
سلام اولین داستانم است امیدوارم خوشتون بیاد
سلام من مرینتم الان 17 سالم است و به عنوان دختر یک شیرینی فروش زندگی میکنم ولی این هویت واقعی من نیست من در واقع دختر یکی بزرگترین خاندان نگهبانان معجزه آسا هستم در 13 سالگی برای یک ماموریت مخفی به اینجا فرستاده شدم که هیچ کس به جز من جرئت انجامش را نداشت اما من داوطلب شدم تا لیاقتم را برای رسیدن به مقام کاهن اعظم ثابت کنم
خاندان ما نسل به نسل کاهن اعظم تمامی معجزه گر ها بودند اما چون من یک دختر هستم قبول نکردند کاهن اعظم بشم برای همین به این ماموریت امدم تا لیاقتم را اثبات کنم و صاحب تمامی معجزه گر ها و قدرت بی نهایت بشم ( بعدا توضیح میدم چیه) الان 5 سال از خوانواده ام دورم دلم برایشون تنگ شده اسم مادر واقعیم آنولا است و پدرم کریستف اما توی پوشش مبدل ام پدر و مادرم تام و سابین هستند
خود واقعی ام یک دختر سرد و خشن و قوی است اما در هویت جدیدم یک دختر دست و پا چلفتی و احساساتی ام که مثلا با دوستاش خیلی مهربان و عاشق پسری به اسم ادرین اگرسته واقعا این 5 سال جوری زندگی کردم که کسی متوجه نشه طوری که انگار این زندگی واقعی منه اما در کل از پسرا خوشم نمیاد به جز یکیشون (بعدن میگم کیه فعلا منتظر باشید) در مضن من یک هویت مخفی دیگر هم دارم
که اون لیدی باگ، در حالت لیدی باگ بیشتر شبیه خود واقعی ام هستم که کسی به هویت لیدی باگ شک نکنه ولی بازم از تمام قدرتم استفاده نمیکنم مخفی اش نگهداشتم برای کسی که واقعا بايد شکست بدم البته هر چند وقت یکبار یک دیوانه مزاحم یکی با یک معجزه گر شرور میکنه که بر عکس تصور همه میتوانم را حت شکستش بدم ولی فعلا این کار را نمیکنم برای هویت مبدلم خطر داره
موقع اومون به پاریس پدرم یکی از نگهبانان را همراهم فرستاد به اسم وانگ فو اون برایم یک همکار گذاشته که مثلا کمکم کنه ولی خیلی رو مخه تازه عاشقم هم شده که واقعا اعصابم را خورد میکنخ برای همین بهش میگم یکی دیگه را دوست دارم و دلش میشکنه 😞😞ولی خب به من چه میخداست عاشقم نشه 🙄🙄🙄

دوستان با داستان ام آشنا شدید در پارت های بعد توضیح میدم ماموریت اش چیه و اون پسره که گفتم کیه و داستان حسابی هیجان انگیز میشه یوهو 😍😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی