
هلو بر عزیزانم خب بریم برای خواندن پارت دوم
سه ماه بعد(خیلی بی تابم که برسم به قسمتای بعدی پس کلا سه ماه میپرم جلو حوصله چیدن روز به روز تخیلاتم رو این وسط ندارم😂) توی خونه نشسته بودم(نمیدونم من مگه تو کافه کار نمیکنم چرا اینقد رییسم بهم مرخصی میده؟!؟!)و آهنگ گوش میدادم که گوشیم دینگ دونگ کرد(همه حوادث هم ز این دینگ دونگ لعنتی شروع میشن😂😂😂)گوشیم رو برداشتم و چکش کردم. جین بود(طبق معمول)که پیام داده بود:حوصلشو داری توی پارک قدم بزنیم؟! من:باشه. کِی؟ جین:یه ساعت دیگه. (توی این سه ماه باهم رفت و آمد داشتیم) لباسام رو پوشیدم. ویولونم رو برداشتم و درو باز کردم که دیدم پشت دره. من:گفتی یه ساعت دیگه الان که تازه نیم ساعت گذشت جین:اولا سلام. دوما از همون موقع که بهت پیام دادم دم در خونه بودم. من:جاسوسیم رو میکنی؟ جین:چیه خب؟! بنظرم مثل همیشه نبود. یه ذره بیحال تر بود انگار که مریض شده بود. پارک... داشتیم همینجوری قدم میزدیم که جین گفت:ببین میخوام به یه نفر بگم که دوسش دارم ولی نمیتونم. میشه باهات تمرین کنم؟ من:البته. فرض کن من اون هستم. جین:خب... میدونی چیه... دوست دارم. من:دیدی چه راحت بود؟! جین:آره خیلی راحت بود من:حالا کِی میخای بهش بگی جین:گفتم دیگه من یه لحظه وایسادم تا ویندوزم به کلی بالا بیاد. من:واقعا که ابراز علاقه کردنتم مثل انسان عادی نیست جین:الان نیاز داری بری تو دستشویی فریاد بزنی مگه نه؟! من:دقیقا. و مجددا دویدم سمت دستشویی عمومی و مجددا شروع کردم تا سر حد مرگ عر زدن: خدایااااااا این الانننننن ابراززززززز علاقهععععععههههه کردددددددد؟!؟؛؟!؟!؟!؟!چیکار بکنممممممم حالااااااااا چه غلطییییی بکنمممممممم خدایااااااااااا کمککمممممممم کنننننن دارم زیررررر باررررر فشاررررر لهههههه میشممممممممم. و وقتی که اومدم از دستشویی بیرون،میتونید حدس بزنید دیگه;) جین هم پخش زمین شده بود و از خنده ریسه میرفت که دوباره به زور از روی زمین بلندش کردم. جین:خب حالا...توهم...منو دوست...داری؟شاید این آخرین باری باشه که بتونی اینو بهم بگی من واقعا تو کف سوالش موندم. هرگز بهش فکر نکردم که دوسش داشته باشم. شاید چون تاحالا نبودنش رو تحمل نکردم نمیدونستم چون همیشه چسبیده بود بهم و بهش عادت کرده بودم و حالا که سعی میکنم فکر کنم،حتی میبینم قابل تصور هم نیست! جین:چیشد مردی؟! من:نه هنوز. بهش فکر میکنم بهت خبر میدم. جین:کس دیگه ای رو دوست نداری که نه؟ من:نه. جین:میشه برام ویولون بزنی؟میخوام شده برای آخرین بار هم صداشو بشنوم من:چرا آخرین بار؟! جین یه لبخند زد و رفت نشست روی نیمکت تا مثل همیشه ازم فیلم بگیره. فکر کنم تا الان یه سیصد چهارصد تایی فیلم از ویولون زدنم داشت. شروع کردم به نواختن ویولونم و رفتن توی دنیای خودم. آخرین باری که قطعه ای که خودم نوشته بودم رو نواختم،همون باری بود که خورشید داشت طلوع میکرد. دیگه هم از اون به بعد از اون قطعه استفاده نکردم و حالا حالا ها هم قصد نداشتم بکنم چون واقعا بدجور از روی انرژیم برمیداشت. ویولون زدنم که تموم شد،یه ذره دیگه هم قدم زدیم. جین:چرا بجای اینکه توی کافه کار کنی ویولون نمیزنی؟ من:تاحالا بهش فکر نکردم. به ویولون زدن به چشم تفریح نگاه میکنم نه کار.
