
اینم پارت هجده. امیدوارم خوشتون بیاد. اگه موافق باشین میخوام یه داستان بنویسم. لطفا تو نظر ها بگین بنویسم یانه. نظر فراموش نشه.?
یکدفعه صدای زنگ در اومد. بلند شدم تا در رو باز کنم. در رو که باز کردم دقیقا قفل کردم چون اسیتاد فو رو دیدم و اون گفت: لیدی باگ من همه چی یادم اومد. قفل کرده بودم پس فقط دعوتش کردم بیاد تو. کلی ازم تعریف کرد و گفت چقدر خوشگل و قد بلند شدی. منم هی میگفتم: ممنون اما حافظت..... دوباره حرفمو قطع میکرد و ازم تعریف میکرد
داد زدم: تیکی ، ویز، کامی میشه بیاین استاد فو: کامی؟ براش تعریف کردم که وقتی رفتم به اون دانشگاه این کوامی رو با ادرین پیدا کردیم. وقتی کامی و تیکی و ویز اومدن اونا هم تعجب کردن. کامی معجزه گر عقرب بود و میتونست حافظه رو دستکاری کنه. وقتی استاد فو کامی رو دید گفت: خودشه . اون ...اون حافظه منو برگردوند
گفتم: چی؟ اما اونا که اصلا از تو جعبه معجزه آسا ها بیرون نمیان. تیکی: کامی؟ تو از جعبه معجزه آسا ها اومدی بیرون؟ کامی: من... ویز: همینطوره؟ کامی: خوب حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون. همین.
ویز و تیکی: وای کامی ....تو نباید اینکارو بکنی. کامی: متاسفم یکدفعه صدای یه آلارم بلند شد. استاد فو: این دیگه چیه؟ مرینت: ام.....واسه اینکه تلویزیون بیست و چهار ساعته روشن نباشه من این آلارمو کار گزاشتم تا موقع دردسر اونجا باشم. استاد فو: مرینت،حرفم تموم نشده. زود برگرد. مرینت: تیکی خال ها روشن ، حتما استاد
استاد فو: میشه اومدنی کت نوار هم بیاری؟ لیدی باگ: حتما استاد. لیدی باگ و کت نوار شرور رو شکست دادند. لیدی باگ: کت؟ کت: بله لیدی من لیدی: باید بیای خونم . حافظه استاد فو برگشته و قراره به منوتو یه چیزی بگه. کت: حتما
اونا به سمت خونه مرینت رفتن و وقتی تبدیل به مرینت و ادرین شدن رفتن تو شیرینی فروشی. مرینت: خب. قهوه با شیر یا شکر استاد فو: من قهوه نمیخورم اما ممنون. ادرین: هر کدوم تو بخوری منم میخورم. مرینت: حتما مرینت قهوه هارو اورد و نشست.
استاد فو: ببینید . من خیلی چیزها بهتون گفتم. اما.....هر کی بتونه بیشتر از شش سال از یک معجزه گر استفاده کنه و موفق بشه.....راستش.......چطور بگم...باید اصل خودش هم رهبری کنه.....یعنی .....مرینت،تو ازین پس بانوی جنگل خواهی بود. تو در جنگل زندگی میکنی تو روح جنگلی. مرینت: اما استاد من...من..... استاد فو: و ادرین،تو ارباب تمام گربه سانان جنگل هستی. اما تا به اینجاش خوبه. بعد از اینکه شما برید اونجا. همه چی تمومه. شما در کنار هم نیستید شما مقابل همید. مگه اینکه گلتون رو راضی کنین که با اون یکی گله متحد شه که ....غیر ممکنه. ادرین و مرینت به هم نگاه کردن.
بعد مدتی مرینت ادرینو بغل کرد و بعد بلند شد و گفت: چشم استاد فو ادرین هم همینکارو کرد. اما قلب هر دوتاشون میتپید و میدونستن که این شاید پایان راه بشه ادرین و مرینت سفر خودشونو شروع کردن و قرار شد که استاد فو از خونشون مراقبت کنه تا اونا هر وقت تونستن برگردن. اما مرینت معجزه گرا رو برداشت. تو راه ادرین ناراحت بود و سعی میکرد از اخرین لحظات با هم بودنشون لذت ببره. مرینت هم سعی میکرد هر چه زودتر گله هارو متحد کنه تا اونا بتونن با هم باشن. توی راه با هم گفتند و خندیدن. اما وقتی راهشون دو تیکه شد ادرین نقشه رو از وسط نصف کرد. مرینت: داری چیکار میکنی ادرین؟ ادرین: تا وقتی باز همدیگرو ببینیم...این نقشه چیزیه که مارو بهم وصل میکنه....اگه همدیگه رو دیدیم با این نقشس که میفهمیم. رفت تا مرینتو بغل کنه اما یهو....
باهاتون کار دارما. بیاید اسلاید بعدی. نه....دروغ گفتم همینجا وایستید. میخوام داستان بنویسم تو نظرا بگو بنویسم یا نه.
نظر فراموش نشه.? ( الان میاین خفم میکنین?)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها پارت بعدیو هنوز ننوشتم. ولی به محض نوشتن میزارم.?
لطفا بعدی رو بنویس
زودتر بنویس