
اینم قسمت اخر از داستانم امیدوارم لذت ببرید
(ادامه داستان از زبون پیتر) بیدار شدم بازوم خیلی درد میکرد نمیدونستم کحام نمیتونستم تکون بخورم چشمامم به طور مامل نمیدید یکی سرمو بلمد مرد یه چیز خیلی بد مزه ای بهم داد چشمامو که کامل باز کردم دیدم دایانا داره با یه نگاه نکران بهم نکاه میکنه تا دید بیدارم گفت حالت چطوره بازوت درد میکنه تازه یادم افتاد که چه اتفاقی برام افتاده بود ولی اینجا چکار میکنم تا خواستم جواب بدم یهو یکی درو باز کرد اون پدرم بود به دایانا نگاه کردم با یه نکاه پر از سوال داشت بهش نکاه میکرد گفت شما سما اینجا چکار میکنید نمیدونستم داستان چیه پدرم اومد سمتم کمک کرد بلند سم که یهو دایانا
دایانا اونو حلش داد اونورو گفت بهش دست نزن اینا همس تقصیر تو درسته باورم نمیشه تو تو برای همه ما برای پسر خودتم نقش بازی کردی دیگه واقعا نمیدونستم چه خبر هنگ کرده بودم بزور گفتم یعنی چی دایانا چرا اینجوری با پدرم حرف میزنی نگام کردو گفت این پدرتو تمام این مدت بهت دروغ گفته اون اون از تو برای رسیدن به نقشه هاش استفاده کرده به پدرم نگاه کردم هیچی نمیگفت بزور روی پاهام وایستادم دایانا گفت نه بلند نشو پیتر تو هنوز حالت کامل خوب نشده گفتم منظور دایانا چیه پدر یعنی یعنی چی که از من استفاده کردی که...
که یهو کنترل خودمو از دست دادم پدرم اومد جلو وزیر دستمپ گرقت دایانام از پشت منو گرفت اما یجوری خودمو دوباره بلند کردم گفت باشه باشه آروم باش همه چیو برات توضیح میدم و منو برد بیرون روی یه صندلی نشوندم دایانا هم روی صندلی نشست و کفت خوب توضیح بدین برای چی نامه پادشاهو دزدیدین برای وی میخواستین منو بکشین و برای چی دستور دادین به ما حمله کنن باید همه چیو کامل توضیح بدین و....
پادشاه گفت این ماجرا برای گذشته بود مربوط به من و پدر تو میش دایانا دایانا گفت یعنی چی پدرم گفت فقط گوش کن من پدرت برادر بودیم والدینمون همیشه به اون اهمیت میدادن انگار که من وجود نداشتم هیچ کس درکم نمیکرد روزها شاید ماها به خاطر یه اشتباه کوتاه توی اتاقم زندانی بودم و حتی پام هم بیرون نمیزاشتم در صورتی که از اشتباهات اون به راحتی میگذشتن ولی من همیشه ازدستشون عصبانی بودم بعد هم که پادشاه قلمروشو به پدرت داد من موندن فقط یه سرزمین کوچیک در جنوب داده بودن من سالها هیچی نگفتمو سکوت کردم تا اینکه
تا اینکه بعد از مدتها در یک مهونی عاشق یک دختر شدم اما اما پدرت اونو هم ازم گرفت بعدشم که تو به دنیا اومدی پدرت خیلی بهت وابسته بود من خواستم تورو ازت بگیرم اما متوجه شد من نتونستم تصمیم گرفتم که بقیه کشورهارو برعلیه پدرت کردم خواستم تو ومادرتو بدزدم ولی نتونستم مادرت از دستم فرار کردو رفت پیش داییت و گفت که همسرشه تا کسی بهش شک نکنن اما بعد از اون بیماری و مرگ مادرات پادشاه که میدپنست من دنبال توام تصمیم گرفت که تورو زندانی کنه ونزاره از قصر خارج بشی
تعجب کرده بودم باورم نمیشد پدرم اینکارارو کرده باشه انگار شکه شده بودم نمیتونستم حرف بزنم پدرم داشت حرف میزد به دایانا نگاه کردم داشت گریه میکرد ولی انگار نمیفهمید که داره گریه میکنه شکه شده بود. پدرم همچنان داشت توضیخ میداد: اما پادشله همه نقسه های منو بهم ریخت انتظار داشتم که پادشاه دخترمو زندانی کنه اما نکرد برعکس بهش کمکم کرد همه نقشه هام خراب شده بود نمیدونستم چکار کنم پس تصمیم گرفتم ازدتو استفاده کنم دایانا پسرمو فرستادم تا ترو بدزده که مهمانی رقصی برگزار شد و پیترم تا ترو دید عاشقت شد بعد از اون اتفاقام که ترو نجات داد به قصر من آورد ولی پادشاه یه نامه فرستاد خدارو شکر توخواستی همه چیو توضیح بدی منم فرست پیداکردم تا نامرو بدزدم وهمه فکر کردن کار اون دزد بود البته خوب اونم دستیار من بود ولی نامرو من برداشتم بعدشم که دایانا همه چیو فهمید اومد به تو بگه من من نمیخواستم بهت اسیبی برسه پیتر فقط خواستم اون دخترو بکشمولی تو تو جونشو نحات دادی بعدم اون اشپزو استخدام کردم تا شمارو بیهوش کنه منم پیترو بیارم پیش خودم ولی دایانا فهمید بلند شد افتاد دنبال اون رد پا منم بیهوشش کردم اوردم اینجا...
