10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ARIA انتشار: 3 سال پیش 273 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام من اریام امیدوارم از داستان من خوشتون بیاد داستان دربارهی مرینت و ادرین هست واین اولین داستان منه
خب دوستان قبله شروع داستان این بگم که داستان درباره مرینت و ادرین هست و نام داستان my war هست که به فارسی می شه جنگ من داستان از جای روایت میشه که سه ماه از شکست دادن ملکی موز یا همون کلویی که شرور شده بود و تو این 3 ماه ادرین تو کلاس شمشیر زنی حرفی شد و شمشیر زنی کنار گذاشت و به کلاس کیک بوکسینگ رفت و هنوز علاقش به لیدی باگ از دست نداده و مرینت هنوز عاشق ادرین خب بریم سراغ داستان
از زبان مرینت : خواب بودم که با صدای تیکی از خواب بیدار گفتم چی شده تیکی تیکی گفت پاشو مرینت مدرست دیر میشه گفتم ساعت چند گفت ساعت 8 گفتم واااای تیکی باز خواب موندم سریع از جام بلند شدم لباسم همیشگم پوشیدم کیف برداشتم رفتم طبقه پایین می خواستم از مغازه برم بیرون که مادرم گفت باز خواب موندی گفتم اره مامان که مادرم گفت بیا ساندوچ بردار که تو راه بخوری رفتم ساندویچ از مامانم گرفتم گفتم ممنون مامان لبشو بوسیدم و از خونه رفتم بیرون تو راه مدرسه ساندویچم خوردم رسیدم دم در مدرسه که ادرین دیدم
دیدم ادرین از ماشین پیاده شد و برام دست تکون داد براش دست تکون دادم و رفت تو مدرسه من می خواستم برم که یکی از پشت زدتو گردنم برگشتم دیدم الیا گفتم اخ چرا زدی گفت سلامت کو کفشدوزک گفتم سلام چرا زدی گفت بیخیال شوخی کردم بریم تو تا معلم نیومده گفتم باش بریم رفتیم تو کلاس جامون نشستیم وسط کلاس بودیم که یهو
زمین لرزید و اقای مدیر از بلند گو اعلام کرد یک شرور حمله کرد سریع برین خونه هاتون و خانم بوستیه گفت تکلیف های امروز یادتون نره برید خونه هاتون من سریع از کلاس رفتم بیرون و رفتم تو دستشوی و تیکی از کیفم درومد و گفتم وقته تبدیل تبدیل شدم رفتم روی پشتبوم . از دید ادرین: رفتم از مدرسه بیرون رفتم تو یک کوچه که بلک از جیبم امد بیرون گفتم وقت تبدیل بلک تبدیل گربی بلگ گفت سک تو این زندگی نههههه تبدیل شدم رفتم روی یکی از پشتبوم ها وایسادم دیدم لیدی باگ وایساده روی بشتبوم مدرسه از پشت رفتم روی مدرسه که دید لیدی باگ پشتش به من و داره با یویوش داره بهم زنگ می زنه رفتم نزدیک که می خواستم بترسونمش که یاد اون روز افتادم که من می خواستم بترسنمش که من پرتکرد سرم تکون داد گفتم ولک از زبان مرینت : داشتم به کت زنگ می زدم گفتم چرا جواب نمی ده که یهو
یکی از پشتم بهم گفت اخه دلت برام تگ شده بانوی من برگشتم دیدم کته گفتم پیشی شوخی بزار کنار بیا کلی کار داریم از زبان ادرین: چشم بانو لیدی باگ گفت افرین پیشی گفتم خوب بانوی من امروز کی شرور شده گفت اقای کبوتر گفتم مگه تو بهش محافظ شرور شدن بهش ندادی گفت چرا دادم ولی انگار امروز یادش رفته بزار گردنش گفتم ای خدا باش بریم سراغش تا شهر به اف نداده گفت بریم بعد از شکست دادنش اقای کبوتر که روی زمین افتاده بود بلند کردیم که من لیدی گفتیم که چرار شروری گفت امروزی چند تا بچه داشتن با تیر کمون به کبوترام سنگ پرتاب می کردن بعد من باشون درگیر شدم و اوناهم امدن گردن بندو ازم گرفتن و شکوندن بعدش یادم نمی یاد
لیدی باگم از یویوش یک گردنبنده دیگه داد و اقای کبوتر رفت من به یه اههههههی کشید که لیدی باگ گفت چی شده کت گفتم خدایی خسته نشیدی هرروز مثل مامورین کبرا 11 باید شهر نجات اخرشم هیچی به هیچی گفت خب ما قهرمانیم کارمون همین که شهرو از شرور را پاک کنم و نزاریم نابود بشه نابود بشه به هر حال بزن قدش من زدم قدش بعدشم رفت من رفتم تو یک کوچه تبدیل شدم به خودم و رفتم در خونه زنگ در زدم رفتم تو ناتالی بهم خوشامد گفت و رفتم تو اتاقم که همون لحظه که دره اتاق باز کردم
