9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Lvecolle انتشار: 3 سال پیش 225 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
...............
پلاستیکای توی دستشو بالا گرفت و گفت : ما غذا نخوردیم تو خوردی؟ ... غذا گرفتم که همه باهم بخوریم ... بریم؟ بقیه منتظرن...
جیمین با لبخند اومد کنارش وایستاد و گفت : مرغ سوخاری که دوست داری اره؟ فردا جونگهیون و مایک و بقیه اعضای بی تی اس دارن میرن.. شب اخری دلمون نیومد دوتایی تنها شام بخوریم... گفتیم کنار هم باشیم....
*''سرمو تکون دادم بهشون لبخند غمگینی زدمو گفتم : خیلی خوبه ... بریم..
سوآه بدو بدو به سمت خونه دوید.. درو هل داد و وارد خونه شد.. پشت سرش وارد خونه شدیم.... همشون نشسته بودن جلوی تی وی و فیلم ترسناک میدیدن .. با دیدنمون تهیونگ از جاش بلند شد دستاشو محکم بهم کوبید و گفت : مرغ رسید....
جونگکوک بلند شد و همراه تهیونگ با ی قیافه کیوت به سمتمون اومدن و جونگکوک مرغای دست سواهو گرفت و تهیونگ مرغای دست جیمینو.. پلاستیکارو بردن گذاشتن رو میز وسطه پذیرایی جلویه تی وی...
*سواه *
پسرا با کلی تو سرو کله هم زدن غذاهاشونو خوردن و من هم غیر مستقیم چشمم به برایت بود ... همش تو خودش بود و خیلی کم به شوخیای بقیه میخندید ... نگاه اخری که وقتی با جیمین دوتایی رفتیم تو اتاق هیچ وقت یادم نمیرفت ... بغض داشت و غمگین بود و چشماش پر اشک ... اخرین تیکه مرغمو تو دهنم گذاشتم ... باید باهاش حرف میزدم ... سخت بود بگم دوستش دارم.. اما بیشتر از این نمیتونستم دوری شو تحمل کنم و وانمود کنم باهم دیگه دوتا ادم غریبه ایم ... میخواستمش ... بیشتر از هر ادم دیگه ای دوستش داشتم ... دوست داشتم باهم بازم مثل قدیما باشیم ... حالا دیگه فهمیده بودم اون سوهیون نیست و یکی از شکام برطرف شده بود.. حتی اگه بود.. بازم داداشم نبود.. فقط پسر عموم بود ... پس دوست داشتنش هیچ مشکلی نداشت....
#*_ هی سوآه خوبی؟ چرا همش تو فکری؟
سرمو بلند کردم صورت سوبین با ی قیافه کیوت درست روبه روی صورتم بود .... با تعجب و ناراحتی گفت : به چی فکر میکنی خواهری؟
#لبخند زدم لپاشو گرفتم و کشیدمو گفتم : - امروز حسابی اتفاقای خوب خوب برام افتاد داداشی ... خیلی خیلی خوشحالم...
سرمو نزدیک گوشش کردمو گفتم : سوهیون حالش خوبه و الان امریکاست ... وقتی اون ادمای بد از زندگیمون ناپدید شدن بهش زنگ میزنمو میگم بیاد ببینیمش.....
سوبین بخاطر لقمه ای که تو دهنش
بود دستشو جلو دهنش گذاشت اروم اما با ذوق گفت : جداااا؟؟؟ چجورییییی؟
#*چشمکی زدمو گفتم : رازه... ولی خیلی زود میبینیمش.. وقتی همه جا امن شد برامون... * با لپ باد کرده از تیکه مرغ تو دهنش خندید و بغلم کرد.. با دستم اروم به پشت زدمو گفتم : خیلی زود هممون دوباره میتونیم باهم زندگی کنیم...
در باغ ویلا بسته شد با ناراحتی رومو از در گرفتم... حالا فقط من مونده بودمو سوبین و برایت و جیمین .... جیمین نفسشو پر صدا بیرون فرستاد و با ناراحتی گفت : اینم از این... یهویی وقتی یک جایه شلوغ خلوت میشه چقدر دلگیره...
سوبین سرشو تکون داد و گفت : اره ... ادم یهویی حوصلش سر میره ....
جیمین نگاهی بهم انداختو گفت : بنظرت این یک ماهه چیکار کنیم حوصلمون سر نره؟ تو نظر بده ...
