10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Matin انتشار: 4 سال پیش 460 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
دوستان اگه قسمت هایه قبلی رو نخوندید برید بخونید چون به هم مرطبتن
همین طور که خبر نگار ها داشتن ازم سوال میپرسیدن یه دختر بچه حدودا 7ساله درحالی که یه جعبه میراکلس دستش بود اومد سمتم و گفت:اون اقایی که اونجا بود گفت اونو بدم به شما و به یه قسمت از پارک اشاره کرد سرمو روبه اون ور کردم ولی کسیو ندیدم به هر حال گفتم ممنون و سریع پریدم روی پشت بوم یکی از ساختمون ها اوضاع خیلی بیذریخت بود فقط امیدوارم اون معجزه گر گربه سیاه نباشه رسیدم به خونه از پنجره پریدم داخل و گفتم تیکی خال ها خاموش سریع جعبه رو گذاشتم روی میز و درش رو باز کردم لعنتیکوامی گربه از توش پرید بیرون گفتم:ناموسا شوخیت گرفته؟اون گربه دیونه رو چه حساب این کارو کرده کوامی گربه هیچی نگفت و داشت میرفت سمت پشت بوم در حالی که داشت میرفت گفت:وقتی برگرده قوی تره و رفت گفتم وایسا منظورت چیه کی قوی تره داشتم از پله ها می رفتم بالا که تیکی جلوم رو گرفت و گفت:مرینت حتما براش خیلی سخت بوده توی این چند میلیون سال اولین باره که پلگ رو اینطوری میبینم بهتره الان روی این تمرکز کنیم که میراکلس گربه رو به که می دیم یکم اروم شدم و گفتم باشه فک کنم این بهترین کاره فکر کنم بدمش به ادرین تیکی سر تکون داد که یعنی باش بعدش لباس خوابم رو پوشیدم و رفتم بخوابم
صیح صدایه هشدار گوشیم بیدارم کرد بلند شدم صورتم رو شستم لباسم رو پوشیدم و موهام رو هم بستم تیکی از پشت بوم اومد پایین گفتم:کوامی گربه نمیاد تیکی هم جواب داد:نه خیلی تو خودشه باید یه مدت تنهاش بذاریم سرمو تکون دادم که یعنی باشه و اومدم پایین صبحونه خوردم و راه افتادم سمت مدرسه
وقتی رسیدم مدرسه ادرین هم اونجا بود البته اونم خیلی حالش گرفته بود سلام کردم و اونم برگشت و نگاهم کرد و بعد خیلی ناراحت گفت:سلام و رفت کاگامی رو ندیدم اومدم داخل مدرسه که دیدم همه دارن حرف میزنن داشتم گوش میکردم ببینم چی میگن که صدایه الیا رو شنیدم:سلام مرینت برگشتم جلوم رو نگاه کردم نینو و الیا جلوم وایساده بودم گفتم:سلام بچه ها راستی چه خبره؟اون از ادرین و الانم که همه دارن باهم پچ پچ میکن نینو گفت:اوم خبر بهت نرسید؟ کاگامی رفتن و مادرش رفتن ژاپنخیلی تعجب کردم:چی کاگامی رفته ژاپن چقدر یهویی چرا به ماها چیزی نگفته اصلا کی رفته؟ نینو گفت خب راستش ادرین زیاد امروز حالش خوب نبود فقط گفت شبه جشنواره مد کاگامی همراه با مادرش رفتن فرودگاه و بعدش هم رفتن ژاپن گفتم:ادرین حتما خیلی ناراحته الیا و نینو هم با حرکت سر حرفمو تایید کردن بعدش3تایی راه افتادیم سمت کلاس
