10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 1,011 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت 9 امید وارم که لذت ببرید نظرات فراموش نشه♥
کای ( چشم های آبی روشن _ موهای مشکی که توی نور به رنگ طوسی در میاد _ قد بلند _ پوست روشن ) جولیکا ( موهای مشکی بلند _ چشم های بنفش رنگ _ پوست روشن _ قد متوسط ) لوسی ( قد بلند _ چشم های سبز _ موهای طلایی _ پوست روشن ) ماریان ( موهای خاکستری _ قد متوسط _ چشم های خاکستری _ پوست گندمی ) جنی ( چشم های عسلی _ موهای مشکی _ قد بلند _ پوست روشن ) مامان بزرگم ( قدی متوسط _ چشم های آبی _ موهای سفید _ پوست روشن ) بابا بزرگم ( قد متوسط _ موهای سفید _ چشم های زرشکی _ پوست روشن ) کلارا ( چشم های آبی تیره _ موهای قهوه ای روشن _ قد بلند _ پوست روشن ) جرج ( چشم های قرمز _ موهای نادجی مایل به قرمز _ پوست روشن _ قد بلند ) کیم یا همون برادر کیتی ( موهای طوسی تیره - چشم های طوسی روشن - پوست رنگ پریده - قد بلند)
یکی کوبید به در و گفت آهای اون غذا نیست غذا رو الان میاریم اون گفت اوه شرمنده که ترسوندمت آخه خیلی وقته که یه موجود زنده رو ندیدم نگدان نباش دیگه نمیخوام بخورمت آدمیزاد کوچولو گفتم راستشو بخوای نظر لطفته ولی باید بهت بگم که من آدمیزاد نیستم منم یه خوناشامم و الانم که اینجا گیر افتادم ? گفت خوب پس دیگه اصلا نترس و بعد دوتا ظرف خون از زیر در به داخل اتاق فرستادن و اون یارو خوناشامه رفت روی یکی از تخت ها نشست و شروع به خوردن اون خون کرد منم که از خون بیزارم ? رفتم یه گوشه نشستم و سرم رو تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم یهو اون خوناشامه گفت نمیخوری؟ گفتم نه ممنون من خون دوست ندارم ! گفت خیلی عجیبه باشه خودم میخورم فکرم رو یه چیزی مشغول کرده بود اینکه چرا من دندون نیش ندارم ? عجیب بود تاحالا به این فکر نکرده بودم و بعد یهو با صدای یکی از نگهبانا که داشت میگفت میتونید بیایید بیرون یهو از فکر در اومدم نمیدونستم چرا!! ولی بلند شدم و تا اومدم برم بیرون یکیشون جلوم رد گرفت و گفت تو نه اون یکی گفتم باشه و برگشتم و با تمام سرعت به طرف در خوروحی اونحا دویدم که دوباره اون درد رو توی قلبم احساس کردم و روی زمین افتادم از هیچی خبر نداشتم و بعد دوتاشون من رو که بی حس روی زمین افتاده بودم رو برداشتن و بردن به یک اتاق دیگه بیشتر شبیه یه اتاق عمل بود تا سلول ? دست و پاهام رو به تخت بستن
چند نفر اومدن بالای سرم خدایی دیگه شبیه اتاق عمل شده بود ولی فرقش این بود که من بهوش بودم ترسیده بودم ولی احساس کردم که الان میتونم حرکت کنم پس سعی کردم خودمو آزاد کنم یکی از اونا یه چاقی توی دستش داشت و اونیکی یه آممول که فکر کنم یا بیهوشی بود یا کشنده?♀️ اومد سمتم و اون رو به داخل گردنم تزریق کرد تصویر ها داشت برام تار و تار تر میشد فقط یک چیز رو دیدم یکی ناگهان با چهره ای عصبانی وارد اتاق شد اون اون...کای بود که? دیگه چیزی ندیدم