سه تایی از حرکت وایستادیم ... دستمو به لبم گرفتمو گفتم : اومممم... باید چیکار کنیم؟ بیا ماهم بریم خارج چجوره؟ بریم امریکا ... تکلیف سوهیون که روشن شد.. بقیه کارارم که عمو گفت انجام میده ... بریم امریکا ... منو تو و سوبین و برایت یه مدت لااقل از مردن در امانیم ....
جیمین پشت سرشو خاروند و گفت : بنظرت کمپانی میذاره ؟
#_ ازونجایی که اونجا امن تره.. چرا که نه ....
جیمین به سوبین نگاه کرد که سوبین شونشو انداخت بالا و گفت : وقتی سوآه اینجوری میخواد من دیگه چی بگم؟
# با ذوق خندیدم و به سمت خونه دویدم : پس من به برایت میگم.....
از پله ها بالا دویدم و جلوی اتاق برایت وایستادم... ینی خواب بود؟ ساعت نه صبحه ... معمولا هفت بیدار میشه ... اروم تقه ای به در زدم ... هیچی نگفت ... دوباره در زدم هیچی نگفت با نگرانی دستگیره درو پایین کشیدم و سرمو داخل اتاق کردم... زیر پتو خواب بود اروم گفتم : برایت... خوابی؟ کارت دارم .... باید حرف بزنیم..
*حتی یک تکون کوچیک نخورد... لبام اویزون شد.. وارد اتاقش شدم و اروم اروم جلو رفتم و جلوی تختش وایستادم .... : برایتی... خوبی؟ بیداری؟
*بازم تکون نخورد.. پتو رو از روش کشیدم... چشماشو محکم به هم فشار داده بود و صورتش و موهاش و لباساش خیس عرق بود انگار ب ها کل لباساش رفته زیر دوش ... با نگرانی دستمو رو پیشونیش گذاشتم : هی برایت.. داری میسوزی! تب داری ؟ از کیه اینجوریی؟ صبر کن بقیه رو صدا بزنم....
*مچ دستمو گرفت و با چشمای نیمه باز به سمتم برگشت : من خوبم سوآه.. فقط یکم سرم درد میکنه....
#*_کجا خوبی؟ موهاتو لباساتو ببین.. خیسه خیسه....
#* _فقط نزدیکای صبح شنا کردمو موهامو خشک نکردم.... اینا عرق نیست.. فقط یکم تب دارم...
#* اخم کردمو دستمو از تو دستش کشیدم بیرون : با لباس رفتی شنا کردی بعد با همونا اومدی خوابیدی؟ زده به سرت؟.
#*تو همون حالت خماری خندید و گفت : الان نگرانم شدی؟
#*با دستم اروم کوبیدم ب بازوش : مرض الان این مسئله مهمه؟؟
#* سرشو تکون داد و با شیطنت گفت : نع این مهمه که برات مهمم ..
#*خندیدم و سرمو به علامت تاسف تکون دادم : خیلی لوسی برایت... پاشو لباساتو عوض کن....
#* دستشو بالا گرفت و گفت : کمکم کن بلند شم....
*_ هی مگه من نوکرتم....
خندید... به سختی تو جاش نشست و گفت : قبلا حرف شنو تر بودی...
اخم کردمو گفتم : منظورت چیه...
سرشو به علامت هیچی تکون داد و پاهاشو از تخت اویزون کرد : از تو کمدم لباس بیار برام....
*# سرمو تکون دادمو رفتم از تو کمدش براش ی تی شرت و شلوار برداشتم سمتش گرفتمو گفتم : بیا ... بگیر ...
دستشو دراز کرد.. همونجوری که لباسارو میگرفت به چشمام زل زد و گفت : مرسی....
لبخند زدمو گفتم : تا وقتی لباسا تو عوض میکنی ... میرم برات یک صبحونه گرم درست کنم....
*سوهیون **
به رفتش خیره شدم ... وقتی درو بست ... لباسارو یک گوشه پرت کردمو از جام بلند شدم ... به سمت اینه رفتم و به خودم خیره شدم....
رنگم مثل گچ سفید شده بود .... موهای خیسم روی پیشونیم ریخته بود و قطرات اب از لباسام چکه میکرد ... برای قیافه زار خودم تاسف خوردم اینکه تصمیم بگیری براش داداش خوبی باشی واقعا غم انگیزه ..اینکه خودتو خودش بدونین توی گذشته چی شده اما سکوت کنین ....
