه به خودم اومدم و گفتم چی کار می کنی احمق خر پرا بی خودی کار دست خودت میدی ولی نمیشد دست خودم نبود به هش حسی مبهم داشتم ولی انا کاملا اینهو احمقا بروز می داد کودن منو باش با کی میگردم ????
صحبت ها تمومی نداشت ولی زنگ تفریح چرا از همه کمتر من حرف زده بودم و بعد من کای واقعا لوکاس به انا میومد چه وراج بودن این دوتا ? رفتیم سر کلاس و درسا مونو خوندیم علوم داشتیم علوم ازمایشگاه چیزی که من عاشقش بودم?? ولی ریدن توش آخر کلاس معلم گفت برای جلسه بعد باید به سورت گروهی ازمایش درست کنید وای خدا چرا من ?? داشتیم میرفتم خونه که انا خودشو بهم رسوند و گفت خدایا شکرت چی گیرم اومد امروز منم گفتم آره یه خرمگس مرده انا گفت بی شعور تو چهدمشکلی باهاشون داری اخه گفتم هیچی من چیکارشون دارم اونا اومدن تو زندگیم انا گفت کیتی بزار هالا تو ازمایشگاه تو کای باید پروژه رو انجام بدین مو لوکاس هم وسایل رو اماده کنیم و اراعه بدیم گفتم وای برمن چرا گفت علاقه شما عین همه تازه متمعنم که تو تو علوم ازمایشگاه یه سر و گردن از کای بالا تری درست می گفت تنها دل گرمی من همین بود فردا شد روز عزاب من سایمون (مستخدم خونمون ) اومد و در زد خانم جوان بیدار شید مدرستون دیر میشه من بیدار بود م کل شبو نخابیده بودم گفتم بله سایمن دارم میام رفتم پایین دوش گرفتم با پدرم که کار خونه مواد غذایی داشت و اسمشو گزاشته بود اگاتا (اسم خاهر گم شده من ) و مادرم غذا خوردم هردو شونو بوسیدم و دوستون دارم گفتم و راه افتادم نباید جلوی کای کم میا وردم.......
وارد مدرسه شدم ولی از چیزی که میدیدم شاخ در اوردم انا داشت با لوکاس حرف میزد اونم دست تو دست???? بعد کای رو دیدم که اشاره کرد برم سمتش منم خاستم که به حرف انا فقط یک بار گوش کنم ولی متمعن بودم پشیمون میشم رفتم پیشش سلام کردم و جواب سلاممو داد گفت انا هم مثل لوکاسه درسته آهی کشیدم و گفتم آره متعسفانه لوکا دیگه پوز خند مزحک نداشت برام تبدیل شده بود به لبخند زیبا و شیرین ☺☺ با حرف کای به خودم اومدم که میگفت لباساتو بردار و بیا ازمایشگاه من وسایلی که بچه ها اوردنو جابه جا میکنم گفتم باشه اون رفت ازمایشگاه ومن رختکن وسایل امنیتی رو برداشتم و راه افتادم لباسمو پوشیدم و وارد ازمایشگاه شدم یکی که میانسال بود داشت با عجله از ازمایشگاه بیرون میومد که بهم برخورد کرد و هردو افتادیم دستشو گرفتم ازش عزر خاهی کردم و راه افتادم کای نبود بعد من برگشت و گفت چه سریع لبخندی زدم و گفتم ما اینیم دیگه? وسایل روی میز بود آمینو اسید رو برداشتم بو کردم و گفتم این چرا این بو رو میده بو کرد و گفت چیزی نیست شاید قدیمیه ولی کارمونو راه میندازه .......... وست کار بودیم که سرم گیج رفت و افتادم کای از پشت گرفتم و گفت چی شده گفتم چیزی نیست خوبم گفت متمعنی گفتم اره دیشب کم خابیدم گفت می خای استراهت کنیم گفتم نه اخراشه تموم شه راهت شیم حرفم تموم نشده بود که چشام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم .........
چشامو که باز کردم نمی تونستم تکون بخورم تو بیمارستان بودم خاستم تکون بخورم که ناخود آگاه آهی کشیدم کای و مامان و بابا و انا و لوکاس اومدن سمتم بابا دستامو گرفت نمیدونم چجوری ولی بدون این که دهنش تکون بخوره گفت خوبی دختر گلم منم یواش گفتم آره خوبم همه گفتن چی شک کردم که خیالاتی شدم سرمو تکون دادم و گفتم هیچی اشتباه شد به انا نگاه کردم یه صدا شبیه صدای انا گفت عزیزم چت شد یه دفعه تعجب کردم خیلی به لوکاس نگاه کردم یه صدا اومد وای این یهو چش شد به مامان نگاه کردم یه صدا اومد مادر فدات شه مثل اگاتا تنهام نزاری یه وقط به کای نگاه کردم صدایی اومد استاد لی یکم آروم تر نمیشد یه بار از یکی خوشمون اومد ها تو گند بزن توش ای خدا من دوسش دارم نمیره مثل جورج گفتم چی ابروها یه دفه بالا رفت گفتم یعنی چی شده
کای گفت داشتی کارای ازمایشو انجام میدادی یه هو بیهوش شدی گفتم الان پروژه رو هواس انا گفت نگران نباش از خانم مهلت گرفتم دکتر اومد و گفت بهبه مریض ما که به هوش اومد برید دورشو خلوت کنید بچه نفس بکشه لوکاس و انا و کای با اسرار من رفتن خونه بابا و مامان موندن ولی بابا رفت تابه کارای کار خونه برسه من موندم و مامان یه دفه یادم اومد که صدا ها چرا اینجوری بودن گفتم باید دوباره امتحان کنم به مامانم نگاه کردم که دیدم یه صدا اومد که می گفت چه پسره خوش تیپ بود فک کنم از کیتی خوشش اومده اخمام تو هم رفت چرا همه میخاستن بجز من ولی خستگی امونمو بریده بود و خابم برد توی خاب یکی رو دیدم باورم نمیشد......
اون همون مرد میان سال بود اومد جلو گفت خوش اومدی فرزندم امید وارم از این کار من ناراحت نشی من تورو از مرگ هتمی نجات دادم گفتم چی گفت تو اگه این قدرتو بدست نمیو وردی مرده بودی کائنات مرگ تورودر امروز رقم زده بودند من واست یه راهنما فرستادم توی راهه و هازره از جونش برات مایه بزاره قدرشو بدون تا اومدم چیزی بگم از خاب پریدم......
از خاب پریدم یعنی چی من قدرت دارم قرار بود بمیرم اون نجاتم داد یادم افتاد که راهنمایی در راهه که از جونش برام مایه میزاره ولی اون کیه توی این فکر بودم که پرستار با سینی غذا اومد و گفت دخترم این غزا رو بخور جون بگیری کلی ازت خون گرفتن باسر تئید کردم و پرستار رفت در غذا رو وا کردم..... وای بروکلین?? که صدای در اومد و کای وارد شد و گفت اجازه هست با اینکه تعجب کرده بودم ولی خودمو جمع کردم و گفتم بله ... بله بیاتو لطفا اومد تو یه کیف تو دستش بود روش زل زدم ولی دیگه صدایی نیومد اهمیت ندادم و گفتم کاری داشتی اونم از فکر اومد بیرون و گفت می دونم بروکلین دوست نداری واست غذا آوردم با هزار درد سر من که انگار دنیا رو بهم دادن نیشم تا بنا گوشم واشد کیف رو گزاشت رو میز و گفت اگه کاری نداری من برم گفتم نه دستت درد نکنه خدا حافظی کرد و رفت من سریع در غذا رو وا کردم ....... وای پاستا بود یه لحظه تو دلم گفتم عاشقتم کای ولی سریع جلو دهنو گرفتم بعد دستمو برداشتم و گفتم هه کیو گول میزنم و پاستامو خوردم ...... خیلی آلی بود کیفرو برداشتم که دیدم نوشته ساعت 7 شب کنار پارک بقل بیمارستان ?هنگ کردم چرا باید قرار بزارع مگه چی شده یک لحظه قزیه عاشقی اومد تو زهنم که با جارو پرتش کردم بیرون نه اون یه قرار عاشقانه نیست من متمعنم