جین:کارت رو دوست داری؟ من:نه چندان. البته این کار تنها منبع درآمدمه و عمرا بتونم ازش کنار بکشم. یه ذره دیگه راه رفتیم که بهم گفت که:امروز حالم زیاد خوب نیست و نمیتونم زیاد بیرون بمونم. واسه همین خدافظی کرد و رفت. نمیدونم چش بود هیچی هم نگفت. فکر کنم یه سرما خوردگی ساده بود چون هیچیش نبود. منم رفتم خونه و حسابی به مسئله ای که جین برام طراحی کرده بود فکر کردم و به نتیجه رسیدم.... فردا صبح. بهش پیام دادم: خوب بهش فکر کردم. بیا خونه ی من تا بهت بگم نظرم چیه. جین:باسه ویام. نمیدونم چرا اشتباه تایپ کرده بود. احتمالا اشتباه شده. یک ساعت بعد... صدای زنگ در اومد. رفتم درو باز کردم کهیهویی جین افتاد روم! من:حالت خوبه؟! بردمش نشوندمش روی مبل. دیدم وضعش خیلی وخیمه بیهوش شده. زنگ زدم به بیمارستان و گفتن زود میان دنبالش تا ببرنش بیمارستان. قلبم داشت میومد تو حلقم. گوشیش رو برداشتم(جالبه گوشیش رمز نداشت😂) و خواستم به اعضا زنگ بزنم. شماره تهیونگ رو گرفتم. من:لطفا خودتون رو سریعا برسونید به بیمارستانی که میگم...(یه بیمارستانی گفتم😂)حال جین خیلی وخیمه تهیونگ:گوشی جین دست شما چیکار میکنه؟ من:وقتی رسید اینجا از حال رفت و الان زنگ زدم بیمارستان تهیونگ:هر چه سریعتر خودمون رو میرسونیم. آمبولانس اومد و جین رو برد و من هم نشستم توی ماشین. رسیدیم به بیمارستان و بردنش و بستریش کردن. من روی یکی از صندلی ها نشسته بودم که تهیونگ و بقیه اعضا اومدن و ازم پرسیدن جین کجاست. منم بهشون گفتم. اونا رفتن و من روی صندلی نشستم. بی اختیار اشکام از روی چشام سر میخورد. خیلی نگران بودم در حدی که داشتم میترکیدم. نکنه مشکلی داشته باشه؟!؟!؟!؟بخاطر همین بود میگفت اخرین بار؟!؟!؟!؟نکنه دیگه نتونم ببینمش؟!!؟!؟؟!؟!!!!توی این فکرا غرق بودم و گریه میکردم که یهو تهیونگ و بقیه اعضا پیداشون شد. اشکام رو پاک کردم و ازش حال جین رو پرسیدم. تهیونگ:حالش وخیمه. سیستم ایمنی بدنش بخاطر بیماری قلبی که داشته به طرز خیلی وحشتناکی پایین اومده. الان برای عمل آماده میشه. ممنون که بهمون خبر دادید. جلوش جلوی اشکام رو گرفتم. جیمین داشت گریه میکرد و جیهوپ هم دلداریش میداد. اعضا بدجور نگران بودن. وقتی که رفتن،نشستم به گریه کردن تا جایی که میتونستم. مجبور بودم توی همین راهرو منتظرش باشم و حتی نمیتونستم نزدیک اتاقش برم چون کسی نمیدونست من چیکاره جینم و واسه همین بهم چیزی نمیگفت. چند ساعت همونجا با نگرانی نشسته بودم و ثانیه هارو میشمردم