چشمام رو باز کردم هنوز روی اون تخت بودم و کای داشت دستام رو باز میکرد و بعد منو توی بغلش گرفت همه جا خون دیخته بود و گفت فکر کردم نمی تونم ببینمت? گفتم منم همینطور و بعد گفت بهتره که بریم تا بقیه نگهبانا نیومدن گفتم کای پس بقیه هیولا ها چی! گفت اونا منو اوردن اینجا پس هممون باهم از اینجا میریم لبخند زدم کای هم لبخند زد و همونطور که من توی بغلش بودم شروع به دویدن کرد که به در رسیدیم هنه هیولا ها جمع شده بودن و باهم از اونجا زدیم بیرون ولی همون موقع بود که همه ایستادند اروم از توی بغل کای اومدم بیرون و گفتم جریان چیه کای گفت نمیتونیم بریم بیرون ولی تو میتونی پس برو گفتم نه من بدون تو هیجا نمیرم کای رو بغل کردم همون موقع بود همون موقع بود که دوباره اون درد رو احساس کردم ولی جلوی خودم رو گرفتم که دیدم یک نفر به طرف کای هدف گرفت و شلیک کرد با تمام وجودم کای رو چرخوندم و بوسیدمش که احساس کردم یه چیز کوچیک از پشت وارد بدنم شد نفس کشیدن برام سخت بود و ناگهان به یک سرفه خون توی دهنم اومد ?
بقیه از چشم کای این یک بار استثنا شد?
نزدیک بود کیتی بیوفته روی زمین که گرفتمش گفتم چیشده و بعد وفتی که دستم رو نگاه کردم خونی بود گفتم نه نه? به من بگو که این کارو نکردی به من بگو که دلیل چرخوندن من این نبوده ? کیتی داشت آروم چشماش بسته میشد و آخدین نفساش رو داشت میزد اشک توی چشمام جمع شد و بعد کیتی دیگه حرکتی نکرد ? برادر کیتی اومد سمتم و گفت کای من میتونم تا وقتی که برسیم خونه زنده نگهش دارم البته اگه تو بخوای؟ گفتم هرکاری که میتونی رو بکن ? و بعد از شدت خشم و غمگینی به طرف اون ساختمون رفتم و شروع به استفاده از قدرتام کردم نمیدونم چرا ولی احساس کردم که میتونم رعد و برق بزنم که زدم? و کل اون ساختمون رو آتیش زدم تمام اون آدمای اونجا رو کشتم و بعد همونجا روی زمین نشستم و شروع به گریه کردن کردم چون واقعا نمیدونستم چیکار کنم ? فقط تو فکر کیتی و چیزایی که بین خودم و کلارا بودش بودم
بعد برگشتم به طرف کیم ( برادر کیتی) و بعد من راه رو بدای همه باز کردم تا همه رد بشن برام سخت بود ولی انجامش دادم روی کل بدنم خون ریخته بود با همه خداحافظی کردیم کیم کیتی رو بلند کرد و دوتایی با سرعت بالا دوان دوان به طرف خونمون رفتیم رسیدیم به جلوی در خونه کیم گفت بهت قول میدام که اونو زنده بهت برگردونم با سرم تایید کردم ولی هنوز بغض کرده بودم و بعد در خونه رو باز کردم و با چهره عصبانی پدر و مادرم و پدر مادر کیم روبه رو شدم اوتا گفتن دیشب کجا بودید و ایت دختره کیه ? گفتم اون همسر منه پدرم یهو داد زد کای تو عابرو مارو با این کار بردی مگه قوانین رو نمیدونی که ..... گفتم میدونم پدر ولی من قوانین رو نشکوندم این کیتیه و به کمکتون بیاز دارم? یهو پدر مادرم تعجب کردن و بعد پدر مادر کیم از کیم پرسیدند درسته ؟ کیف گفت اره اون خواهرمه? گفتم من نمیخوام دوباره از دستش بدم خواهش میکنم و بعد پدرم تایید کرد و گفت اگه بعد از خوب شدنش بفهمم که دروغ گفتی جفتتون رو میکشم منم با اطمینان گفتم باشه ( چون به حرف خودم اعتماد کامل داشتم ) پدر گفت ببریدش توی درمونگاه? کیتی رو گرفتم و بدو بدو بردمش