یهو بلک از جیبم درومد و رفت تو کمد پنیراش گفتم ارم بلک پنرات فرار نمی کنن رفتم رو تختم دراز کشیدم و به ساعت گوشیم نگاه کردم دیدم ساعت 12 نیم بعد گوشیم گذاشتم کنار و با خودم گفتم یعنی تا اخر عمر باید قهرمان باشم البته مشکی نیست فقط ای کاش لیدی باگ جواب رد به من نده یهو نفهمدم چی شد ( خوابش برد ) یهو دیدم وسط یک ادوگاه نظامی متعلق وسطی بودم کی سرباز و کلی سرباز درورم بودن بعضی ها داشتن رژه می رفتن و بعضی ها مشغول تمیز کردن اسب و زره و شمشیر تیر کمون انگار دارن برای جنگ اماده می شن یک سنگی بزرگ دور تا دورم بود همین جوری داشتم به اطراف نگاه می کردم سربازن کاری باهم نداشتن که یهو یک از سرباز که سر تا پا ذره تنش بود قدشم بلند بود داشت مستقیم به سمتم می یومد من گفتم ببخشید این جا کجاست ولی انگار صدام نشنید و همین توری به سمتم امد و رفتم نزدیک دوباره گفتم ببخشید اینجا کجاست تا حدی نزدیکم شد و یهو گفتم الان می یاد من له و یهو از درون رد شد جا خوردم یهو پشت سرم نگاه کردم دیدم داره به راهش ادامه می ده انگار من ندید داشتم سرعت نفس کشیدنم رفت بالا بعد (با بلند) گفتم کسی صدای من می شنو بعد رفتم سمت یکی از سربازا که مشغول تمیز کردن اسبش بود نزدیک شدم پشت به من بود و من دستم سمتش بردم می خواستم دستم بزارم شونش که یهو دستم از بدنش رد شد انگار بدنم بی جسم بود و من نمی دیدن
داشتم به اطراف نگاه می کردم که چشم به دروازه اردگاه بود رفتم سمتش رو به روی دروازه وایسادم که یهو یکی از سربازان گفت دارن می یان دروازه ها را باز کنید چند تا سرباز امد دروازه باز کردن که یهو که چند تا شوالی با اسب امدن داخل محوطه اردوگاه و سریع از اسب پیاده شدن و یکی از شوالی ها با داد گفت طبیب خبر کنید اینجا یک مجروح داریم یهو چشم خورد به یکی از شوالیه ها که انگار زن بود پشتش هم یک سرباز بود که انگار بیهوش بود فقط شلوار سیاه قدیمی تنش بود بنش جای کی زخم بود و دو دستشم خ.و.ن.ی بود صورتشم کلی جای چ.ا.ق بود ماشم خیای کوتاه بود اون شوالی زن از اسب امد پایین و اون سرباز اوردن پایین و دراز کرد گذاشت پایین شوالی زن کلاش داورد و با گیران گفت فلیکس بیا کمک گفتم فلیکس یهو اون شوالی که گفت طبیب خبر کنید با دو تا شوالی امدن اون بلند کردن دستاشو گذاشت رو شونهاشون و بردنش توی چادور سیاه بزرگی بود و من دنبالشون رفتم و رفتم توی چادور دیدم گذاشتنس روی یک تخت چوبی و طبیب امد و شروع کرد به معاین فرد یو اون شوالی کلاش دراورد قیافش شبیه فلیکس بود شوالی زن با گریان گفت حال ادرین طور من جا خودم یعنی اون سرباز من بود رفتم نزدیک تر یخوده شبیه من بود هیکلی تر بود طبیب گفت متاسفانه زیاد زنده نمیمونه یهو اون شوالی زن گریش بیشتر شد و من ترسیدم همنتوری قدم به قدم عقب امدم و از چادور امدم بیرون یهو یکی از پشت(با صدای اروم) گفت به چی نگاه می کنی اقای ادرین من برگشتم دیدم یک پیرزن با چادور سیاه تنش بود صورتشم معلوم نبود و توی دست چپ یک عصای بود که روی عصا یک .ج.م.ج.م.ه . بود من گفتم تو من می ببینی یهو پرید وسط حرفم و گفت کلاغ سیاه دنبال کن و یهو
هو از خواب پریدم و به همین جوری نفس نفس به اطراف نگاه کردم نفسم بند نمی یومد بدنم کلی عرق کرده بود بعد بلک گفت چی شد ادرین گفتم بلک یک خوابی بد دیدم و کل خوابم رو بهش گفتم گفت بیخیال ادرین بهش فکر نکن گفتم باش و از تخت امد بیرون و گفتم میرم حموم که یهو یکی در زد و بلک هم رفت قایم شد در باز شد و ناتالی امد تو و گفت ادرین امده شو وقت کلاس کیک بوکسینگ گفتم ناتالی ساعت چنده گفت ساعت 4 بعد از ظهر بادیگاردت بیرون منتظرته و ناتالی رفت ساکمو بست بلکم رفت توی جیبم و رفتم سوار ماشین شدم وتوی راه به خوابم فکر می کردم و با خودم میگفتم یعنی چه کلاغ سیاه دنبال کن ....................ولش کن فقط یک خواب بود
(از زبان راوی : تو فکر کن خواب بود بیخود اسم داستان ننوشتم جنگ من )
خب دوستان ممنون که داستانم خوندین و این که و ممنون میشم که کامنت بزارین لایک کنیدو فالو یادتون نره و فعل قربان شما خدافظ
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
32 لایک
چشم پارت بعدی میزارم
پارت بعد را بزار