که صدایی از گوشه راهرو شنیدم. -بله حالشون خوبه. عمل موفقیت آمیز بود. صدای تهیونگ رو شنیدم که باهاش حرف میزد واسه همین مطمئن شدم درمورد جینه. -فقط الان همه چیز بستگی به خودشون داره. الان هوشیاریشون پایینه و توان جسمی شون هم خیلی کم. اگه هوشیارشیون کمی بیشتر بود میتونستیم با خوشحال کردنش حالش رو بهتر کنیم اما الان هیچ کاری از دستمون بر نمیاد و مجبورید که منتظر بمونید. من گوشیم رو برداشتم و شماره رئیسم رو گرفتم. -سلام جناب رئیس +سلام هالی. مشکلی پیش اومده؟ -متاسفم ولی میخواستم از کارم استعفا بدم +چرا؟ -کسی که دوستش دارم توی بیمارستان بستریه و باید توی بیمارستان بمونم شاید تا چند وقت دیگه نتونم بیام سر کار +درک میکنم. باشه با استعفات موافقت میشه. -مرسی ممنونم. گوشیم رو گذاشتم توی کیفم و یه لحظه به کاری که کردم فکر کردم. واقعا از کاری که تنها منبع درآمدم بود بخاطرش استعفا دادم؟! لازم بود هر کار دیگه ای هم میکردم.یک هفته بعد(یه علاقه خاصی به جلو بردن تاریخ دارم😂) هنوز به هوش نیومده بود و برعکس وضعش بدتر هم شده بود. هنوزم ثانیه ها و دقیقه ها و ساعت ها و روز ها رو میشمردم. خسته شده بودم از بس بی خوابی کشیدم و چشمام از گریه پف کرده بودن. گوشیم شروع کرد به صدا کردن. حوصله هیچی رو نداشتم اما بدون توجه به اسم روی گوشیم،گذاشتمش دم گوشم. من:بفرمایید اِلا:هنوز حالش بهتر نشده. من(با بغض):نه اِلا:متاسفم. من:دکتر میگفت که باید خوشحال بشه تا وضعش بهتر بشه. اما وقتی که هوشیاریش اینطوریه چجوری کمکش کنم؟!؟! اِلا:من شنیدم که یه دنیایی هست که آدما زمانی که مردن یا بیهوش هستن و قراره بمیرن داخلش بسر میبرن. یه چیزی مثل یه دنیای دیگه. شنیدم خیلی عجیبه. برای آدمای ساده وارد شدن بهش راحته ولی خارج شدن ازش نه. باعث میشه انرژی شون رو از دست بدن. کلمات توی ذهنم تکون خوردن. خیلی عجیب،یه دنیای دیگه،از دست دادن انرژی! من:مطمئنی همچین چیزی هست؟!؟ اِلا:نمیدونم دقیقا فقط گفتم که شنیدم. شاید الان اونجا باشه. من:مرسی. و گوشی رو قطع کردم. زود یه تاکسی گرفتم و تا خونه رفتم و ویولونم رو برداشتم.
بارون شدیدی گرفت اما بهش اهمیتی ندادم و دوباره سوار تاکسی شدم و تا دم بیمارستان رفتم. پیاده شدم و توی اون بارون،شروع کردم به نواختن قطعه ای که نوشته بودم. دوباره وارد دنیای دیگه ای شدم اما ایندفعه از قبل خیلی متفاوت تر بود. یه دشت پر از گل بود. گلای آفتاب گردون تا زانو هام میرسیدن و توی باد تکون میخوردن. خورشید میتابید. حواسم جلب پسری شد که اون وسط وایساده بود. روشو برگردوند و... جین بود! با اشکایی که از چشمام میومد شروع کردم به دویدن و وقتی رسیدم بهش محکم بغلش کردم. جین:تو اینجا چیکار میکنی من:اومدم دنبال تو جین:نگرانم بودی؟! من:این چه سوالیه(اشکام رو پاک میکنم تا جا برای بعدیاش وا شه)معلومه که آره از نگرانی داشتم میمردم. جین با یه لبخند مهربون نگاهم کرد و گفت:لازم نبود نگرانم باشی اینجا بهم خیلی خوش گذشت. اینقد که دلم میخواست تا ابد اینجا بمونم. من یه لحظه کفری شدم و با صدای بلند فریاد زدم:هیچ میدونی چی داری میگی! میدونی من اون بیرون چه زجری کشیدم؟!