وارد کلاس شده بودیم ولی خانم بوستیه هنوز نیومده بود الیا برگشت روبم و گفت:مرینت می دونی شاید یکم بیرحمانه به نظر برسه ولی الان بهترین موقعیت واسه اینه که احساستت رو به ادرین بگی اول خواستم حرف الیا رو رد کنم ولی بعدش دیدم حق با الیاست و گفتم:اره حق با توِِِِعه زنگ تفریح بعدی همه چی رو بهش میگم الیا هم خندیدو زدیم قدش همون موقع خانوم بوستیه وارد کلاس شد و گفت:سلام بچه ها کتاب ریاضیتون رو بذارید روی میز و صفحه123رو باز کنید اوه سوالی داری ادرین؟ادرین دستشو بلند کرده بود بلند شد و گفت:خب راستش بچه هاا من این تابستون دیگه اینجا نیستم...دیگه نشنیدم ادرین چی گفت داد زدم نه.............یهو به خودم اومدم و دیدم کل کلاس دارن نگاهم می کنن وای نه دوباره گند زدم سریع خودمو جمع کردمو گفتم :یعنی چیز...خب یعنی تو دوست مایی و ما باپرت صحبت می کنیم و ازش میخوایم بذاره که تو اینجا بمونی مگه نه؟ به بچه های کلاس نگاه کردم اونام حرفمو تایید کردن که ادرین حرف همه رو قطع کرد یه لبخند تلخ زد و گفت:حرف پدرم نیست چیزیه که خودم میخوام قبل از اینکه کسی بتونه حرفی بزنه خانوم بوستیه گفت:خب بچه ها تکلیف هایی که داده بودم رو بذارید رویه میز .................................................همه جا خیلی تاریک و سرد شد نمی شد به راحتی نفس کشید مهه سیاهی دور بدنم بود صدایی گفت:مرینت دوپن چنگ من ارباب شرارت هستم تو میخوای تا ابد کنار معشوقت باشی پس من بهت قدرتی میدم که هر کسی رو که خواستی سرجاش نگه داری اون وقت....داد زدم :من بهت نمی بازم مه مثل یه زنجیر تمام بدنم رو گرفته بود و نمی ذاشت حرکت کنم تمام توانم رو جمع کردم من لیدی باگم اگه به اکوما ببازم دیکه هیچی نیستم دوباره صدایه هاک ماث رو توی سرم شنیدم که گفت:پس می خوای افراد دیگه ای قلب معشوقت رو به دست بیارن؟لعنتی باید جلوش رو می گرفتم داد زدم من نمی بازم زنجیر هایی که دورم رو گرفته بودن پاره کردم مه داشت از بین می رفت دوباره می تونستم ببینم وقتی دیدم ررو به صورت کامل به دست اوردم دیدم کل کلاس از جمله ادرین بهم خیره شدن اکوما هم داشت پر می کشید و می رفت برایه اخرین بار صدایه هاک ماث رو شنیدم که گفت این پروانه رو نگه می دارم برای روزی که انقدر عصبانی شی که نتونی جلوش دوم بیاری سرم گیج رفت همه جا سیاه شد صدایه هایه اطرافم خیلی گنگ شد:مرینت مرینت ببریدش به ابدار خونه قندش افتاده
وقتی به چشمام رو باز کردم اول از همه الیا رو دیدم گفت:مرینت!!!!!!!!پرید توی بغلم ........اخ گفتم"الیا ول
گفتم اخ الیا استخونام شکست یه نگاه به اطراف انداختم و دیدم نینو هم اون جاست گفت:عالی بود دختر تو اولین کسی هستی که تونستی در برابر اکوما مقاومت کنی خودمو کج کردمو پشت سرشو نگاه کردم ادرینو دیدم گفت:خوشحالم حالت خوبه و رفت یهو یادم اومد که از امروز دیگه نمی بینمش خیلس ناراحن شدم ولی به روی خودم نیوردم تا الیا و نینو متوجه نشن بعد گفتم :باید برم دستشویی و از ابدار خونه بیرون اومدم و دویدم سمت دستشویی وارد دست شویی شدم و درو قفل کردم تیکی از توی جیبم در اومد و گفت وای خدایه من نزدیک بود مرینت اگه اکوما زده میشدی بدبخت میشدیم چیزی نگفتم تیکی متوجه شد و گفت:به خاطر ادرینه مگه نه؟ دیگه نتونستم تحمل کنم زدم زیر گریه که یهو یکی در دستشویی رو زد درو باز کردم ادرین بود دست و پام رو گم کردم و نزدیک بود که پرت شم که ادرین دستمو گرفت گفتم :سلاممم... امممم تو اینجا چکا میکنی جواب داد دیدم دیر کردی گفتم بیام دنبالت گفتم:اها خب چیزه من الان میخواستم بیام سر کلاس و.....حرفمو قطع کرد:مرینت ا من خوشت میاد؟...چیییییییییی کی همچین چیزی بت گفته ادرین؟ جواب داد:به خاطر اینکه داشتم میرفتم اکوما زده شدی مگه نه؟ جوابی که نداشتم که بدم ادرین ادامه داد:پس کاگامی درست گفت کاگامی چی بهش گفته بود؟ و چرا اینقدر یهویی ازم پرسید که دوسش دارم یا نه همین طور که داشتم فکر می کردم ییهو گفت:مرینت1توی چشماش نگاه کردم از هر وقت دیگه غمگین تر بود ادامه داد:متاسفم نمی تونم گفتم :چی منظورت چیه ادرین دوباره با چشمایه قمگینش گفت:نمی تونم تورو بیشتر از یه دوست ببینم کاگامی وقتی میخوات بره راجبع احساساتی که بهم داشتی بهم گفت ولی الان الان نمی تونم به احساساتت پاسخ بدم قلبم برایه یه دختر دیگه میتپه و برای محافظت از اون مجبورم اینجارو ترک کنم قبلا از بقیه خدافظی کردم و اومدم تا از تو هم خدافظی کنم الاناست که صدایه بلندگو حرفش رو قطع کرد:ادرین اگراست ماشین پدرتون جلوی در منتظره تونه ادرین برگشت و در حالی که داشت از در بیرون می رفت گفتم متاسفم
دنیا داشت دور سرم میچرخید همشه دلم میخواست به ادرین بگم که چه حسی بهش دارم و حالا که خودش فهمیده بود قبولم کرد داشتم گریه میکردم این اتفاق به خاطر این بود که مدام دست رد به سینه گربه سیاه میزدم ؟اونم وقتی ردش میکردم این حسو داشت؟ وقتی بهش میگفتم دیگه برام گل نیار این حسو داشت؟ اونم احساس میکرد خیلی بدبخته ولی به روی خودش نمی اورد؟من اینقدر ظالم بودم؟چطور تونستم دلشو بشکونم وقتی اون این همه تلاش کرد تا قلبمو به دست بیاره؟چه حسه بدیه!!! کسی که این همه وقت دوسش داشتم دست رد توی سینم زد? که صدایه تیکی رو شنیدم :مرینت اشکال نداره مهم تر اینه که الان گربه سیاه بعدی کیه ؟ گفتم نمی دونم صورتمو شستم سر کلاس مدرسه خیلی زود تموم شد 20 متر از مدرسه دور شده بودم که لوکا با دوچرخه جلوم وایساد و گفت:سلام ناراحت بودم خواستم برم که گیتارش رو دراورد و گفت:صدایه قلبت الان این طوریه و یه اهنگ غمگین زد لبخند زدم برگشتم و گفتم ممنون گفت:اوم الان این طوری شد و یه اهنگ شاد تر زد خندیدم و گفتم :ممنون گفت:میخوای تا خونه برسونمت؟یکم سرخ شدم ولی قبول کردم سوار چرخش بود داشتتم به این فکر می کردم که میراکلس گربه رو به کی بدم تیکی سرشو از تویه کیفم در اورد و بهم علامت داد که کارم دذرسته دیگه از کاری که داشتم انجام میدادم مطمین بود به لوکا گفتم:امروز ساعت6 توی پارک می بینمت اونم در جواب گفت:حتما وقتی رسیدم خونه انگشتر گربه رو گذاشتم توی جعبش یه تیکه کاغذ هم برداشتم و روش نوشتم امشب ساعت8بیا روی برج ایفل پلگ هم اونجا وایساده بودولی چیزی نمی گفت: تیکی گفت:مرینت تا تو اماده میشی من برم و با پلگ یه دوری بزنیم و دست پلگ رو گرفت و رفت منم مشغول نوشتن تکلیفام شدم تا ساعت5:30 شد اماده شدم تا برم توی پارک و لوکا رو ببینم به تیکی گفتم وقت رفتنه پلگ هم همراهش بود در جعبه میراکلس رو بستم و پلگ هم به داخلش کشیده شد جعبه رو همراه با تیکی گذاشتم توی کیفم و راه افتادم