وارد حموم شخصی اتاقم شدمو دوش کوتاهی گرفتم ...
بعد یک ربع از حموم اومدم بیرون ... روی تخت کنار سینی صبحونه ای که برام اماده کرده بود نشسته بود و پاهاشو تکون میداد ... با صدای در حموم سرشو بلند کرد لبخند زد و اومد سمتم : سوپ دوست داری ..... ؟
با لبخند سرمو تکون دادمو گفتم : بنظر میاد خودت پختی نه؟
#* _ اوهوم .... سوپ قارچ و گوشت دوست داری نه؟ بنظر میاد دوست داری ...
#*خندیدم ... سوآه مثل همیشه بهتر از هرکسی از ذائقه و خلقیاتم خبر داشت ... میدونست اگه مریض باشم ... فقط سوپه قارچ و گوشته که میتونه حالمو خوب کنه ....
روی تخت چهار زانو زدم ... رو به روم نشست و سینی رو هل داد سمتم : بخور.. هر وقت تموم کردی میرم....
لبخند زدمو با خنده یک قاشق سوپ خوردم .... یک کوچولو طعمش فرق داشت ... اما مثل همیشه خوشمزه بود....
*سواه**
دستمو به دندونم گرفته بودمو به تی وی خیره شده بودم...
_ چرا تنها نشستی؟
#*سرمو بلند کردم جیمین بود با ی کاسه پر پفک اومد کنارم نشست.... نفسی از سر کلافگی کشیدمو گفتم : سوبین رفت دوش بگیره ... معمولا دوشاش یک ساعت طول میکشه .... برایتم یکم مریض بود خابید...
کاسه پفکو بینمون گذاشت و گفت : میخوایی دوباره برگردی با برایت؟ باهاش حرف نزدی؟
#*_ میخوام بهش بگم ازش خوشم میاد ... فکر نکنم اونم بی اطلاع از هیچیه ...
#*باشه بگو ولی قبلش مطمعن شو... مثلا امتحانش کن....
یکدونه پفک توی دهنش گذاشت برگشتم سمتشو گفت : مثلا چجوری؟
#* به خودش اشاره کرد پفکشو قورت داد و گفت : از من استفاده کن ....
متعجب نگاهش کردم که گفت : سردرگمش کن ... با دست پس پس بزن با پا پیش بکش .... باهاش مهربون باش اما با من وقت بگذرون ... اینطوری از دستش نمیدی و نا امیدش نمیکنی از با تو بودن... همچنین باعث میشی اگه بخوادت حسودی کنه..
#* _ ااا.... بی راه نمیگی .... بیا اذیتش کنیم....
#*جیمین ریز خندید و سرشو تکون پفک توی دستشو جلو اورد و گفت : بزن به سلامتی اتحادمون....
#* خندیدم پفکمو بالا اوردم و اروم به پفکش زدم...
با صدای زنگ در حرفم قطع شد ... متعجب به جیمین نگاه کردمو گفتم : کیه؟ همه که از بوسان رفتن ....
شونه هاشو بالا انداخت و به سمت ایفون رفت چشماشو ریز کرد و به تصویر ایفون نگاه انداخت : طرف خودشو قاییم کرده....
گوشیه ایفون رو برداشت و گفت : کیه؟
_........
#*_×هی جونگکوک... تو مگه نرفتی سئول.... برگشتی چیکار؟؟؟
#*_......
#*_ اوکییی اوکی....
* کلافه ایفونو گذاشت و دکمه درو فشار داد بلند شدم از جامو گفتم : جونگکوکه؟
سرشو تکون دادو گفت : نمدونم پسره ی دیوونه چرا برگشته... از اولم مشخص بود که دلش اینجاست....
در باز شد وجونگکوک با کولش و یک لبخند گوگولیه خرگوشی وارد خونه شد نگاهی به منو جیمین انداخت و گفت : دلتون برام تنگ نشد؟
جیمین خندید رفت جلو و گفت : چرا برگشتی؟ عقب میمونی از تمرینا ....
خندید و گفت : دم اخری گفتی دیشب کجا بودین.. دلم طاقت نیورد میخاستم اینجا بمونم ....
*سرشو به سمتم کج کرد اومد سمتم و گفت : سوآه ... سوآه... نشد حرف بزنیم.... دیشب با سوهیون حرف زدی؟ چیشد؟؟!
نگاهی به طبقه بالا انداختمو گفتم : بریم بالا تو اتاق جیمین حرف بزنیم...