میدونی چند میلیون تا ثانیه رو شمردم؟!میدونی چقد اعضا نگرانت بودن؟!میدونی چقد من نگرانت بودم؟!میدونی چقد گریه کردم بخاطر اینکه شاید دیگه هیچوقت نتونم بهت بگم دوست دارم؟!میدونییییی؟! جین:واقعا دوسم داری؟ من:فکر کردی اگه دوست نداشتم اون بیرون اینقد منتظرت میموندم؟!فکر کردی اگه دوست نداشتم اینجوری خودم رو به آب و آتیش میزدم که برت گردونم؟!فکر کردی اگه دوست نداشتم از این که بمیری تا حد مرگ میترسیدم؟! جین یه لبخند زد و گفت:باشه حالا چرا عصبانی میشی؟!شکلات بهت بدم؟! دوباره اشکام رو پاک کردم و خندیدم و گفتم:تا حالا اینقد از شنیدن صدات خوشحال نشده بودم. محکم بغلش کردم. دیگه احساس آرامش میکردم. موهام رو نوازش میکرد و میگفت:دیگه تموم شد. دستش رو گرفتم تا زمانی که آهنگ تموم میشه همراه من بیاد بیرون. وقتی که آهنگ تموم شد،دقیقا تا مرض بیهوشی رفتم.
یکی پیداش شد و بهم کمک کرد و تا بیمارستان منو برد. روی صندلی نشستم و از توی کیفم چند تا شکلات برداشتم تا بخورم و حالم بهتر شه تا بتونم بلند شم و ببینم حالش چطوره. شکلاتم رو به زور خوردم که یکی گفت:خبر خوبی براتون دارم. ایشون به هوش اومدن. بقیه اعضا هم اونجا بودن و صدای خنده هاشون رو شنیدم و مطمئن شدم که درمورد جینه. اصلا نفهمیدم چطور شد و یهو انرژیم برگشت. از روی شوق لبخندی روی لبام اومد. چند لحظه بعد، جیمین اومده بود و بهم میگفت:تو هالی هستی؟ من:بله. مشکلی پیش اومده؟ جیمین:جین میخواد ببینتت. نفهمیدم چجوری خودمو به اتاقش رسوندم و اومدم بالای سرش. جین با صدای ضعیفی همونطور که دراز کشیده بود گفت:واقعا نگرانم بودی؟ من:میتونی از اعضا بپرسی که هر موقع میومدن بهت سر بزنن من توی راهرو نشسته بودم و یا گریه میکردم یا خیره به دیوار منتظر بودم یه خبری ازت بشنوم. جین:خوشحالم که برات ارزش دارم.
من:حرف نزن. تازه به هوش اومدی. همه تمرکزت رو بذار روی بهتر شدن(چشمام شروع میکنن به بسته شدن)دلم برای زدنت بدجور لک زده پس زودتر خوب شو. و چشمام میرن روی همدیگه و غش میکنم(خیلی خسته بودم)آخرین چیزی که یادمه قبل از اینکه چشمام بره روی هم،لبخند جین بود. نصف روزی بعد(خیلی خوابم میومد😇) چشمامو باز کردم. به محض باز شدن چشمام گلوم درد گرفت و شروع کردم به سرفه کردن خیلی هم فجیع. جین نشسته بود روی تختش. جین:سرما خوردی؟ من:آره(سرفه شدید) جین:چرا خب؟ من:نمیتونستم که توی بیمارستان ویولون بزنم. مجبور بودم برم بیرون که داشت بارون میومد اونم خیلی زیاد. جین دوباره لبخند زد(نمیدونم چرا اینقد میخنده)و گفت:از کجا فهمیدی که من اونجام. چند تا سرفه دیگه هم کردم و گفتم:دخترخالم بهم گفت. اگه اون نبود لابد تو الان.... فکرشم ناراحت کنندست. میشه به عنوان تشکر یه کاری(سرفه)براش بکنی؟ جین:چی؟ یک هفته بعد جین تازه از بیمارستان مرخص شده بود و منم حالم بهتر از قبل بود و سرماخوردگیم بهتر شده بود. رفته بودیم بیرون و توی پارک میگشتیم. جین:راستی مگه الان نباید توی کافه باشی من:همون روز اول بستریت استعفا دادم جین:مگه نگفتی تنها راه درآمدته؟ من:خب میرم ویولون میزنم مشکلی داری؟دیروز درخواست دادم امروز باید برم برای تست. جین:تبریک. من:راستی اون کاری که ازت خواسته بودم رو انجام دادی؟ جین:آره امروز عصر ساعت شش. همینجا. من:مرسیییییییی. گوشیم رو برداشتم و به اِلا زنگ زدم. الا:الو؟ من:سلام خوبی؟بجنب آماده شو الان ساعت پنجه شیش باید تو این لوکیشنی که من برات میفرستم باشی. الا:خب دو ساعت زودتر میگفتی حداقل من:بجنب وقتت داره میره آماده شو بیا اینجا دیر نکنیا! خدافظ گوشی رو قطع کردم. من:وقتی اومد من و تو میریم پشت اون درخته قایم میشیم خب؟ جین:باشه قبول. یک ساعت بعد... الا اومده بود توی پارک و گوشیش رو از توی کیفش در آورد و بم زنگ زد. الا:الو هالی کجایی؟ من:قرار نبود که منو ببینی الا:چی؟ من:کسی که باید ببینیش پشت سرته. عین دیوونه ها برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد و دید هیچی نیست. الا:سرکارم گذاشتی؟ من:حالا جلوتو نگاه کن. برگشت و جلوش رو نگاه کرد و چشماش چهارتا شد. الا:این که... این که... من:این هدیه توعه باهاش حرف بزن خدافظظظ. زود گوشی رو قط کردم و گذاشتمش رو حالت هواپیما چون دوباره زنگ میزد. رفتم توی دوربین گوشیم و ازشون فیلم گرفتم. کوکی:سلام خوشبختم من جونگ کوکم. الا:من الا هستم. تو خیلی جذابی یعنی این گله خیلی جذابه. کوکی:آره منم این گل رو خیلی دوست دارم الا:تو محشری یعنی سلیقت محشره. من و جین پشت درخت از خنده غش کرده بودیم. الا رو کرد به کوکی و ازش خواست براش آهنگ مورد علاقش رو بخونه. بعد از اینکه کوکی رفت،الا هنوز تو شک بود و اینور اونور میرفت که چشمش به من و جین افتاد که پشت درخت قایم شده بودیم. افتاد دنبال سرم و کل پارک رو دنبالم دوید. آخرش با چند تا فش و یه کبودی روی دستم پرونده رو بستیم. همه مون نشسته بودیم روی نیمکت که الا گفت:چجوری راضیش کردی بیاد اینجا؟ من:یه تشکر کوچولو بود از تو. جین زحمتشو کشید. الا:حداقل خودت هدیمو میدادی چرا دادی دوست پسرت زحمتشو بکشه؟ من:خب تو اونو نجات دادی نه منو ک من زحمتشو بکشم. الا:چی؟من؟ من و جین بهم نگاه کردیم و خندیدیم. الا:ایندفعه نگفتی چند دفعه بگم دوست پسرم نیست. من یه نگاه بهش کردم و گفت:اووو که اینطوررر.
داشتیم از پله های ایستگاه مترو پایین میومدیم که جین یهو پاش لیز خورد و چند تا پله رو تا آخرش قلت خورد و پخش زمین شد. زود دویدم رفتم پیشش که ببینم چیزیش شد یا نه. مطب دکتر... دکتر:حالش خوبه فقط دستش به گچ نیاز داره. من:ممنون. دکتر رفت و من میتونستم نگرانی رو از توی چشاش بخونم. من:نگرانی؟ جین:مثل چی من: اولین بارته گچ میگیری؟ جین:آره من:خب جای نگرانی نداره من یازده بار گچ گرفتم شیش بار توی پای راستم دو بار پای چپم. دو تا دست چپم و یکی هم دست راستم. جین:چیکار میکردی مگه؟ من:بچه شیطونی بودم. نگرانی توی چشاش خوابید ولی الان ناراحت بود. میدونستم چیکار باید بکنم ولی خب دلم نمیومددددد؛اما خب طاقت نگاه کردن به اون چشمای ناراحتش رو هم نداشتم. دیوونگیم بالاخره جلوی منطقم پیروز شد و دست چپم رو محکم کوبوندم توی در! جین:چیکار میکنی؟ من(با قیافه توهم):فکر کنم به گچ نیاز دارم. دقایقی بعد... دکتر: کار گچ دست دوتاتون تموم شد. میتونید برید. بیرون مطب... جین:این چه کاری بود کردی؟ من(با یه لبخند):از بچگی بچه روانشناسی بودم. هرموقع یکی از بچه ها تو دردسر میفتاد و ناراحت میشد منم خودمو مینداختم توی همون دردسر و دوتامون باهم ناراحت میشدیم. حداقل اونموقع ناراحتیش کمتر بود مگه نه؟برعکس حتی از اینکه یه نفر حاضره برات خودشو تو هر هچلی بندازه خیلیم خوشحال میشدی. جین:آره. من:یه روز یکی از دوستام به یکی از قلدرای مدرسه حرف زده بود بعد اون خوابونده بود تو گوشش. بهش گفتم چی بهش گفتی؟گفت گفتم خیلی بیشعوره. رومو کردم به قلدره گفتم خیلی بیشعوری. بعدشم راه افتاد دنبال دوتامون و اینقد زدمون. خندش گرفت. چشماش دیگه ن نگران بودن نه ناراحت. نزدیک یه فروشگاه لوازم التحریری بودیم. رفتم داخل و یه بسته ماژیک رنگی خریدم. نشستیم روی یه نیمکت. من:دستتو بده. جین:کدومش؟ من:همون که گچ گرفتی. دستشو داد بهم. من:چشماتو ببند جین:چیکار میخوای بکنی؟ من:ببند اون لامصبو جین:باشه باشه وقتی چشماشو بست،یواشکی روی گچش با ماژیک نوشتم:دوست دارم دوست داشتنی ترین دست پاچلفتی دنیا. تو قشنگ ترین عذاب الهی بودی که روی سرم نازل شد من:حالا میتونی چشماتو باز کنی. جین:نمیتونم بخونمش من:چرا؟ جین:خب برعکس نوشتی ضد حال! من:خب بذار برات بخونم. دوست دارم دوست داشتنی ترین دست پاچلفتی دنیا. تو قشنگ ترین عذاب الهی بودی که روی سرم نازل شد لبخند زد. جین:واقعا نمیتونستی قشنگ تر از این تعریف کنی؟! من(خنده):از بچگی عشق این بودم که مردم روی گچم با ماژیکای رنگی یادگاری بنویسن. هر موقع دستم یا پامو گچ میگرفتم،با ماژیکای رنگیم اینور و اونور میرفتم و هر کی که میدیدمش بهش میدادم تا برام یادگاری بنویسه. باعث میشد دردام کمتر شه. ماژیکا رو بهش دادم. من:بنویس. جین در ماژیک صورتی رو باز کرد و نوشت:امیدوارم بعدا هم از این گچ گرفتگی ها باهم بیشتر داشته باشیم(خیر سرش میخواست بگه تاابد کنار هم بمونیم😂) من:خیررر زهی خیال باطل جناب سوکجین همین یه بار بود که دستمو اینطوری کردم(چقد حرف مفت میزنم آخه کافی بود صد بار دیگه هم اینجوری بخوره زمین اونوقت تعداد گچ گرفتگیام میشد صد و یازده تا😇) جین:مطمئنی؟ من:نه بعد در ماژیک زرد رو باز کردم و یه عالم لیمو روی گچش کشیدم. جین:لیمو دوست داری؟ من:یه قانون نانوشته هست که میگه هر موقع روی یه گچ لیمو نقاشی کنی زودتر باز میشه. تجربه کردم که میگم.
خب اینم از پارت دوم امیدوارم دوست داشته باشین دوستون دارم 💙💙💜💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسی لاوم 💜
عاااا بسیاررر زیبا بود تنکس...❤️