وقتی رسیدم به پارک لوکا زود تر اونجا بود باهم از اندره بستنی خریدیم و نشستیم روی یه نیمکت همین طور که داشتم بستنیم رو میخوردم لوکا گفت :مطمینی که با این مشکلی نداری؟نگاهش کردم و پرسیدم :با چی مشکلی ندارم؟جواب داد:خب راستش میدونم که از ادرین خوشت میاد جواب دادم:اوندیگه از اینجا رفته ?کفت:اوه ماسفم میدونم که چقدر برات مهم بودش گفتم اشکالی نداره تقصیر تو نیست لوکا جوابی نداد بهش نگاه کردم و دیدم انگار یه حرفی توی گلوش گیر کرده همن طور کهداشتم نگاهش میکردم گفت: مرینت من دوستت دارم!و یهو بوسیدم چند دقیقه هنگ بودم لوکا توضیح داد فکر کنم از همون روزی که توی کشتی مامانم دیدمت عاشقت شدم و دیگه نمی تونم بیشتر از این ازت پنهانش کنم بعد چند دقیقه سکوت گفت:خب توهم همین حس رو داری بهم؟ پریدم و بقلش کردم و گفتم دوستت دارم و یه بار دیگه هم دیگه رو بوسیدیم توی همین حین هم میراکلس گربه رو گذاشتم توی کیف گیتارش که همیشه با خودش هرجا که میرفت می برد
وقتی برگشتم خونه تیکی گفت:چه ززود ادرینو یادت رفت گفتم:تیکی دوباره یادم نندازش لطفا! تیکی جواب داد:باشه متاسفم اگه ناراحتت کردم مرینت...:اشکال نداره تیکی لباسام رو عوض کردم و دوباره رفتم سر تکلیف هام تا نزدیکایه ساعت8که دوباره تبدیل شدمو رفتم روی برج ایفل باید حواسم و جمع می کردم الان هویت گربه سیاه رو میدونم نباید سوتی ای بدم که باعث شه هویتم رو بهمه یهو گربه سیاه پشت سرم ظاهر شد یه لحظه فکر کردم گربه سیاهه ولی یادم رفت که گربه قبلی رفته سلام کرد و گفت سلام لیدی باگ خوشحالم که منو انتخاب کردی؟ گفتم :گربه سیاه... حرفمو قطع کردو گفت: من کت گکسون هستم ادامه دادم:خیلی خوب کت گکسون از الان به بعد تو تحت عنوان دارنده میراکلس گربه به من توی شکست دادن اکوما ها کمک میکنی کت گکسون گفت البته ولی باید شما رو لیدی باگ صدا کنم یا مرینت؟
خب اینم ا قسمت4 نظر فراموش نشه
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
منظورم اینه که خیلی خلاقی.ادامه بده?
ممنون?
آخه واسه یه پسر یکم زیادی ذهن خلاقی داری.?
فقط باید یکوچولو رو طرز نوشتنت کار کنی.
ببین من میخوام داستان رو ار همه لحاظ جلو ببرم تازه وقتی مینویسم اهنگ گوش میدم و کاملا توی داستان غرق میشوم اگرم منظورت اینه که جاهایه احساسی رو کم کنم جوابم واظحه نه اگرم چبزه دیگه ایه خوب بگو
واقعا پسری؟
اره چطور؟
دوستان اگه میخواید لوکا رو از داستان حذف کنم بگید که بدونم چون الان ادامه داستان به این بستگی داره که لوکا باشه یا نه
ادرین برگرده لوکا هم نباشه♥
لوکا رو خفه میکنم