سلام بچه ها ببخشید انقدر دیر میذارممممم اخه من میخوام توی تیزهوشان قبول شم و راستش وقت نمی کنممممم ولی قول میدم یکم زودتر بذارم مرسی که درک میکنین و انرژی میدین
از زبان اری : خودمو به خواب زدم و بقلش کردم...نصفه شب شده بود منم می خواستم برم! می دونین چرا؟ چون خیلیییییییییییییییی پررو عه! مثلا خونمو خورده فکر کرده با این می تونه منو خر کنه؟؟؟؟ من که نبخشیدمش! اروم اروم از تخت گابریل پایین اومدم و خیلی اروم از اتاقش رفتم بیرون... یهو اشک از چشمام اومد ... چند تا دختر و پسر همسن من خونین و مالی روی زمین بودن و همه ی اینا تقصیر گابریله! همونطور که خون منو خورد... خیلی عصبانی شده بودم... گردنبند رو از گردنم در آوردمو و پرتش کردم اونور و گریه کنان از خونه ی گابریل بیرون رفتم. درست می گفت ... من میل به دیدنش دارم... معتاد شدم به اینکه خونمو بخوره.... دارم دیوووونههههه میشمممم! چرا از اول نجاتم می داد؟؟؟ چرا برای من ارزش قائل بود ؟ چرا؟ چرا خون آشامه و میاد مدرسه؟ چرا خون آشامه اصن؟؟؟؟ به زمین زل زدم و سوالام رو از خودم دور کردم بعد هم راه افتادم تا برم خونه ...
توی راه بودم ماه خیلی قشنگ شده بود ولی احساس بدی داشتم که یهو!!!!!!!!
که یهو یکی از پشت دهنمو بست و کشون کشون منو با خودش برد!!!! به سختی دستش رو از دهنم برداشتم و با عصبانیت برگشتم تا ببینم کی بود! که یهو!!!!!!!
که یهو چشمام تار رفت ... ولی کاملا از لباس های اونها معلوم بود که اونها سه تا دخترن!!! ملکه هازل و ساوانا!!!!!!!!!!
چمام رو باز کردم ... هنوز هم کمی تار میدیدم اما کم کم خوب شد...هازل اومد جلو و گفت : سلام اری! حالت خوبه؟ خیلی خوشگل شدی! به خودم نگاه کردم همون لباسای معمولیم رو پوشیده بودم... ولی چیزی که منو شوکه کرد یان بود که به تخت بسته شده بودم!!!! نمی تونستم تکون بخورم و دوباره چشمام تار شد و بیهوش شدم
دوباره چشمام رو باز کردم.... هازل پیشم نشسته بود و با اون قیافه ی بی گناهش بهم لبخند می زد.... هازل گفت : بالاخره پرنسس بیدار شد! ساوانا یهو اومد و هازل رو زد و گفت : انقدر باهاش خوش رفتاری نکن خنگول!!! ملکه دست به سینه بی هیچ احساسی جلو اومد و گفت : بس کنین. با ترس نگاهشون کردم داد زدم : چی می خواین؟؟؟؟؟؟ ملکه اخم کرد و سرش رو برگردوند. ساوانا داد زد : ما بهت هشدار دادیم که از گابریل دور باشی! ولی تو گوش نکردی! کمی که دقت کردم دیدم دو تا مرد هم اونور تخت وایسادن!!! خیلی ترسیده بودم! هازل گفت : نترس عزیزم. نگران اون مردا نباش ! قراره چند تا عکس باهاشون بگیری! ساوانا با خشم زیادی که تو چشماش بود داد زد: تا گابریل بفهمه واقعا کی هستی!!!!!!!! با شوک نگاهشون کردم! چیکار کنم؟ اگه من عکس بگیرم گابریل مطمئنن ازم بدش میاد! تازه دوتا مردن که من نمیشناسمشون!!!
هازل خندید و گفت : پسرا برین ! بعد هم منو از تخت باز کرد و گت : نگران نباش فقط چند تا عکس! با شوک و ترس گفتم : چی کار کنم الان؟ گفت ژست بگیر! بقلشون کن!! گفتم : امکان نداره!من نمی کنم! ساوانا انگشتش رو قرچ شکوند و گفت : پس... چشمام رو بالا انداختم و به سختی تموم بقلشون کردم.... اون ها هم عکس گرفتن.... داد زدم : تموم شد؟؟؟؟ ساوانا بلند تر گفت نه!!! بوسشون کن!!! شوکه شدم و داد زدم : عمرا این احمقانه است نمی خوام نمی کنم! من حتی این هارو نمیشناسم!!!!!! همه شون اخم کردن حالا چیکار کنم؟؟؟ که یهو!!!!!
