10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Matin انتشار: 4 سال پیش 330 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت6
داشتم پرت میشدم پایین چشمام رو بستم و منتظر برخوردم با زمین شدم که یهو احساس کردم یه چیزی گرفتم چشمام رو باز کردمو دیدم توی بغل لوکام:حالت خوبه کفشدوزک؟ جواب دادم اره ممنون که نجاتم دادی لوکا لبخند زد و گفت:قابلی نداشت.. خب حالا چکار کنیم وایساد و منو گذاشت زمین گفتم: خیلی خب من میرم تا کمک بیارم توهم برو و ببین کلویی بوژوا کجا میره لوکا سرشو تکون داد و رفت منم رفتم سمت اتاقم تا یه میراکلس بردارم
(از زبان لوکا ) داشتم روی پشت بوم میدویدم شاید بعد از این هیاهو ها با مرینت قرار بذارم ولی چیزی که ازش میترسم احساساتیه که به ادرین داره البته اگه واقعا ادرینو دوست داشته باشه توش مشکلی نمیبینم و خیلی راحت کنار میکشم ولی فعلا که ادرین نیست و...از توی فکر در اومدم کلویی داشت از برج ایفل بالا می رفت منم با فاصله ای دنبالش کردم یهو برگشت و گفت:فکر کردی ندیدمت گربه احمق مسخرس واقعا مسخرس تا الان باید کارمو تموم میکردم اما اون پروانه ای نمیزاره و دست چپش رو به سمتم گرفت
جاخالی دادم اما شلیک کلویی از بغل گوشم رد شد کلویی در حالی که داشت مدام بهم شلیک میکرد گفت:تو گربه قبلی نیستی اما فرقی نداره میراکلست منو به میراکلس خودم میرسونه و اخرش منم که برنده میشم و بعدش دست راستشو اورد بالا و به سمت من گرفت سیل زنبور ها به سمتم حرکت کردن چاره جز فرار نداشتم وگرنه کارم تموم زنبور ها داشتن به هم دیگه میجسبیدن ...گاومون زایید تبدیل شدن به یه زنبور بزرگ تر(12متر) زنبوره نیشش رو به سمتم گرفت و شلیک کرد شلیکش رو جاخالی دیدم و خورد به سقف خونه کع باعث شد خونه هه کاملا داغون شه داد زدم و گفتم :جلوت رو میگیرم و زنبور رو دور زدو میخواستم از (از زبان لوکا ) داشتم روی پشت بوم میدویدم شاید بعد از این هیاهو ها با مرینت قرار بذارم ولی چیزی که ازش میترسم احساساتیه که به ادرین داره البته اگه واقعا ادرینو دوست داشته باشه توش مشکلی نمیبینم و خیلی راحت کنار میکشم ولی فعلا که ادرین نیست و...از توی فکر در اومدم کلویی داشت از برج ایفل بالا می رفت منم با فاصله ای دنبالش کردم یهو برگشت و گفت:فکر کردی ندیدمت گربه احمق مسخرس واقعا مسخرس تا الان باید کارمو تموم میکردم اما اون پروانه ای نمیزاره و دست چپش رو به سمتم گرفت و یه شلیک کرد راحت جاخالی دادم اینطوری راحت میتونستم شکستش بدم یهو دست راستشم گرفت بالا یه سیل بزرگ زنبور از دستش زد بیرون زنبور ها داشتن شکل میگرفتن و به شکل یه زنبور بزرگ تر در میومدن(اندازه یه اتوبوس)...لعنتی نمیتونم هم زمان با هردوشون بجنگم پریدم روی ساختمون پشت سریم و داشتم دور میشدم از پشت سرم صدایه کلویی رو شنیدم که گفت:فرار فایده ای نداره برگشتمو دیدم زنبوره نیشش رو به سمتم گرفته یه چیزه نیزه مانند از ته نیشش خارج شد..داشت مستقیم میومد سمت پریدم و سعی کردم دور شم که نیزه خورد به ساختمون و منفجرش کرد پرتاب شدمو کوبیده شدم توی دیوار یه خونه ...........
وقتی چشمام رو باز کردم توی دستشویی یه خونه بودم و دیوار روبه روم شکسته بود انگشترم صدا داد نگاه کردمو دیدم فقط یه خال روشن دارم گفتم:پلگ خال ها خاموش پلگ از توی بدنم اومد بیرون و گفت:از اونجایی که منو تو یکی هستیم سعی کن یکم کم تر کتک بخوری کمرم شکست خندیدم و گفتم:شرمنده پلگ و یه تیکه پنیر بهش دادم وقتی پنیر رو خورد گفتم: خیلی خب وقت رفتنه پلگ پنجه ها بیرون تبدیل شدمو از پنجره پریدم بیرون یه نگاه دورو اطرافم انداختم دور برج ایفل یه دیوار از زنبور به شعاع300متر محاصره کرده بود یکم انور تر صدایه درگیری میومد پس احتمالا مرینت هم همون جا بود پریدم روی پشت بوم جلویی و دویدم به سمت صدا
وقتی چشمام رو باز کردم توی دستشویی یه خونه بودم و دیوار روبه روم شکسته بود انگشترم صدا داد نگاه کردمو دیدم فقط یه خال روشن دارم گفتم:پلگ خال ها خاموش پلگ از توی بدنم اومد بیرون و گفت:از اونجایی که منو تو یکی هستیم سعی کن یکم کم تر کتک بخوری کمرم شکست خندیدم و گفتم:شرمنده پلگ و یه تیکه پنیر بهش دادم وقتی پنیر رو خورد گفتم: خیلی خب وقت رفتنه پلگ پنجه ها بیرون تبدیل شدمو از پنجره پریدم بیرون یه نگاه دورو اطرافم انداختم دور برج ایفل یه دیوار از زنبور به شعاع300متر محاصره کرده بود یکم انور تر صدایه درگیری میومد پس احتمالا مرینت هم همون جا بود پریدم روی پشت بوم جلویی و دویدم به سمت صدا حدسم درست بود مرینت با ریناروژ در حال جنگیدن با انانسی و اون پسره که غاب عکس داشت بودن پریدم پایین و گفتم:شرمنده دیر شد و اماده نبرد شدم مرینت اول یکم جا خورد و گفت:این کت کگسونه و بعد به من گفت:کت کگسون ایشون ریناروژ هستن گفتم:از اشناییت خوشوقتم ریناروژ .. ریناروژ ابروش رو بالا انداخت و گفت:منم همین طور بعدش سرم روبه جلو چر خوندم و اماده جنگیدن شدم
گفتم :انانسی با من و دویدم سمتش انانسی یه تار شلیک کرد به سمتم چرخیدم وپریدم تویه هوای فرود اومدم دیگه تقریبا بهش رسیده بود که مشتش رو پرت کرد سمتم پریدم عقب جایی که انانسی بهش مشت زده بود تا30سانت رفته بود پایین باید حوایم باشه مشتاش بهم نخوره مگرنه منم مثل اسفالت کف خیابون یه سوراخ 30سانتی توی بدنم ایجاد میشه مشت دومش رو هم سمت صورتم نشونه گرفت و جاخاله دادم دوییدم سمت از روی سرش پریدم و اومدم پشت سرش یادمه که اکوما توی دست بندش بود باید گیجش میکردم و دست بندو نابود میکردم چوبمو کوبیدم توی کمرش چرخیدو یه مشت دیگه زد به سمتم نمی تونستم جاخالیش بدم چوبمو گرفتم جلوش ضربه مشتش رو نمی تونستم مهار کنم پاهام هم داشت لیز میخورد اون یکی مشت هاش رو برد عقب امکان نداشت بتونم جلوش رو بگیرم با قدرتی که داره لهم میکنه بقیش با تو مرینت همش توی یه ثانیه اتفاق افتاد یویویه لیدی باگ افتاد دور گردن انانسی مرینت یویو رو کشید و انانسی رو پرت کرد توی دیوار پشت سریش یه نفس راحت کشید از گوشه چشم نوار فیلم اون یارو قاب عکسیه رو که به خودش میگفت بازگرداننده رو دیدم که داتره میاد به سمتم نمی تونستم جاخالیش بدم چوبم رو گرفتم جلوم و شروع کردم به چرخوندنش نوار مستقیم اومد و خورد به چوب قدرتش یه چیزی بود در حد قدرت انانسی ولی باید جلوش رو میگرفتم تویه لحظه مناسب به یه ضربه نوار رو منحرف کردم ..