خابیدم صبح ساعت شیش بیدار شدم یکی از کتابایی که بابا برام اورد رو باز کردم ..... عاشقتم بابا میدونی ماجرا جویی دوست دارم من شروع کردم به خوندن و نفهمیدم چه جوری زمان گزشت گوشیم زنگ خورد مامان بود گفتم سلام مامان چه خخبر گفت وسایلتو آماده کردی گفتم چی مگه ساعت چنده من دوازده مرخص میشم گفتساعت یازده و پنجاه دقیقه هست عقل کل هین بلدی کشیدم و خداحافظی کردم و نفهمیدم چجوری وسایل رو جمع کردم روی مبل نشستم و منتظر شدم که دیدم سایمون اومد و گفت بانوی جوان من اومدم آماده این من عاشق سایمونم از بچه گی مثل پدر م بود پریدم بغلش و گفتم دلم واست تنگ شده بود اونم گفت منم همین طور بانوی جوان وسایلم رو برداشت و راه افتادیم از دور ماشینو دیدم انای فزول تو ماشین بود خوشحال شدم و توی ماشین نشستم گفت دلم واست تنگ شده بود گفتم منم همین طور با تعجب گفت من که چیزی نگفتم هنگ کردم بازم اون قدرت خودمو جمع و جور کردم و گفتم تو نگفتی ولی ادب میگه در این موارد باید بگی دلم واست تنگ شد زد زیر خنده وگفت تو بیمارستا شستشو مغزیت دادن گفتم نه (توجه کردم به لبش که باز و بسته میشد وگرنه باز سوتی میدادم ) گفتم نه خیر توماشین کلی باهم حرف زدیم گفت امشب میای خونمون من که موقعیت مناسبی برای پیچوندن مامان و بابا پیدا کرده بودم گفتم باشه انا پیاده شد و ما هم رفتیم خونه ....... شب شد و با سایمون راه افتادیم سمت خونه انا رسیدیم ساعت شیش بود خدارو شکر به بیمارستان نزدیک بود خونشون رسیدم و رفتیم توی اتاق انا همه چیو با سانسور قدرتم و خابم واسش تعریف کردم اومن که یخ کرده بود گفت این همون کیتیه که میگفت زیاده روی کنی میکشمت منم گفتم الاغ اون گفت نه من گفتس خوب برو دیگه نیم ساعت دیگه هفته تشکر کردم و رفتم رسیدم به پارک و یه نفر رو دیدم فکر کردم کایه رفتم سمتش که یهو...............
ببخشید اگه کم و کثری داشت با تشکر از همایت تون???
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
بچه ها بعدیو گزاشتم بنویسین تو جست و جو زندگی دوباره ۳ الان تو حالت برسیه سومین باره میزارم قبول نمیشه چون مبایلم مدت زیادی خاموش بود پرفایل جدید درست کردم اوکی
دارهمیشه یک ماه چرا نمیزاری؟؟؟؟؟
بلایی سرت اومده خدایی نکرده؟
بچه ها اگه دوست دارید داستان من The secret of Clara رو هم بخونید.
خوندمش خیلی قشنگ بود ادامشو بزار
میگما چرا نمیزاری
وای نمیدونی من چقدر دونبال داستانت گشتم نکه داستانا زیادت اسم داستامتو یادم نبود اخر یه تیکه ای که یدم بود زدم گوگل داستان تستچی کلارا دختری که کمربند اینو زدم حواب زندگی دوباره رو اورد دیدم همونه اگه پارت ۳ رو گذاشته بودی راحت تر پیدا میشد
اسم داستانم The secret of Clara 1 هست بری تو تستچی سرچ کنی میبینی ?
داستان طولانی روبه متوسط
بچه ها اگه نظری دارین بگین و کمکم کنین لطفا? بگید دوست دارید چند قسمت باشه کوتاه با زیاد
جالب بود.منتظر بعدی ام
مرسی که گذاشتی