از زبان مکس : اری کجاست؟ خونه ی خودشون نیست... شاید رفته خونه گابیرل باید برم و بپرسم... به خونه ی گابریل رسیدم ... در زدم... سلن در رو باز کرد و گفت : چی شده؟ چی می خوای کوتوله؟ عصبی شدم ولی وقت دعوا نبود بهش گفتم : اری اینجاست؟ گفت : نه! گفتم میشه بگی گابریل بیاد؟ گفت نه! گفتم چرا؟؟؟ گفت خب به من بگو بهش می گم! اهی کشیدم که یهو گابریل اومد جلو و گفت : چی شده؟ گفتم: اری! اری نیست؟ گفت : نه اینجا نیست خودش رفته بود... گفتم : کجا؟ گابریل یهو شوکه شد و گفت : حس ششم! و سریع از خونه بیرون رفت و گفت : شما اینجا بمونین!
از زبان اری : وای حالا باید بوسشون می کردم؟؟؟ نمی تونستم... همون بقل هم زیادی بود ... حالا چیکار کنم... ترسیده بودم و شوکه بودم .... ساوانا سرم داد زد که یهو! گابریل از راه رسید و با لگد ساوانا رو روی زمین انداخت! عصبانی بود و خون آشام شده بود همونطور داشت اونا رو میزد! داشت از کارش لذت میبرد... اگه ادامه میداد شیطانی میشد! دا زدم : گابریل بس کن!!!! گفت : اما کارشون خیلی بد بود! گفتم میدونم ولی! گفت : چی؟؟؟ گفتم : من اینجام سالمم.. دیگه لازم نیست بزنیشون! بعد هم بقلش کردم تا همه رو به کشتن نده! گابریل کمی اروم شد... همه دخترا شوکه شده بودن! چون تاحالا گابریل رو خون آشام ندیده بودن! گابریل هیبنوتیزمشون کرد و گفت : همه یچو فراموش کنین و از شهر بیرون برید و دیگه برنگردین!!! بعد هم منو بقل کرد و تو خونه ظاهر شد...
_ خب چی شد ؟ ملکه با جدیت گفت : ما رو به زور از شهر خارج کرد... _ سم رو بده. ملکه از گردنش سمی که توی شیشه بود و مثل گردنبد اویزون بود رو در اورد و به اون داد. بعد گفت : گابریل رو نکش! قط اری رو بکش! تو قول دادی من رو به گابریل برسونی! نیشخند زد و یه چوب که با سم مخلوط شده بد و رو به دلش زد ! ملکه شوکه شد و روی زمین افتاد و مرد! _ اون دنیا بهم میرسین!!!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوستان لطفا داستان منم بخونید
میراکس : شب بارانی ۱
مدیر سایت
لطفا تستم رو تایید کن
ممنون
لطفا بعدی رو بزار خودت گفتی می زاری البته برای تولد یکی از طرفدارات پس کووووووووووو????
زود باش بزار دیگه
چقدر طول کشید این پارت بزاری!!
میگما کی میزاری خیلی دلم برای داستانت تنگ شده?
دقیقا..خیلی وقته منتظریم همه ❤
زودتر بزار
سلام . عالی بود??فقط یک سوالی شما کلاس چندمی ؟ من خودم تیزهوشان میخونم میخواستم ببینم کلاس چندمی شاید بتونم کمک کنم .
و اینکه برای تیزهوشان قبول شده باید حداقل ۱۱ ساعت بخونی روز های تعطیل. من که اینجوری بودم .
بعد یک سوالی هم داشتم لطفا هرکی میدونه بگه من یک داستان نوشتم یک هفته هست هر روز میکفت در حال بررسی الانم میگه عدم تایید چرا ??? خیلی طولانی بود
زود قسمت بعدی رو بزار لطفا.
ولی درکت میکنم تیزهوشان اگه بخونی خیلی خیلی خیلی اسونه فقط باید خونده باشی.?
و من مطمئنم که توی تیز هوشان قبول میشی
عالیییییییییی مثل همیشههههههه
امیدوارم در تمام کارهات موفق باشی
امیدوارم تیزهوشان قبول بشی