کاتاکلیزام دویدم سمت بازگرداننده یه نوار دیگه به سمتم شلیک کرد پریدم روی دیوار و افقی روی دیوار دویدم ..وای میراکلس ها عالی ان فکر کنم این کار طبق قانون هایه فیزیک غیر ممکنه چند متر مونده بود تا برسم به باز گرداننده یه نوار دیگه به سمتم شلیک کرد پریدم روی زمین ستم رو به سمت قاب عکس داراز کرده بودم که....مشت انانسی کوبیده شد توی شکمم خوردم توی دیوار دیوار شکست و خوردم توی دیوار دیگه فکر کنم سه تا دیوار رو شکوندم صدایه مرینت رو شنیدم که داد زد:گربه داشتم از هوش میرفتم
نه نباید از هوش میرفتم اما چشمم داشت سیاهی میرفت لحظه ای اومد توی ذهنم که به مرنت گفتم:گربه قبلی قابل اعتماد نبوده..یعنی منم غیر قابل اعتمادم؟ باید برم کمکشون تونستم دستم رو تکون بدم عالیه برو برو بدنم داره باهام همراهی میکنه نمیزارم این موسیقی قطع بشه (خودمو انداختم روی زانو هام ) دستمو گذاشتم روی شکمم که احساس کردم ستم گرمه دستمو اوردم جلویه چشمم خون داشت ازش می چکید نگاه کردم به شکمم یه میله گرد سه سانتی متر توش فرو رفته بود سعی کردم درش بیارم اما نمی تونستم باید از کاتاکلیزام استفاده میکردم که اونم احتمالا وقتی پرت شدم به دیواری چیزی خورده از طرفی اگه به حالت عادی بر می گشتم حتمی می مردم یه نفس حمیق کشیدم میله رو دو دستی گرفتم و با خودم شمردم یک.دو.سه با تمام توانم میله رو کشیدم میله دراومد اما نفس من نه داشتم از درد می مردم فکر کنم یکی از دنده هام هم شکسته بود خونه که از گوشه لبم داشت میریخت رو پاک کردم و بلند شدم ..وزنم رو انداختم روی چوبم و از داخل خونه اومدم بیرون اون موقع متوجه نشدم اما الان میبینم که چهار تا دیوار رو شکونده بودم و 60 متر پرت شدم عقب وقتی از خونه اومدم بیرون یکم طول کشید تا چشمام به نور عادت کنه وقتی چشمام به نور عادت کرد دیدم
مرینت اکومایه بازگرداننده رو خنثی کرد حالا فقط مونده بود انانسی رو شکست بدن خیلی دلم میخواست برم کمکشون اما باید انرژی ام رو جمع میکردم و توی موقعیت مناسب با تمام توانم حمله میکردم .....منتظر موندم...منتظر موندم.....توی لحظه انانسی مشت هاش رو برد عقب و لیدی باگ هم جلوش وایساده بود ..حالا ..حالا باید حمله میکردم خیز برداشتم سمت انانسی(همون لحظه متوجه یه چیزی شدم اما نباید جلوم رو میگرفت)رسیدم بهش مشت اولش رو جاخالی دادم ..پریدم و یه لگد زدم توی صورتش با دستش جلوی ضربه رو گرفت توی هوا بودم و نمی تونستم جاخالی بدم مشتش رو برد عقب اگه الان توی این وضعیت ازش مشت میخوردم کارم تموم بود ..