عشق در دنیایی دیگر...(Part 5)

ناگهان صدای قدم های یک نفر را از پشت سرش شنید . آدام با صدای یکم ترسناکتر از قبل گفت :« اه بیدار شدی پرنسس .. حالت خوبه .» ناگهان فریاد اریک بلند شد :« داری چیکار میکنی ع.و.ض.ی چرا ما رو بستی اینجا .. ازش دور شو ل.ع‌ن.ت.ی ...» آدام با صدای بلند میخندد :« اه تو یکی خفه شو فقط تماشا کن .» کلاریسا که ترسیده بود با صدای آرامی گفت :« میخوای چیکار کنی ؟!» لکنت گرفته بود. آدام آرام به کلاریسا نزدیک شد و موهای بلند کلاریسا را نوازش کرد. آرام زمزمه کرد :« نگران نباش پرنسس من فقط میخوام یکم لذت ببرم .»

چند روز گذشته بود اریک گم شده بود تمام روستا و جنگل را دنبال او گشته بودند .... کسی نمی‌دانست روی یک کوه بلند ، جایی که همیشه با کلاریسا با هم خلوت می‌کردند و حرف می‌زدند پناه برده ، روز ها را به سختی شب میکرد و به آن شب فکر میکرد که نتوانست از کلاریسا محافظت کند. کلاریسا میدانست او کجاست اما دنبالش نمیرفت . ناگهان در نیمه شب احساس بدی پیدا مرد خیلی یکدفعه ای تصمیم گرفت برود و اریک را پیدا کند . به بالای کوه که رسید اریک را دید در لبه ایستاده بود و آرام خود را به دره نزدیک میکرد . کلاریسا ترسید و با سرعت به سمت او رفت و او را از دشت بغل کرد .

کلاریسا با بغض :« داری چیکار میکنی ؟! قرار بود تا ابد با هم بمونیم » اریک با صدای گرفته:« متاسفم ببخشید متاسفم نمیتونم الان سخته الان به چشمات نگاه کرده سخته متاسفم » کلاریسا سفت تر او را بغل کرد :« لطفا اینکار رو نکن لطفا ..» بعد از چند دقیقه به روستا بازگشتند درسته همه از پیدا شدن اریک خوشحال بودن . آن شب خیلی عادی کلاریسا تصمیم گرفت ماجرا را برای جودی تعریف کنید و همینگونه هم اریک ماجرا را برای برادرش شدو تعریف کرد.

جودی و شدو ترسیده بودند از بلایی که سر دوست و خانواده اش آمده بود ترسیده بودند و فقط در سکوت وقتی در اتاق خودشان تنها بودن تصمیم خیلی حیاطی گرفتند. آن شب خیلی مرموز آدام کش.ته شد .