اونو گذاشتم روی تخت توی درمانگاه و خوناشام های درمانگر دست به کار شدن و بعد به من گفتن برم بیرون منم رفتم بیرون ولی داشتم از استرس میمردم بعد از چند دقیقه یکی از اونا اومد بیرو چهره خیلی ناراحتی داشت و گفت هم خبر خوب دارم و هم خبر بد کدوم رو بگم؟ گفتم هردو گفت خبر خوب اینه که ما اونو به زندگی برگردوندیم ولی خبر بد اینکه که اون دیگه یه خوناشام نیست ? گفتم چی؟ گفت اون دیگه به یک آدمیزاد تبدیل شده چون توی حالت خوناشامی مرده گفتم منظورتون چیه ؟ گفت اون یه نیمه بوده مگه خبر نداشتی گفتم نه! گفت اون یک نیمه خوناشام هستش و دیگه نیمش از بین رفت و الان یک انسان عادی شده گفتم باز خوبه که اون زنده هستش? و بعد ازشون تشکر کردم و بعد رفتم توی اتاق کیتی بازم هم شده بود کلارای خودم رفتم و کنارش نشستم دستم رو گذاشتم روی صورتش مثل قبلنا گرم بود یکی از درمانگرا گفت اگه بخوایید میتونید ببریدش لبخند زدم و بعد بلندش کردم و بردمش توی اتاقم و روی تختم گذاشتمش خودمم کنارش دراز کشیدم و محکم بغلش کردم و چشمام رو بستم
بقیه از چشم کلارا یا همون کیتی
چشمام رو اروم باز کردم یه درد عجیبی رو توی بدنم احساس کردم ولی وقتی که خواستم تکون بخورم تازه همه چیز رو واضح دیدم توی اتاق کای بودم? روی تخت کای بودم? کای محکم از پشت سر بغلم کرده بودم? خواستم تکون بخورم که دیدم کهی منو محکم تر بغلم کرد اومدم یه چیزی بگم گفت هیس? منم چیزی نگفتم و چشمام رو بستم بعد از چند دقیقه کای یکی از دستاش رو گذاشت روی صورتم و گونه ام رو بوسید برگشتم و یهو بغلش کردم اونم منو بغل کرد کای گفت دیگه هرگز این کارو نکن گفتم چکاری رو ؟ گفت هرگز خودتو نکش و بعد محکم بغلم کرد و گفت فکر کردم برای همشه از دستت دادم گفتم کای من خودمو برای میلیار ها بار برای تو میکشم و بعد توی بغل کای گریه کردم ? همون موقع بود که چنتا آدم بزرگ ( خوناشام منظورمه) اومدن توی اتاق دوتاشون زن و دوتای دیگه مرد بودن دوتای اولی پدر مادر کای بودن ولی اون دتای دیگه رو نمیشناختم که یهو تصویر بچگیام که دو نفر بالا سرم بودم و گفتن ببین دخترمونو ..... اومد جلوی چشمم زبونم بند اومد گفتم ما..مان..و..با.با! که اونا اومدن جلو و گفتن اوه خدای من این غیر ممکنه? و جفتشون منو بغل کردن و بعد بهم گفتن باهاشن برم تا هنه باهم سر یک میز شام بخوریم? گفتم باشه شما برید من بعدا میام و اونا رفتن بیرون و باز منو کای تنها شدیم کای گفت کلارا یهنی کیتی من .. یهو وسط حرفش پریدم و گفتم من کلارا رو بیشتر از کیتی دوست دارم کای یه لبخند زد و گفت ولی من جفتشون رو دوست دارم و بعد ادامه داد باید یه چیزی رو بهت بگم که یهو انجل و کیم دوتایی پریدن توی اتاق و شروع به حرف زدن کردن که بعد انجل گفت کیتی میای؟ گفتم کجا؟ گفت توی اتاق من ! گفتم کای میخواست یه چیزی بگه که کای گفت چیز زیاد مهمی نبود و بعد انجل منو برد کیم هم نشست کنار کای و باهاش شروع به حرف زدن کرد کای ناراحت بود نمیدونم چرا! ولی ناراحت بود انجل منو برد توی اتاقش و گفت خوب ببین دختر میتونی راز نگه دار باشی؟ گفتم البته گفت ببین من راستش از کیم چجوری بگم? گفتم خوشت میاد؟? با من..من گفت آ...ره? گفتم خوب گفت نمیدونم حالا چجوری علاقم رو ابراز کنم میتونی کمکم کنی؟ گفتم حتما? سرخ سرخ شده بود گفتم منم این حسو به کای وقتی که توی دانشگاه بودیم داشتم? و بعد یهو انجل گفت خوب دختره بهتره آماده بشی گفتم اماده؟ گفت البته و بعد گفت به نظرت کدوم رو من بردارم کدوم رو خودت؟ همه لبایا از دم حالت مجلسی داشتن گفتم نمیدونم همشون قشنگن? که بعد گفت فهمیدم و بعدفرستادتم پشت پرده و دوتا لباس داد دستم و گفت اینارو بپوش از هرکدوم خوشت اومد بهم بگو هنگ مونده بودم ......بعد از کلی کار بالاخره تموم شد و از اتاق انجل جفتمون اومدیم بیرون و بعد کای و کیم رو دیدیم که اوناهم لباس حالت رسمی پوشیده بودن نمیدونن چرا خودم از انجل که به کیم داشت نگاه میکرد سرخ تر شده بودم?? که بعد رفتیم توی یک اتاق بزرگ که اونجا یک میز بزرگ بود و نشستیم همون که یهو
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
بقیشوووو حتما بزار
وای دوستان یه کاری توی قسمت 11 کردم که فکر کنم اگه بخونیدش همتون شاخ د میارید خخخخخ
زیر این نظر پاسخ بدید و بگید که از نظر شما من چکار کردن ( بگم که قسمت 10 رو نوشتم ولی منتظرم ببینم کجاشو میتونم یه تغییر کوچیک بدمش که بعد وارد سایت کنمش پس خیالتون راحت باشه )
توی پرانتز منطورم قسمت 11 بودش نه قسمت 10 خخخ
اقا هر چی میخواد باشه ولی کای همون برادر کیتی نباشه تازه دارن نفس راحت میکشن
مشتاقانه منتظر قسمت بعدی عم ?
وای لطفا کلارا رو باز خونآشام کن و اینکه مثل بقیه منم عاشق این داستانم و حتی از اون میراکلس هم بیشتر دوسش دارم میدونی دیگه اون داستان رو به اندازه ی کافی نوشتی و دیگه چیزی نمونده که ادامه بدی مگه اینکه بخوای تا مرگشون داستان رو بنویسی بنظرم بیشتر این داستان رو بنویس چون خیلیییییییی ناب و قشنگه??بهرحال نظر من بود ممکنه بعضیا مخالف باشن پس هر جور دوست دارین ?
الان میکشنش ؟ لزفا بعدی رو بزار
ای کاش کلارا دوباره خون اشامشه و داستان هات عالین
تهش رو میخوای چیکار کنی ؟
سلام عالی بود ممنون که گذاشتی.
به نظرم اگه دوباره مثلا کای یا هر کس دیگه ای کیتی رو تبدیل به خون اشام کنه اینطوری باحال تر میشه لطفا
زود تر قسمت بعدی رو بزار
چرا این قسمت اینجوریه ؟ بیشتر از ۱۰ تا سواله
واقعا عالی بود ولی کاش همون خون اشام میموند