******چهار ساعت بعد ساعت چهار بعد از ظهر *******'' *'' '' '' '' '' *
تقه ارومی به در زدم.... _ بیا تو....
وارد اتاقش شدم.. پشت میزش نشسته بود.. با دیدنم لبخند زد و گفت : خوبی خواهری؟
با سینی کیک و ابمیوه اش جلو رفتمو گفتم : برات چیزی اوردم.. کی کارت تموم میشه؟ شب با پسرا بریم جای ساحل؟ ....
* سرشو تکون داد و گفت : اره.. نوتای این اهنگو تموم کنم دو ساعت دیگه کارم تموم میشه.....
سینی رو روی میزش گذاشتم سعی کردم قایمکی به برگش نگا بندازم با شیطنت گفتم : داداشی ... اهنگ کامبکتو برام قبل اینک منتشرش کنی میخونی؟
برگرو برداش به سینش چسبوند و گفت : برو برو دختره فضول.... نخیرم ... نه میخونم نه نشونت میدم....
*لبو لوچم اویزون شد : حداقل بگو چجوریه ...
#*_ میخوام برا این اهنگ دنبال پارتنر بگردم و دونفری بخونیم.. احتمالا جذاب میشه....
**یکم فکر کردمو به این نتیجه رسیدم برایتم مثل سوهیون از طرف پدر داداش سوبین میشه .. صداشم خیلی خوشگله...اینکه قبل اینکه معلوم بشه داداشن باهم اهنگ خونده باشن بعدا خیلی باحال میشه و طرفداراشون خوششون میاد : میگم داداشی.. چرا با برایت نمیخونی؟ اون تو تایلند تقریبا شناخته شدست... صداش خیلی خوشگله.. حس میکنم صداتون بهم بخوره...
#* برگشت سمتمو جدی گفت :× جدا؟ پس بهتره ازش بخوام ببینم چی میگه......
#* چشمکی زدمو گفتم : راضیش میکنم به شرطی که بذاری منم تو تمریناتون باشم....
#*_ سرشو تکون داد و گفت : خیلخب اول برو باهاش حرف بزن....
#* سرمو تکون دادمو با ذوق رفتم از اتاقش بیرون
نسیم ملایم ساحل لا به لایه موهام میزدو حس خیلی خیلی خوبی بهم دست میداد .... پسرا داشتن گوشت سرخ میکردن و من رویه شن های ساحل نشسته بودم و به امواج تیره دریا خیره شده بودم .... برایت با چند تا تیکه چوب اومد سمتم ... چوبارو جلوم گذاشت و گفت : سرما که نخوردی نه؟
لبخند زدمو پتوی دورمو محکم تر دور خودم پیچیدم : نه این پتو خیلی گرمو خوبه...
خندید و فندکو روشن کرد و کنار هیزما گرفتو اتیشو روشن کرد.. حالا واضح تر صورتشو میدیدم... یکدونه از پتو های تا شده ی کنارمو برداشت و دور خودش پیچید و اومد کنارم روبه روی دریا نشست : هوا کم کم داره سرد میشه .... باید منتظر برف باشیم .... تو وقتی برف میاد ادم برفی درست میکنی...
#*بهش نگاه کردم.. صورتش توی نور اتیش خیلی قشنگ تر همیشه بود و چشماش برق میزد... چشم از دریا گرفت و بهم نگاه کرد، لبخند زدمو گفتم: جنگ با گلوله برفیو بیشتر دوست دارم..
*با شیطنت برگشت سمتمو گفت : من حریف خیلی خوبیما میدونستی ....
*خندیدم : واو جدا... ولی اگ با من بازی کنی خیلی زود تسلیم میشی ....
پسرا هر کدومشون با چهار تا سیخ به دستشون اومدن سمتمون.... سوبین دوتا سیخ به دستم داد و کنارم نشست.... یک پتو انداختم رو شونه هاش....
همشون جیمین و جونگکوکم جلومون نشستن ....
از اولی ک اومدیم لب ساحل جیمین داشت شیطون نگام میکرد و نمیفهمیدم فازش چیه .... چشم ابرویی براش که ینی چته رفتم که تک سرفه ای کرد.... همه بهش نگاه کردن که گیتارشو از کنار پاهاش برداشت و گفت : بیایین جرات حقیقت... * واو باز بدون هماهنگی با من میخواست چه اتیشی بسوزونه .... نفس عمیقی کشید و ادامه داد : هرکسی از بغل دستیش درخواست یک اهنگ میکنه... اهنگ تقریبا معروف و خوب باید بغل دستیش بخونه ... اگه بلد نبود همه نفری یک سوال ازش میپرسن و باید راستشو بگه ... موافقین....