ریناروژ از ناکجا اباد پیداش شد و یه مشت کوبید توی شکم انانسی منم از فرصت استفاده کردم جوبم رو دراز کرم و کوبیدم روی نگین دستبند انانسی نگین شکست و اکوما از توش در اومد مرینت هم از موقعیت استفاده کرد و اکوما رو گرفت بعد از اینکه انانسی روهم شکست دادیم مرینت دوید سمتم و گفت:لو...کت کگسون حالت خوبه ؟و به زخم شکمم اشاره کرد(زخم پهلوش) جواب دادماره من خوبم بهتره بری و کلویی رو هم شکست بدی ریناروژ که تا حالا هیچی نگفته بود حرفم رو تایید کرد مرینت سرش رو اورد بغل گوشم و گفت: مواظب خودت باش تا من برگردم یه بار همکارم و کسی که دوستش داشتم رو از دست دادم نمیخوام دوباره این اتفاق بیفته و یواشکی طوری که کسی نفهمه گونم رو بوسید چهرش از همیشه نگران تر بود گفتم:باشه من همین جا میمونم تا شماها برگردید مرینت یه لبخند زد و همرا با ریناروژ در حالی که بازگرداننده رو با خودشون میبردن رفتن..راستی چرا بازگرداننده رو با خودشون می بردن؟ اه ولش کن درد امونم نمیده احساس کردم میخوام بالا بیارم وقتی بالا اوردم دیدم خونه که داره از دهنم در میاد (که یعنی اندام هایه حیاتی بدنم اسیب دید) چشمام سیاهی رفت و اافتادم روی زانوهام یه بار دیگه خون بالا اوردم از زخمم دوباره داشت خون میومد چیزی که وقتی به انانسی حمله کردم فهیدم این بود که اون موقعی که میل گرد رو از توی پهلوم در اوردم همشو در نیاورده بودم یه تیکش هنوز توی بدنمه و وقتی به انانسی حمله کردم بیشتر توی بدنم فرو رفته به مرینت چیزی نگفتم تا نگران نشه یه مقدار دیگه خون بالا اوردم همه جا داشت تاریک میشد :بقیش با تو مرینت
از زبان مرینت) وقتی به اندازه کافی از لوکا دور شدیم با کمک الیا نینو رو بهوش اوردم قضیه رو براش تعریف کردم نینو گفت:شرمنده دوباره برات دردسر درست کردم مادر بزرگم فوت شده بود الیا دستشو گذاشت روس شونه نینو و گفت:حالت خوبه؟ نینو جواب داد اره خوبم و بعدش تبدیل شد سه تایی راه افتادیم سمت برج ایفل اما وقتی رسیدیم چیزی دیدم که باورش سخت بود الیا و نینو دهنشون وا مونده بود کل برج ایفل رو زنبور ها محاصره کرده بودن نینو پرسید:چطور از شون رد شیم؟ یهو نگاهم به درچه فاضلاب افتاد جواب دادم:اون طوری ازشون رد میشیم و پریدم رایین و دریچه فاضلاب رو باز کردم و پریدم پایین نینو و الیا هم پریدن پایین نینو در حالی که دماغشو گرفته بود گفت:اه حالم به هم خورد....بعد از چند دقیقه راهه درسته پیدا کردیم و از فاضلاب اومدیم بیرون ... داخل خیلی بد تر از بیرون اذدحام صدایه وز وز زنبور ها و نوره کمی که وجود داشت باعث میشد کل بدنم مور مور شه یهور احساس کردم یه صدایی از پشت سرم میاد برگشتمو دیدم......
خب اینم از قسمت6 اگرم قسمتایه قبلو نخوندید برید بخونید
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی بود عزیزم
حال به هم زن کت نوار اصلی رو بر گردون
کی بعدی رو میزاری؟
گذاشتم
من که طرف دارشم داستانات خیلی قشنگن
من نفر نهم بودم. داستانت خیلیییییی قشنگه. ادامه بده. منتظر قسمت های بعدیم.?
ممنون وافعا تازگی ها بازدیدها کمتر شده