باورم نمیشد تو شک بودم که ناکهان دایانا بلند شدو رفت سمتشو شروع کرد به زدنش هی میکفت تو تو چطور تونستی چطور تونستی اینکارا رو کنی ازت بدم میاد ای کاش بمیری که یهو بیهوش شد رفتمو گرفتمش بازوم درد میکرد اما دایانا برام بت ارزش تر بود بغلش گرفتم و فقط به پدر نگاه کردمو هیچی نکفتم اما داخل اون چشمام کلی حرف بود رفتم سمت درو و برگشتمو گفتم هم من و هم جولیا رو فراموش کن ما عروسکای تونیستیم و درضمن ازت خیلی خیلی بدم از اینکه پسر توام خجالت میکشم و رفتم بیرون....
رفتم رفتم تا به قصر رسیدم بزور رپی پاهای خودم ایستاده بودم وقتی وارد قصر شدم سریع جولیا و پادشاه اومدن جلوم پادشاه پرنسس رو بغل گرفتو سریع رفت من دیکه نمیتپنستم تحمل کنم فکر کنم زمستون اومده بود دونه های سرد برف رو رپی صورتم حس میکردم بعدش از هوش رفتم. وقتی بیدار شدم تویه یه اتاق بودم و کنار تختم دایانا دراز کشیده بود بلند شدم کفتم دایانا دایانا تو حالت خوبه تا منو دید شروع کرد به گریه کردن وسریع بغلم گرفت گفت خداروشکر تو حالت خوبه فکر کردم دیگه دیگه هیچ وقت نمیبیتنمت من گفتم من خوبم ولی تو تو چطوری کفت منم خوبم سرم انداختم پایین گفتم دایانا من واقعا خیلی متاسفم من من از نزاشت حرفمو کامل کنم گفت چیزه پیتر پدرت پدرت گفتم نمیخوام درموردش چیزی بشنوم گفت ولی این خیلی مهمه بهش نگاه کردم گفتم مگه چی شده گفت پدرت بعد از اینکه تو رفتی خودکشی کرده سربازا جسدشو توی کلبه پیدا کردن تو شک بودم نمیدونستم چی باید بگم که دیدم دایانا بغلم گرفتو گفت من پدرتو بخشیدم توام ببخشش توی وصیت نانش نوشته بود اخرین ارزوم اینه که دخترم وپسرم منو ببخشن بهش نکاه کردمو گفتم جولیا جولیا میدونه که نزاشت بگمو گفت نه همه چی بین ما میمونه و هیچ کس هیچی نمیفهمه
سالها کذشت من پادشاه کل سرزمین هایی شدم که زیر پادشاهی پدرم بود خواهرم با همون شاهزاده ای که دایانا قرار بود ازدواج کنه ازدواج کرده بود ولی منو دایانا همچنان فقط دوست بودیم با اینکه اون میدونست من دوسش دارم اما هیچوقت هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد تا در روز تولد ۲۰ سالگیش من به خودم جسارت دادم وازش در جلوی جمع خاستکاری کردم باورم نمیشد اون بدون فکر کردن جوابمو داد و ? وفردای همون روز باهم لزدواج کردیم باورم نمیشد که بلخره به هم رسیذیم بعد از کلی اتفاق ما الآن در کنار هم بودیم دایانا دستمو گرفت و به هم نکاه کردیم و دایانا کفت شاید باور نکنی ولی من ترو خیلی دوست دارم بهش نکاه کردمو گفتم من خیلی بیشتر... .پایان?
امیدوارم ازداین داستان لذت بره باشید ?
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یکی دیگه بنویس زودددد
عالی بود😻♥
عزیز دلم چرا دیگه داستان نمیذاری🙁
دارم یکی مینویسم ولی به خاطر تداخل با درسام واقعا وقت نمیکنم ولی حتما میزارم
قشنگ بود...
وای خیلی قشنگ بود?❤
ممنون عزیزم❤
عالیییییییییییییییییییی??
ممنونم
لذت که بردن ولی داستانت راخیلی خوب نبود چون حقش عالی
ممنون❤
عالی بوددددددد
ممنونم❤