*جونگکوک دست زد و گفت : عالی... خوب بغل دستی تو از سمت چپ برایته ... گیتارو بده بهش بخونه ....
#*برایت خندید و گفت : اوه اول منم.. اهنگ اسون بگینا...
#* جیمین چشمکی زد و گفت : بهت اسون میگیرم و ازت میخوام یکی از اهنگای خودمونو بخونی... اوممم اهنگ Pide piper از البوم لاو یور سلف.. بلدیش که... بیا باهم بخونیمش...
برایت با لبخند سرشو تکون داد ... جیمین مشغول زدن اهنگش شد.... دستمو زیر چونم زدم... یکی از اهنگایی بود که خیلی دوستش داشتم.... نیم نگاهی به جونگکوک که داشت سردرگم جیمینو نگاه میکرد انداختم... این چرا یهو فازش عوض شد... که دوتایی شروع کردن بخوندن.....
나쁜 거라 더 좋은 거야
این بده، پس باعث میشه بیشتر دوستش داشته باشی
속으론 알고 있잖아
خودتم اینو از اعماق وجودت می فهمی
이젠 멈춰지지 않는 거야 (You can’t stop)
الان دیگه نمیتونی متوقف بشی (الان نمیتونی متوقف بشی)
좀 더 솔직해져봐 (Stop!)
بیشتر با روراست باش (بسه)......
با تموم شدن اهنگ با ذوق براشون دست زدم : وای.. وای.. هیچ وقت فکر نمیکردم این اهنگو به صورت زنده اونم اینقدر نزدیک بهتون بشنوم....
جونگکوک تک خنده ای کرد و کلافه گفت : فقط منم که نمیدونم راجب چی دارین حرف میزنین؟
متعجب به جونگکوگ نگاه کردم که جیمین شصتشو به دهنش گرفت و گفت : اوه... کامبک البوم شیش ماهه دیگه مونو که لو دادم... یادم نبود این اهنگ هنوز تو این تاریخ ساخته نشده...
#* متعجب به برایت نگاه کردم که جیمین برگشت سمتش و گفت : تو از کجا راجب متن اهنگ جدیدمون میدونستی این اهنگ توی مه میاد ما هنوز حتی ننوشتیمش ...
#* بالاخره اتیششو سوزوند.. اینجوری میخواست مچ برایتو بگیره.... از شوک این خبر ماتم برد ... یعنی.. اون از همه چی خبر داشت...
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
44 لایک
باوم من دیگه رد دادم
میرم میوفتم به جون این ممد
ده منتشر کن لامصب 🤧😐💔
نمی شه پارت بعد رو بزاری 😐💔 بخاطر داستان تو رفتم حساب زدم بیام لایک کنم و کامنت بدم 😐💔 بعد میگه که نه من نمی خام ادامه بدم 😐💔 خعلی قلط می کنی ادامه ندی 😐💔 با کمربند میوفتم دنبالت 😐💔
اقا چرا پارت بعدو نمیزارررریییی!!!!!!!🤨🤨🤨🤨🔪🔪🔪
باید دوباره بشینم بخونم داستانو😐💔🔪
اصلا داستانو یلدم رفت😐💔🔪
اصلا چطور ممکنه که سوآه و سوبین برادر نباشن😐💔🔪
پگاه راستی سوبین و سوآه خواهر برادر تنین😐💔🔪
image@Dib
| 6 روز پیش
با کیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟
با داستان پیش برو😐💔🔪
خیلی خوب مینویسی عالیی 💖
من خیلی منتظر پارت بعدی هستم 🌺
امیدوارم زود پارت بعدی رو بزاری 🌸
ایشالا یکم درسام کمتر شه مینویسم❤️❤️❤️
خیلیا اشتباه کردن پس ماکه هیچی نمیگیم و منتظره پارت بعدیم گناه نداریم 😢😥😭😭
اخه من واسه داستانت رفتم ثبت نام کردم تا بتونم تست هاتو لایک کنم بعد تو نمیخوای بنویسی خیلی نامردی بنوس دیگه 🥺🥺
باشه فردا مینویسم فقط بخاطر تو